Tohtori Marx kuvaili yksien harjoittamaa toisten jotensakin kuppaamista siihen tapaan,että ”pääoma on kuollutta työtä, joka vampyyrien lailla elää vain imemällä elävää työtä, ja se elää sitä paremmin, mitä enemmän se sitä imee.”

sunnuntai 4. maaliskuuta 2012

بخش دوم


فروپاشی سرمايه داری: تئوری زوال يا زوال تئوری؟


از نشريه Aufheben

مترجم: محسن صابری

 

موضوع اين مقاله تئوری فروپاشی است، بدين معنا که سرمايه داری در حال نزول و يا فروپاشی است. اين نوع توصيف "عصر" با اين طرح کلی گره خورده است که دوره ی سرمايه داری مرکانتليستی که از پايان فئوداليسم تا نيمه ی قرن نوزدهم به درازا کشيد دوره جوانی سرمايه داری بود. دوره اقتصاد رقابتی ليبرال در نيمه دوم قرن نوزدهم، دوره شکوفائی و کمال سرمايه داری بود. و ورودش به دوره امپرياليسم و سرمايه داری انحصاری همراه با اشکال متفاوت اجتماعی کردن و برنامه ريزیِ توليد ، نشان گر آغاز  دوره انتقالی به جامعه ی پسا سرمايه داری است.

در بخش اول ديديم که چگونه ايده ی زوال يا فروپاشی سرمايه داری ريشه اش در مارکسيسمِ انترناسيونال دوم است. ايده ای که از طرف دو مدعی اصلی ِ ادامه دهنده ی حقيقی "سنت کلاسيک مارکسيستی"، يعنی لنينيسمِ تروتسکيستی و کمونيسم چپ يا کمونيسم شورائی، حفط شد. هر دوی اين سنت ها مدعی اند که عليه مارکسيست های رفرميست که کارشان به دفاع از سرمايه داری منجر شد، نگه دارنده مارکسيسم صحيح هستند. ما گفتيم که ريشه ناتوانی عملی انترناسيونال دوم اين بود که به لحاظ نظری، "مارکسيسم کلاسيک" جنبه ی انقلابی نقد مارکس در باره ی اقتصاد سياسی را از دست داد و به ايدئولوژی عينی گرای نيروهای مولده تبديل شد. ايده ی زوال سرمايه داری که از سوی اين سنت ها اتخاذ  شد بيان قاطعی در ناتوانی شان در گسست از مارکسيسم عينی گرا است. بعد از جنگ جهانی دوم، در حاليکه تروتسکيسم و کمونيسم چپ علی رغم وجود شواهد مخالف با موضع شان در مورد بزرگترين رونق تاريخ سرمايه داری، همچنان موضع شان را حفظ کردند؛ تعدادی از انقلابيون کوشيدند که تئوری انقلابی برای شرايط جديد را بپرورانند. و اين جريان ها هستند که اکنون به آنها می پردازيم.

در اينجا سه گروه که از شيوه معمول بريدند را بررسی می کنيم: سوسياليسم يا بربريت، موقعيت آفرينان بين الملل و جريان آتونوميست/ کارگر گرای (workerist) ايتاليائی. همچنين در اينجا پافشاری و يا رد تئوری زوال درون جريان عينی گرا را مورد ملاحظه قرار می دهيم.

1.گسست از شيوه معمول

الف) سوسياليسم يا بربريت

سوسياليسم يا بربريت، که اصلی ترين تئوری پردازش کاستورياديس بود (همچنين با اسامی کاردان  و شاليو نيز شناخته می شد)، يک گروه کوچک فرانسوی بود که از تروتسکيسم ارتدوکس گسست. اين گروه نفوذ قابل توجهی بر انقلابيون بعدی داشت. در بريتانيا گروه همبستگی عقايد سوسياليسم يا بربريت را بطريق جزواتی انتشار داد که هنوز هم بعنوان قابل فهم ترين نقد موشکافانه ی لنينيسم دست به دست می شوند.

بدون شک يکی از مهمترين جنبه های کار سوسياليسم يا بربريت تمرکزش بر اشکال جديدی از مبارزات آتونوم کارگران خارج از سازمان های رسمی شان و عليه رهبران شان بود.[1] هر چند سوسياليسم يا بربريت گروه کوچکی بود اما هم در کارخانه ها حضور داشت و هم مبارزات پرولتاريا فراسوی نقطه ی توليد را تشخيص داد.
بخشی از آنچه که به سوسياليسم يا بربريت اجازه داد تا به اين نظريه پردازی بپردازد و در اشکال واقعی مبارزات کارگران شرکت داشته باشد، رد مقوله های چيزواره شده ی مارکسيسم ارتدکس بود. کاردان (کاستورياديس) در نوشته ی "سرمايه داری مدرن و انقلاب" اين عينی گرائی را به اين صورت جمع بندی کرد: «يک جامعه هرگز ناپديد نخواهد شد مگر آنکه تمامی امکانات توسعه ی اقتصادی اش را به پايان رسانده باشد. به علاوه "توسعه ی نيروهای مولده . . . تضادهای عينی" اقتصاد سرمايه داری را افزايش خواهد داد و اين خود بحران ايجاد می کند. و تمامی اينها فروپاشی موقت و يا دائمی کل سيستم را به بار می آورد."[2] کاردان اين ايده که قوانين سرمايه داری به سادگی بر سرمايه دارها و کارگران عمل می کنند را مردود دانست. او می گويد "در اين برداشت "سنتی"، تکرار و تعميق بحران های سيستم، توسط "قوانين ذاتی" سيستم تعيين می شود. رويدادها و بحران ها واقعاً مستقل از فعاليت انسان ها و طبقات هستند. انسان ها نمی توانند عملکرد اين قوانين را تغيير دهند. آنها فقط می توانند در الغاء سيستم بعنوان يک کل دخيل باشند."[3] سوسياليسم يا بربريت اين برداشت را اتخاذ کرد که سرمايه داری از طريق مخارج دولتی و سامان گری کينزیِ تقاضا، گرايش اش به بحران را حل کرده و فقط دوره های تجاری معتدلی بر جای باقی گذاشته است. کاردان بر مارکسيسم ارتدکسی که در نيمه قرن بيستم همچنان به تئوری بحران قرن نوزدهم چسبيده است، تاخت. شرايط تغيير يافته، سرمايه داری در دوره رونق پسا جنگ موفق شده بود که بحران های اش را مهار کند.

سوسياليسم يا بربريت، اما بجای اتخاذ موضعی که بنياد [تئوری] عينی گرائی را برای تغيير انقلابی کم بها کند، در مورد رابطه توسعه سرمايه داری و مبارزه طبقاتی بر شيوه ی انديشه ديگری تأکيدکرد. همانطورکه کاردان مطرح می کند: "ديناميسم واقعی جامعه ی سرمايه داری ديناميسم مبارزه طبقاتی است." در اينجا برداشتی که از مبارزه طبقاتی می شود نه فقط بمعنای انتظار دائمی برای روز موعود انقلاب، بلکه مبارزه روز به روز نيز می باشد. در اين چرخشِ سوسياليسم يا بربريت در تئوری سرمايه داری شان نسبت به واقعيت هر روزه ی مبارزه طبقاتی و کوشش شان در تئوريزه کردن جنبش های جديد خارج از کانال های رسمی، چرخشی را از ديدگاه سرمايه به ديدگاه طبقه کارکن ملاحظه می کنيم. در تئوری مکانيکی نزول يا فروپاشی، مارکسيست های ارتودکس تحت سلطه ی ديدگاه سرمايه بودند، و چنين ديدگاهی لذا بر سياست ها هم اثر می گذارد. رد تئوری بحران برای سوسياليسم يا بربريت رد سياست های ملازمی بود که با اين تئوری می آمد. چنانکه کاردان خاطر نشان می سازد، تئوری عينی گرای بحران بر آن است که تجربه خودِ کارگران از موقعيت شان در جامعه، آنها را صرفاً در موقعيتی قرار می دهد که از تضادهای سرمايه آسيب ببينند بدون آنکه اين تضادها را درک کنند. چنين درکی فقط می تواند از دانش "تئوريک" در مورد "قوانين" اقتصادی سرمايه بيايد. از اينرو برای کارگران تئوريسين مارکسيست:

که توسط شورش شان عليه فقر به جلو رانده می شوند، ولی قادر نيستند که خودشان را هدايت کنند (چون تجربه ی محدودشان نمی تواند به آنها نظرگاه ممتازی در باره واقعيت های اجتماعی بمثابه يک کليت بدهد) . . . فقط می توانند پياده نظامی در خدمت ستاد فرماندهی ژنرال های انقلابی باشند. اين متخصصين ( از طريق دانشی که آنگونه کارگرانی که توصيف شد دسترسی به آن ندارند) بطور دقيق می دانند که چه چيز در جامعه مدرن کارکرد ندارد.[4]

بعبارت ديگر، آن اقتصادی که در تئوری فروپاشی سرمايه داری مطرح است دست در دست سياست آگاهی از بيرون پيشتازانه "چه بايد کرد"، به پيش می رود.

سوسياليسم يا بربريت در تلاش برای بازسازی سياست انقلابی به درستی اين برداشت ارتدکسی را رد کرد که پيوند بين شرايط عينی و ذهنيت انقلابی بر اين مبنا است که  هر چه بحران وخيم و وخيم تر شود پرولتاريا مجبور به عمل کردن خواهد شد، با حزبی که (از طريق فهميدن "بحران") رهبری را فراهم می کند. بواقع، در غيبت بحران ولی وجود مبارزه، رد مدل سنتی بجای اينکه بازدارنده باشد کمک کننده بود. سوسياليسم يا بربريت در بهترين حالت اش، به پروسه ی مبارزه طبقاتی رجعت کرد. مبارزه ای که هرچه بيشتر دقيقاً عليه شکل عملکرد سرمايه بود. چنانکه اين جريان مطرح کرد:

انسانيت  کارگر مزدی ، توسط  فلاکت اقتصادی که موجوديت فيزيکی اش را به چالش می گيرد، هر چه کمتر تهديد می شود. بلکه اين انسانيت بيشتر و بيشتر توسط ماهيت و شرايط کاری مدرن، توسط ستمگری و اليناسيون که در توليد متحمل می شود، مورد تهاجم است. در اين عرصه هيچ رفرم پايداری نمی تواند وجود داشته باشد. کارفرمايان ممکن است هر سال 3 درصد به دستمزدها اضافه کنند، ولی نمی توانند هر ساله 3 در صد از اليناسيون بکاهند.[5]

کاردان به اين ديدگاه که سرمايه داری، بحران های اش و نزول اش، توسط تضاد بين نيروهای توليدی و مالکيت خصوصی به پيش رانده می شود، تاخت. بجای اين،  استدلال کرد که در فاز جديد "سرمايه داری بورکراتيک" اختلاف بنيادی بين دستوردهندگان و دستورگيرنده گان است. و تضاد بنيادی بين نياز دستوردهندگان برای نفی قدرت تصميم گيری از سوی دستورگيرنده گان ؛ و بطور همزمان تکيه کردن بر مشارکت ، اقدام ها و ابتکارات شان برای اينکه سيستم عملکرد داشته باشد، می باشد. بجای انگاره بحران های سرمايه داری در سطح اقتصاد، او استلال کرد که سرمايه داریِ بورکراتيک فقط در معرض بحران های گذرای سازمانِ زندگی اجتماعی است. البته عقيده به گرايش جهانی به سمت سرمايه داری بورکراتيک همراه با تمايز پراهميت بين دستور دهندگان و دستور گيرنده گان بنظر می آيد که در شناخت از همخوانی سيستم های شرق و غرب سودمند باشد. در هر دو مورد پرولترها زندگی شان را کنترل نمی کنند و تحت امر و نهی کردن اند. با اين وجود، چنين تمايزی در فهم آنچه سرمايه داری را از ساير جوامع طبقاتی متمايز می کند ناتوان است. تمايز جامعه ی سرمايه داری در اين است که دستور دهندگان موقعيت شان را فقط به دليل رابطه شان با سرمايه دارا هستند، که در اشکال متنوع اش --پولی، وسايل توليد و کالا-- خودگستریِ کار بيگانه شده است. گرايش به سمت بورکراسی جايگزين قوانين سرمايه داری، بويژه بت وارگی روابط اجتماعی، نمی شود، بلکه آنها را در سطح بالاتری نشان می دهد. بروز مجدد بحران ها در اولائل دهه هفتاد نشان داد که آنچه کاردان سرمايه داری بورکراتيک ناميد، يک دگرگونیِ يکبار برای هميشه ی سرمايه داری نبود که به بحران های اقتصادی خاتمه دهد، بلکه شکل مشخصی از سرمايه داری بود که در آن گرايش به بحران ها موقتاً مهار شده بود.

کاردان و سوسياليسم يا بربريت فکر کردند که با تشخيص اين "تضاد بنيادين" سرمايه داری از مارکس پيشی گرفته اند؛ يعنی با تشخيص تضاد بنيادی بين نياز سرمايه برای "پی گيری اهداف اش از طريق روش هائی که مداوماً همان اهداف را عقيم می کنند". بدين صورت که سرمايه داری می بايد قدرت مشارکت از کارگران را بگيرد، در حاليکه واقعاً به آن احتياج دارد. در واقع اين تضاد، نه تنها اصلاً اصلاح نظرات مارکس نيست، بلکه بيان بنيادی هستی شناختی وارونه ای است که مارکس آنرا در اساس سرمايه داری تشخيص داد. يعنی پروسه ای که مردم وسيله می شوند و وسايل شان (کالاها، پول، سرمايه) هدف. البته سرمايه بايد که بر مشارکت و ابتکارات ما تکيه کند چون چيزی از خودش ندارد. عينيت و ذهنيت سرمايه، فعليت بيگانه شده ی ما است. در حاليکه ايدئولوژی ای که از روابط اجتماعی سرمايه مداوماً جاری می شود اين است که ما به آن روابط محتاجيم --مثلاً نيازمند پول هستيم، نيازمند کار هستيم--  ولی طرف ديگر قضيه اين است که سرمايه کاملاً متکی به ما است. "تضاد بنيادين"ی که سوسياليسم يا بربريت عنوان می کند نقد کاملاً ريشه ای مارکس از اليناسيون را در نمی يابد. بعبارت ديگر، آنها آنچه عملاً  بی رمق کردن نقد مارکس بود را بعنوان يک نوآوری عرضه کردند. با اين وجود می توانيم درک کنيم که تئوری شان واکنشی به نوعی مارکسيسم (خواه استالينيسم يا تروتسکيسم) بود --مارکسيسمی که اهميت بنيادی نقد مارکس در مورد اليناسيون   را از دست داده بود و به ايدئولوژی نيروهای مولده (يک ايدئولوژی بورژوائی) تبديل شده بود.

بعلاوه، سوسياليسم يا بربريت با عدم درک واقعی از ريشه ی آنچه که اشتباه مارکسيسم ارتدکس بود، اجازه داد،که خودشان برخی از مشکلات اين مارکسيسم را درون ايدئولوژی شان تکرارکنند. می توان گفت که در تشخيص شان از اتکاء دستوردهندگان بر کنترل کارگران بر پروسه ی توليد و نيز برنامه ی شوراگرايانه شان که از زاويه ی وجود ونقد کار مزدی بود،[6] نشان داد که تا چه درجه سوسياليسم يا بربريت همچنان اسير نظرگاه شورائی ها باقی مانده بود --باوجودی که برخی از بررسی های قابل لمس شان از مقاومت کارگران می بايد که آنها را از آن نگرش دور می ساخت، يعنی از نگرش به کارگران ماهر تکنيکی. منظر و مبارزه ای که می بايد رونق پسا جنگ را به شکست می کشاند، منظر و مبارزه ی آن توده های کارگر بود. در حاليکه دورنمای راديکالِ کارگر ماهر، بعلت درک اش از تمامی پروسه ی توليد، به سمت کنترل کارگری تمايل داشت، که طبق آن سرمايه داری انگل می تواند با آن کنار بيايد ؛ مبارزات توده های کارگر تحت سيستم تايلوريسم به سمت رد تمامی پروسه کارِ بيگانه شده ميل می کرد: يعنی سرپيچی از کار.

شايد مهمترين موضوع در نقد کاردان به مارکس و مارکسيسم آن چيزی است که او در کتاب سرمايه بعنوان ريشه ی بی حاصلیِ مارکسيسم ارتدکس تشخيص داد. از نظرگاه کاردان، آنچه که در کتاب سرمايه مارکس اشتباه است:

متدلوژی اش می باشد. تئوری دستمزدهای مارکس و پيامدش تئوری افزايش نرخ استثمار، از يک اصلِ مفروض آغاز می شود: اينکه توسط سرمايه داری کارگر بطور کامل چيزواره شده (به يک شیء کاهش يافته) است.[7] تئوری بحران های مارکس از يک اصل مفروض قياسی آغاز می شود: به اين صورت که افراد و طبقات (در اينجا طبقه سرمايه دار) هيچ کاری در مورد عملکرد اقتصادشان نمی توانند بکنند. هر دوی اين پيش فرض ها اشتباه است . . . هر دوی اين پيش فرض ها برای اقتصاد سياسی که می خواهد تحت تاثير «قوانينی» همچون قوانين ژنتيک و يا نجوم "علم" بشود، لازم است. . . بدين ترتيب است که هم کارگران و هم سرمايه داران در صفحات کتاب سرمايه به صورت شیء ظاهر می شوند. مارکس، کسی که ايده ی  نقش حياتی مبارزه طبقاتی در تاريخ را دريافت و مداوماً آنرا تبليغ کرد، کاری جاودانه نوشت (سرمايه) که اما در آن مبارزه طبقاتی بطرز محسوسی غايب است![8]   
کاردان يک موضوع حياتی را درک کرد: حاشيه ای شدن نسبیِ مبارزه طبقاتی توسط روشی که مارکس در سرمايه بکار برد. به محاق سپردنِ قضيه مبارزه طبقاتی و ذهنيت پرولتری در کتاب سرمايه است که زمينه تئوريک برای تئوری عينی گرائیِ زوال را فراهم می کند. واکنش کاردان دست کشيدن از سرمايه است. بطرز مشابهی کاردان نوک تيز حمله اش را متوجه گرايش نزولی نرخ سود نمود، با اين ادعا که مارکس معتقد بوده است که سطح واقعی زندگی و دستمزد طبقه کارگر در طول زمان ثابت است.[9] ولی اين بی مورد است. سرمايه اين را بعنوان پيش فرض موقتی ثابت گرفت، بعنوان بخشی از به محاق سپردن ذهنيت در سرمايه. مارکس همواره واقف بود که آنچه بعنوان وسايل ضروری امرار معاش بحساب می آيد امری است مربوط به مبارزه بين متخاصمين، ولی اين را در سرمايه ثابت نگه داشت و انتظار داشت تا در "کتاب در مورد دستمزد کار" به آن بپردازد.[10] کتابی که هيچگاه نوشته نشد. از اينرو، در سرمايه به ارزش نيروی کار فقط از زاويه سرمايه برخورد شد، زيرا در اينجا مارکس اساساً توجه اش به اين بود که نشان دهد چگونه سرمايه داری ممکن  شد. برای اينکه سرمايه داری موجوديت داشته باشد بايد که کارگر را شیء واره کند، ولی برای اينکه کارگر موجوديت داشته باشد و سطح نيازهای اش را بالا ببرد بايد که عليه اين شیء واره گی مبارزه کند. مارکس در سرمايه از زاويه اينکه چگونه سرمايه داری عمل می کند پرولتاريا را معرفی کرد. چنين زاويه ای بخشی از پروژه سرنگون سازی سرمايه داری است ولی فقط بخشی از آن و نه بيشتر. مشکل مارکسيسم عينی گرا اين است که سرمايه را موضوعی کامل شده می گيرد. از اينرو به محاق سپردن موقتی را قطعی می گيرد. نقدهای کاردان اهميت [رد] يک جانبه نگری به سرمايه را بدست می دهد، ولی نمی تواند تشخيص دهد که اين يک جانبه نگری است که منجر به مارکسيسم ارتدکس می شود.[11]

با اين وجود بر زمينه رونق پسا جنگ، هر چند طرد تئوری بحران و بعداً طرد مارکس از سوی کاردان و سوسياليسم يا بربريت قابل درک است اما واکنش افراطی ای بود که خودش به جزم انديشی مبدل شد. کاردان و بسياری ديگر از تئوريسين های سوسياليسم يا بربريت همچون ليوتارد و لافور مصلحين آکاداميک  شدند. در حاليکه در برابر لنينيست ها پذيرش نظرات کاردان در دهه پنجاه و شصت به انقلابيون برندگی می داد، اما وقتی در دهه ی هفتاد دوباره بحران بازگشت، آنهائی که پيروی از کاردن را ادامه داده بودند، با حضور مجدد آشکار بحران همان دگماتيسمی را در انکار بحران نشان دادند که چپ های قديمی قبلاً در دورانی که بحرانی نبود برای اثبات وجود بحران  از خود نشان داده بودند. آنچه که می توان گفت اين است که هر چند جوهر نظريه سوسياليسم يا بربريت اشتباه بود، اما اهميت اين گروه نه در تئوری آلترناتيوشان نسبت به سرمايه داری و نه در اباطيل بعدی کاردان بود. بلکه اهميت شان در شيوه ی نقدِ مارکسيسم ارتودکس بود که راه را برای انقلابيون بعدی باز کرد. سوسياليسم يا بربريت راهی به سوی باز شناسی روح انقلابی در کارهای مارکس گشود، که چيزی نيست جز  صراحت بخشيدن به جنبش واقعی که در جلو چشمان مان اتفاق می افتد.


ب) موقعيت آفرينان بين الملل Situationist International

يکی از جنبه های مهم تحليل های سوسياليسم يا بربريت تشخيص شان از مبارزه کارگران عليه اليناسيون در کارخانه و خارج از کارخانه بود. موقعيت آفرينان نقد بر اشکال مدرن بيگانه گی را به حد اعلائی بسط دادند و نظم سرمايه دارانه ی چيزها را تابع نقد کل [به سرمايه داری] کردند. بجای گفتن اينکه انقلاب به بحران سرمايه داری وابسته است تا پرولتاريا را به فقر مطلق بکشاند، موقعيت آفرينان استدلال کردند که پرولتاريا عليه فقر وافر مادی اش بر می خيزد. در برابر واقعيت سرمايه دارانه ی توليدِ بيگانه شده و مصرف بيگانه شده، موقعيت آفرينان تصويری از آنچه که فراسوی سرمايه داری[12] است را بعنوان امکان سهيم بودن تام و تمام هر فرد در انتقال مداوم، آگاهانه و خودخواسته ی همه ی جنبه ها و لحظات زندگی مان به پيش کشيدند. امتناع از جداسازی بين امور سياسی و خصوصی، رد فعاليت های جان فشانانه مبارزين و لذا نقد مارکسيسم عينی گرا بصورت وحدت زنده تئوری و عمل (عينيت و ذهنيت)، ادای سهم عمده موقعيت آفرينان بين الملل (S.I.) بود. در حقيقت، می توان گفت که با تشخيص اينکه انقلاب می بايد تمامی جنبه های فعاليت مان را در بر بگيرد و فقط به تغيير در روابط توليد بسنده نکند، موقعيت آفرينان [مفهوم] انقلاب را از نو خلق کردند. انقلابی که لنينيسم به نادرست آنرا با تسخير دولت و تداوم جامعه ی به لحاظ اقتصادی مشخص، تعريف کرده بود.
در حاليکه سوسياليسم يا بربريت رد مارکس را بت واره کرد، موقعيت آفرينان روح انقلابی مارکس را باز يافتند.[13] فصل "پرولتاريا بمثابه سوژه و بمثابه بازنمائی" از کتاب "جامعه ی نمايشی" به قلم دبور، مطالعه ی دقيقی از تاريخ جنبش کارگران است. يکی از مهمترين نکات دبور در رابطه با مسئله بحران و زوال[14] نقدش بر تلاشی است که می خواهد انقلاب پرولتری را بر تغييرات شيوه توليد در گذشته بنيان نهد. گسستگیِ بين اهداف و طبيعت انقلاب های بورژوائی و پرولتری امری حياتی است. هدف پرولتاريا در انقلاب اين نيست که نيروهای مولده را کارآمدتر اداره کند؛ بلکه هدف پرولتاريا برانداختن جدائی درون نيروهای مولده و بنابراين منسوخ کردن خودش است. پايان سرمايه داری و انقلاب پرولتری با تمامی تغييرات گذشته متفاوت است، پس نمی توانيم انقلاب مان را بر مبنای انقلاب های گذشته بگذاريم. برای شروع واقعاً فقط يک مدل موجود است: انقلاب بورژوائی. و انقلاب ما بايد که در دو شيوه ی بنيادی با انقلاب بورژوائی متفاوت باشد: بورژوازی می توانست ابتدا قدرت اش را در حيطه ی اقتصادی بسازد، پرولتاريا نمی تواند؛ آنها می توانستند از دولت استفاده کنند، پرولتاريا نمی تواند.[15]
اين نکات در درک تکاليف مان حياتی هستند. بورژوازی فقط می بايست خودش را در انقلاب اش اثبات می کرد، و پرولتاريا بايد خودش را در انقلاب اش نفی کند. البته مارکسيست های ارتدکس می پذيرند که چيز متفاوتی در باره انقلاب پرولتری وجود دارد، ولی آنها به پيامدهای اش بطور جدی نمی انديشند. در انديشه ی زوال سرمايه داری مقايسه با نظام های قبلی انجام می شود که در آن نظم کهنه انرژی اش به ته می کشيد و نظم نوينی رشدکرده و آماده بود که با تسخير ساده ی قدرت سياسی جانشين نظم کهنه شود تا با قدرت اقتصادی [از پيش کسب شده] هماهنگ شود. ولی تنها دگرگونیِ بين شيوه های توليد که با اين انديشه مطابقت دارد انتقال از فئوداليسم به سرمايه داری بوده است. و انتقال از سرمايه داری به سوسياليسم يا کمونيسم بايد که متفاوت باشد چرا که بخاطر طبيعت اش اين انتقال در برگيرنده ی گسست کامل از تمام نظم اقتصادی- سياسی است. در اين پروسه نمی توان از دولت استفاده کرد چون که بنا بر ماهيت اش دولت ارگانی است که بر جامعه که بلحاظ اقتصادی پاره پاره شده است وحدت را اعمال می کند، درحاليکه انقلاب پرولتری اين تقسيم بندی ها را نابود می کند.[16]

بخشی از آنچه که مارکسيست های ارتدکس را به اين برداشت از سوسياليسم کشاند که گويا سوسياليسم می تواند از طريق استفاده از دولت ساخته شود، مسحور شدن شان توسط "نقد اقتصاد سياسی" مارکس بود، که از طريق آن اقتصاددانان سياسی شدند. حال آنکه کار مارکس اقتصاد سياسی نبود بلکه نقدش بود، ولی دارای عناصری است که اين تضعيف پروژه را امکان داد. آنچنانکه دِبور (Debord) می نويسد:

جنبه ی حتميت گرائی علمی در افکار مارکس دقيقاً همان رخنه ای است که از آن طريق پروسه ی "ايدئولوژيک کردن"، در طول زندگی خودش، به درون ارثيه ی تئوريکی که برای جنبش کارگران باقی گذاشت، نفوذ کرد. وارد شدن فاعل [طبقه کارکن] تاريخی مداوماً به تعويق افتاد، و اين اقتصاد است (علم تاريخی به تمام معنا) که بطرز فزاينده ای به تضمين ضرورت نفیِ آينده سيستم تعالی می يابد. ولی آنچه که در اين ميانه از ميدان ژرف بينی تئوريک خارج شد، عمل انقلابی است، يعنی تنها حقيقت اين نفی.[17]

آنچه که اين گفته دِبور توصيف می کند گم شدن ثقل "نقد" در جذب سرمايه [مارکس] توسط سنتِ "مارکسيست های کلاسيک" است. با کم بها دادن به اهميت اين جنبه بنيادیِ پروژه مارکس، کار اين مارکسيست ها به "اقتصاد سياسی مارکسيستی" نزول می يابد. همانطوری که در رابطه با کاردان متذکر شديم ريشه ی تئوريکی مارکسيسم عينيت گرا اين است که محدوديت های متدولوژيکی کتاب سرمايه را بعنوان حد نهائی در چگونگی درک گذار به فراسوی سرمايه داری می گيرد.

با اين حال اگر مشکل عينيت گراها اين بود که سرمايه را بعنوان مدلی خطی از بحران و زوال گرفتند، مشکل موقعيت آفرينان دامنه ی عکس العمل شان در استفاده ی نابجا از نقد اقتصاد سياسی بود که اساساً آنرا به سختی مورد استفاده قرار دادند. برای اينان نقد اقتصاد سياسی به "فرمانروائی کالاه" خلاصه شد. کالا بعنوان شکل پيچيده ی اجتماعی فهميده شد که تمام حوزه های زندگی را تحت تأثير قرار می دهد ولی اين پيچيدگی های اش واقعاً مورد ملاحظه واقع نشد. پيچيدگی ها و ميانجی گری شکل کالائی (يعنی مابقیِ کتاب سرمايه) ارزش پذيرش دارد. کالا وحدت و تضادِ ارزش مصرفی و ارزش است. مابقیِ سرمايه برملاکردن اين تضاد در سطوح بالاترِ غير انتزاعی است. اين نوع معرفیِ روش شناختی، از اينرو امکان پذير است که آغاز، نتيجه هم هست. کالا بعنوان آغاز سرمايه، به نقد نتيجه ی شيوه توليد سرمايه داری بمثابه يک کليت است، که از اينرو با ارزش اضافی و ترجمان آنتاگونيسم طبقاتی بارور شده است. بعبارت ديگر کالا به يک معنا کليت سرمايه داری را در خود دارد. بيشتر اينکه کالا اين واقعيت را بيان می کند که سلطه ی طبقاتی از طريق چيزهای ظاهراً معمولی شکل سلطه بخود می گيرد. اينکه نقد موقعيت آفرينان توانست چنين قدرتی داشته باشد که دارا است به اين علت است که نقد شان بر بنياد اين واقعيت قرار دارد که "کال" فشرده ی شيوه توليد سرمايه داری در بلاواسطه ترين شکل ظهورش است. با اين وجود، بويژه با توجه به مسائلی همچون بحران، اين شکل ميانجی گرانه [کالا] می بايد مورد ملاحظه قرار می گرفت.

بجای طرد سرمايه (يا ناديده گرفتن اش) بر آنچه که می بايد تأکيد شود ناکاملی اش است، که سرمايه فقط يک بخش از پروژه ی همه جانبه ی "سرمايه داری و سرنگونی اش" است، که در آن خود-فعاليتیِ طبقه کارگر نقشی حياتی دارد. آنچه که کارِ موقعيت آفرينان انجام داد، با تأکيد مجددشان بر روی نقش سوژه [طبقه کارگر] انجام دارد، به پيش کشيدن "تنها حقيقت در مورد اين نفی" بود. اين تأکيد عليه تمام مارکسيست های علمی (آلتوسری، لنينيستی و غيره) تأکيد بجائی بود. با درايتی بنيادين اين تأکيد همواره بجا است. مارکسيسم ارتدکس، گم گشته در اقتصاد سياسی، معنای واقعی عمل انقلابی را گم کرد. موقعيت آفرينان اين عنصر حياتی در کار مارکس را با ترجيح دادنِ کارهای اوليه ی مارکس و فصلِ اول سرمايه باز بچنگ آوردند. ايده های موقعيت آفرينان، که بيان تئوريک کشف مجدد ذهنيت (فعليت) انقلابی توسط پرولتاريا بود، برای بسياری در سال 1968 و پس از آن الهام بخش بود. اين کارها منابعی اساسی برای امروزِ ما است. ولی در آن زمان، اين دفاع مجدد از ذهنيت [يعنی نقش طبقه کارگر] در تئوری و عمل دشمن را بشکست نکشاند ، بجای اش سرمايه را در بحران غوطه ور کرد.

در دوره ی جديدی که در اواخر دهه 60 و هفتاد توسط تعرض پرولتاريا گشوده شد، برای درک بحران -- از جمله بُعد "اقتصادی"اش-- يکبار ديگر به ذهنيت بعنوان عنصر حياتی تئوری پرولتری نياز افتاد. ولی موقعيت آفرينان اساساً موضع سوسياليسم يا بربريت را اقتباس کردند مبنی بر اينکه سرمايه داری گرايش اش به سمت بحران را حل کرده است.[18] نقد دِبور به نظرگاه بورژوائی که پشت ادعای علمی حاميان تئوری بحران خوابيده است، حقيقت خودش را دارد، ولی او در مختومه اعلام کردن کامل انديشه ی بحران، به راه خطا رفت. دِبور و سانگوينتی(Sanguinetti) در رساله گسست راستين (The Veritable Split) با بيان اينکه "حتی شکل قديمیِ سادهِ بحران اقتصادی، که سيستم در کنترل اش موفق شده . . . بعنوان يک امکان در آينده نزديک باز می گردد."[19]حداقل بازگشت بحران را پذيرفتند.
البته اين موضع بهتر از تلاش کاردان در مقدمه سال 74 بر انتشار مجدد سرمايه داری مدرن و انقلاب است که در آن واقعيت سخت بحران اقتصادی انکار شد.[20] حتی کاردان عقيده ی بورژوازی که اين بحران تماماً بعلت شوک نفتی بوده است را پذيرفت. ولی با وجودي که موضع دِبور و سانگوينتی در پذيرش بازگشت بحران بهتر است، اما هيچ کوششی از سوی موقعيت آفرينان هيچ کوششی نمی بينيم که بطور واقعی با اين بازگشت کنار بيايند. همانطور که رساله گسست راستين آشکار می کند "موقعيت آفرينان بين الملل خود را با يک برهه ی تاريخیِ جهانی بعنوان تفکر مربوط به فروپاشی جهان، فروپاشی ای که در جلو چشمان ما آغاز شده است، قبولانده اند."[21] در حقيقت گسست راستين بطور کلی با اين انديشه خصلت بندی می شود که سرمايه داری به بحران آخرش وارد شده است، هر چند اين بحران بعنوان بحران انقلابی ديده می شود.

در رساله گسست راستين توصيف دوره ای که بعنوان يک بحران عمومی از ماه مه سال 68 آغاز می شود، اساساً درست است، ولی ناکافی نيز هست. هر چند در آستانه مه 68، پائيز داغ ايتاليا و غيره. . . توصيف عصر ممکن است قابل اغماض باشد، اما آنچه که ضرورت داشت تلاشی واقعی برای درک و پذيرفتن اين بحران بود. اين خود نيازمند درک ارتباط متقابل ذهنيت انقلابی و "عينيت" اقتصادی بود و و اين مستلزم بررسی مابقیِ سرمايه بود.

2. بازگشت عينيت گراها

وقتی که در اوايل دهه ی هفتاد بحران با حالتی تلافی جويانه بازگشت، مدافعين درک سنتی مارکسيستی سنتی مبنی بر اينکه سرمايه داری در ايستگاه آخر زوال می باشد حق به جانب بنظر می رسيدند.[22] همچون متفکرين قديم چپ مثل مندل به نيابت تروتسکيسم و مَتيک به نيابت کمونيسم شورائی، اشخاص جديدی نظير کوگوی، يافی و کيدرون[23] برای دفاع از روايت هاشان از تئوری زيبنده ی مارکسيستی در مورد بحران بپا خواستند. جنبش های سياسی در ارتباط با اين تحليل ها نيز رشد کردند. البته تفاوت های عمده ای بين تئوری های ارائه شده وجود داشت، ولی آنچه که بيشترين اشتراک بين اين تئوری ها بود، اين چشم انداز بود که بازگشت بحران می بايد که منحصراً درون قوانين حرکت سرمايه داری تشريح شود، آنچنان که مارکس در سرمايه توضيح داده بود. سئوال اين بود که از ميان منابع متفاوت و پخش وپلای مارکس بر کدام قوانين و کدامين گرايش به بحران بايد تأکيد شود.

 الف) مندل و مَتيک

مندل و مَتيک، بعنوان شخصيت های بنيان گذار، آلترناتيوهای تأثيرگذاری را ارائه دادند. اساساً مَتيک تئوری گروسمن درمورد فروپاشی را طی دوره ی رونقِ پسا جنگ زنده نگهداشته بود. به اين معنا که او يک تئوری ارائه کرد که سرمايه داری بر مبنای افزايش ترکيب ارگانيک سرمايه و نزول نرخ رشد بطور مکانيکی بسوی فروپاشی می رود. نوآوری اش در اصل تحليلی بود در اين باره که چگونه اقتصاد مختلط کينزی بحران را از طريق مخارج غير توليدیِ دولت به تأخير می اندازد. او استدلال کرد که اگرچه چنين مخارجی می توانست بطور موقت وقوع بحران را متوقف سازد، فقط به دليل رونق عمومی اقتصاد بعد از جنگ بود. دخل و تصرف موفقيت آميز در دوره های تجاری وابسته به وجود زيرساخت عمومیِ سالم سود در بخش خصوصی تشخيص داده شد. وقتی که افول زيرساختِ نرخ سود به نقطه ی بحرانی برسد آنگاه افزايش تقاضا از طريق مخارج دولت ديگر بازگشت به شرايط انباشت را ترغيب نخواهد کرد؛ و در حقيقت تحميل های دولت بر بخش خصوصی بعنوان بخشی از مشکل ديده خواهد شد. سپس بحث مَتيک اين است که کينزينيسم می تواند گرايش نزولی نرخ سود و فروپاشی که ذاتی قوانين حرکت سرمايه است را به تأخير بياندازد ولی نمی تواند از بروزش ممانعت کند. يکی از امتيازهای اصلی تحليل اش اين است که تئوری بحران را  بر مبنای تضادهای درونی توليد سرمايه داری بنا نهاد. ازاينرو مَتيک از تمرکز مد روز بر اينکه سرمايه داری از طريق شکست های امپرياليسم که توسط انقلاب های جهان سوم نشان داده می شد، اجتناب کرد. بدين ترتيب او پتانسيل انقلابی طبقه کارگر در غرب را منکر نمی شود. با اين وجود، برای او مبارزات طبقاتی طبقه کارگر در غرب پاسخی خودجوش به ناکامی نهائی کينزينيسم در ممانعت از بحران انباشت خواهد بود. چنين بنظر می رسد که برای وی قوانين سرمايه که به وجود آورنده بحران است و مبارزه طبقاتی کاملاً از هم جدا بودند. آنچه که بطور اساسی تحليل اش کمبود داشت، اين بود که چگونه مبارزه طبقاتی درون دوره ی انباشت اتفاق می افتد. بحران سرمايه داری نمی تواند در سطح تجريدی درک شود، آنگونه که مَتيک به آن می پردازد.

مندل، اقتصاددان بلژيکی، در سرمايه داری پسين رويکردی چند علتی ارائه می کند. او 6 عامل را مشخص می کند که فرض می شود کنش و واکنش شان تحول سرمايه داری را توضيح می دهد. فقط يکی از اين عوامل يعنی نرخ استثمار رابطه ای با مبارزه طبقاتی دارد، ولی حتا در اينجا نيز مبارزه طبقاتی فقط عاملی در ميان ساير عوامل است که اين عامل [نرخ استثمار] را تعيين می کند.[24] تاريخ سرمايه، تاريخ مبارزه طبقاتی است ميان ساير چيزها! عامل عمده ی ديگر، خصلت نامتوازن توسعه و لذا نقش انقلابیِ کشورهای ضدامپرياليست است. از اينرو، او تاريخِ شيوه ی توليد سرمايه داری را به اينگونه تشريح می کند که نه توسط تضاد محوریِ بين کار و سرمايه بلکه توسط تضاد بين سرمايه و روابط اقتصادی ماقبل سرمايه داری به پيش رانده می شود. از يک طرف ارتودکسی اش را در اين ادعا تصريح می کند که سرمايه داری متأخر فقط ادامه ی عصر انحصاری/ امپرياليستی است که توسط لنين توضيح داده شد؛ و از طرف ديگر دست به کار ترميم تئوری نوسانات طولانی مدت تحول تکنولوژيکی می شود که عصر زوال را پوشش می دهد و به آن دوره های حرکت صعودی و نزولی می دهد. نوسانات طولانی مدت توسط عامل نوآوری تکنيکی به پيش رانده می شود.
ولی نه در نظريه مندل در باره نوسانات طولانی مدت که محرک اش تکنولوژی است، و نه در نظريه افزايش نرخ ارگانيک که محرک اش نرخ نزولی سود است؛ اينکه تا چه ميزان نوآوری تکنولوژيکی پاسخی به مبارزه طبقاتی است مشخص نمی شود. جبر گرائی تکنولوژيک حال به اين يا آن شکل در پشت مارکسيسم عينيت گرا قرار دارد، اين است چرائی اينکه نقد آتونوميست ها بر نظرگاه عينيت گرائی تکنولوژيکی اين چنين مهم است.[25] ضروری است که انباشت سرمايه و بحران های اش را با مبارزه طبقاتی در ارتباط قرار داد. دوره ی کينزينی/ فورديستی، دوره ای بود که مبارزه طبقه کارکن عمدتاً در شکل افزايش مداوم دستمزد بروز داده شده بود. در اين دوره اتحاديه ها بعنوان نمايندگان طبقه کارکن مبارزه عليه خودکامگیِ پروسه ی کار را بسمت مطالبات دستمزدی هدايت کردند. با پيروزی در افزايش مداوم دستمزد، کارگران سرمايه را وادار کردند که از طريق تشديد شرايط کار و گردش هر چه بيشتر به سمت سرمايه گذاری های کمتر کار بر، بازدهی را افزايش دهند؛ که اين خود در مقابل تداوم برآورده ساختن افزايش واقعی دستمزد کارگران را ممکن ساخت. در اين تعبير، آنچنان که خواهيم ديد آتونوميست ها استدلال می کردند که برای يک دوره مبارزه طبقه کارکن حرکتی کارا در گردش سرمايه شده بود، يعنی موتور انباشت. ولی قبل از اينکه به چنين تحليلی نظر بياندازيم ارزش دارد توجه کنيم که برخی از متفکرين کمپ عينيت گرا از معضلات نظريه زوال بريدند و در ارائه تحليلی پرمايه تر از دوره پساجنگ کوشيدند. رويکرد سامان دهی (Regulation Approach) از ايده های جديد، همچون تحليل آتونوميست ها از فورديسم، استقبال کردند. با اين وجود عامل تأثيرگذار عمده ی ديگری [بر افکارشان] جريان ساختارگرائی(structuralism) بود که اين عامل جريان رويکرد سامان دهی را درون مرزهای عينيت گرائی باقی نگه داشت.

ب )  رويکرد سامان دهی  The Regulation approach

اهميت رويکرد سامان دهی از اين نظراست که تلاش نمود يک تئوری در رابطه با واقعيت ملموس سرمايه داری مدرن را توسعه دهد. شخصيت های اين جريان نظير آگلي يتا و لی پييتز (Aglietta and Lipietz) از مواضع سنتی درمورد دوران های سرمايه داری و آنچه که بحران سرمايه داری نشان گر آن است، بريدند. دوره بندی سنتی از سرمايه داری مبنی بر اين است که سرمايه داری با سرمايه مرکانتليستی رشد کرد، با بازار آزاد رقابتی به بلوغ رسيد و سپس نزول يافت و شرايط را برای سوسياليسم در دوره ی انحصاری و امپرياليستی مهيا نمود. موضع سنتی در مورد بحران اين است که در سرمايه داری پويا، بحران بخشی از دوره های تجاری پويا بود؛ در حالی که در "عصر جنگ ها و انقلاب" شاهدی است بر زوال زير ساختی سرمايه داری و هميشه کاملاً امکان دارد که بحران آخر درهم شکستگی سيستم بطور کل باشد. اين جريان در چارچوب دوره بندی کردن سرمايه داری، انديشه ی "نظام های انباشت" را معرفی کرد. بدين معنا که مراحل توسعه ی سرمايه داری توسط ساختارهای نهادی بهم پيوسته و الگوهای ضوابط اجتماعی مشخص می شوند. و در رابطه با بحران، مطرح نمود که بحران طولانی مدت می تواند معرف بحران های ساختاری نهادهای تنظيم کننده [سرمايه داری] و ضوابط اجتماعی مربوط به نظام باشد.

از اينرو، بعنوان مثال جريان رويکرد سامان دهی تفکيک بين دوره سرمايه داری رقابتی و انحصاری را بعنوان گذار از "نظام بسط يابنده ی انباشت و تنظيم رقابتی" که قبل از جنگ جهانی اول وجود داشت به نظام انباشت متمرکز و تنظيم انحصاری بعد از جنگ دوم جهانی، و دوره ی ميانیِ اين دو را، دوره ی بحران يک نظام انباشت و انتقال به دوره ی بعدی بازتعبير نمود. مشکل مارکسيست های ارتدکس اين بود که دوره ی پسا جنگ را در درون انديشه شان درمورد "عصر انتقال" بگنجانند. ممکن است آنها با ناميدن اين عصر بعنوان "سرمايه داری انحصاری دولتی" موضع شان را به پيش برند. ولی مشکل شان اين بود که [سرمايه داری] انحصاری می بايد که بيانگر پايان سرمايه داری باشد و نه رشد سرمايه داری. رويکرد سامان دهی بيان داشت که دوره پسا جنگ بجای اينکه دوره نزول باشد، شاهد دوره ی تحکيم نظام متمرکز انباشت بود. آنها اين دوره را بعنوان دوره ای که با روش های توليد فورديستی و مصرف انبوه، الحاق کالاهای مصرفی بعنوان بخش عمده انباشت سرمايه داری، و هژمونی آمريکا در سطح بين المللی خصلت بندی شده، می ديدند. در مرکز اين خصلت بندی، نظام بر بنياد ارتباط بين افزايش سطح زندگی و افزايش کارآئی ديده می شد. پس در بينش اين جريان، دهه هفتاد دوره ی جديدی از بحران ساختاری است، ولی اين دفعه اين بحران، بحران نظام متمرکز انباشت است. رويکرد سامان دهی، همچون نِگری و آتونوميست ها، بخشی از بحران را بعلت ازهم گسيختن ارتباط بين افزايش دستمزد و بارآوری و نيز تضعيف آگاهی اجتماعی می بيند. درهم شکستن افزايش بارآوری بحران مالی دولت را ببار می آورد. چراکه دولت همچنان به افزايش های روزافزون در هزينه های عمومی متعهد باقی می ماند، در حالی که بنياد اقتصادی -- رشد با ثبات واقعی -- برای چنان تعهدی تضعيف شده است. همچنين در سطح بين المللی، با تضعيف هژمونی آمريکا، با از دست رفتن شرايط مطلوب تجارت جهانی مواجه ايم. نکته در رابطه با نظريه زوال اين است که بحران، يک مرگ دردناک سرمايه داری نيست بلکه يک بحران جدی ساختاری است که اگر سرمايه داری نظام انباشت را دوباره بنياد نهد، سرمايه از اين بحران ها می تواند بجهد.

با گسست از طرح های خشک سنتی بنظر می آيد که اين جريان با تحليل مارکسيستیِ پر مايه تر و کمتر جزمی  به ميدان آمد. با اين وجود چرخشی اساسی در نظرگاه اش بوجود نيامد که پروسه را از زاويه طبقه کارکن ببيند. رويکرد ساماندهی به طرزی راسخ درون منطقِ سرمايه باقی می ماند و صرفاٌ لايه های بسياری از پيچيدگی را در تحليل وارد می کند. از اينرو، باوجوديکه شايد بدرستی بحران را بعنوان بحران عمومی نظم اجتماعی می بيند، اين واقعيت که سرمايه را نه بمثابه نبرد سوژه ها [طبقه سرمايه دار و طبقه کارکن] بلکه بمثابه پروسه ای بدون سوژه ها می بيند، بمعنای اين است که به کارکردگرائی (functionalism) در می غلطد. چنين فرض می شود که بازسازی جاری سرمايه داری بطور موفقيت آميزی به برقراری نظام منعطف انباشت منجر می شود --که پسا فورديسم يا نئو-فورديسم اجتناب ناپذير پنداشته می شود. چنين ايده هائی به جبرگرائیِ تکنولوژيکی[26] می رسد، چون بر ادامه ی گريزناپذير سرمايه داری تأکيد دارد و نه بر فروپاشی اش، برای چپ های رفرميست جذابيت دارد و نه برای انقلابيون. از اينرو باوجوديکه شايد بتوان برخی از ايده هاشان را بکار گرفت، اما اين جريان همچون بنيان گذار ساختار گرای اش  اساساً بر بنياد منطق سرمايه قرار دارد. اتخاذ نظرگاه سرمايه هميشه گرايش متفکرين آکادميکی بوده است که توسط دولت حقوق شان داده می شود.[27]

مارکسيسم عينيت گرا بخشاً واقعيت سرمايه داری را درک می کند، ولی صرفاً از يک قطب: قطب سرمايه. مقوله های کتاب سرمايه که بر بنياد شیء وارگی روابط اجتماعی در سرمايه داری قرار دارد توسط مارکسيسم عينيت گرا بعنوان امری داده شده و نه يک واقعيت چالشی يا مبارزاتی پذيرفته می شود. تابع سازیِ کار طبقه کارکن [توسط سرمايه] بعنوان امری تمام شده گرفته می شود، در حاليکه اين موضوعی است که مداوماً بايد انجام شود. طبقه کارکن بعنوان مهره ای در توسعه ی سرمايه، که توسط قوانين خودش تحول می يابد، تلقی می شود. گرايشاتی مانند افزايش ترکيب ارگانيک سرمايه همچون قانونی تکنيکی گرفته می شود که درون ماهيت سرمايه است، در حاليکه اين گرايش و گرايشات ضدش در حقيقت حوزه های چالش و بحث و گفتگو هستند. ضروری است که از قطب ديگری به اين فرآيند رسيد، از قطب مبارزه عليه شیء وارگی، که گروه هائی مانند سوسياليسم يا بربريت و موقعيت آفرينان بدان مبادرت کردند. دور شدن شان از تئوری بحران قابل درک و بخشی از ضرورت کشف مجددِ عمل انقلابی در دوره رونق پسا جنگ بود. با اين وجود وقتی که بحران دوباره ظاهر شد، عينيت گراها بودند که بنظر می رسيد ابزار درک آنرا در دست دارند. اما آنها در اينکه از تئوری شان با يک خط بسنده سياسی بيرون بيايند، ناکام ماندند. ايده به سادگی اين بود که آنها بحران را اينگونه می فهميدند که مردم بايد به زير پرچم شان جمع شوند. با اين حال در ايتاليا جريانی عروج کرد که رد عينيت گرائی اش توام بود با نشان دادن راه جديدی در ارتباط با بحران.

3. جريان کارگرگرا/آتونوميست

گرايشی قدرتمند در چپ جديد ايتاليا توسط تئوريسين های کارگرگرا workerist) [28])  در دهه ی60 همچون پانزييِری و ترونتی (Panzieri and Tronti) و آتونوميست ها در اواخر دهه60 و دهه70 که در ميان شان نِگری و بولوگنا (Negri and Bologna) برجسته شدند نمايندگی شد. آنها به مقوله های شیء واره شده ی مارکسيسم عينيت گرا حمله کردند. حمله به عينيت گرائیِ مارکسيسم سنتی، مسئله ی بحران-زوال که آنچنان بر مباحث مسلط بود را نيز به زير سئوال کشيد. بخشی از نقطه قوت اين جريان اين بود که بجای اينکه بطور ساده ای عليه جنبش کارگری سرراست رفرميستی بطور ساده ای بر مارکس تأکيد کند، می بايد که با هژمونی مارکسيسم به لحاظ تئوريک آبرومند و پرمايه ی حزب کمونيست ايتاليا در می افتاد. حزب کمونيست ايتاليا در انتقال اش از استالينيسم به استالينيسم نوع اروپائی از انديشه بحران عمومی سرمايه داری کنده شد و موضع حمايت از توسعه ی مداوم سرمايه داری را اتخاذ کرد. کارگرگراها تشخيص دادند که هر دو موضع در مورد اقتصاد سرمايه داری موضع تفکری مشترکی را دارا هستند و آنچه که نياز است معکوس ساختن نگرگاه است که به سرمايه داری از زاويه طبقه کارکن نگريسته شود.
رانيرو پانزييِری، يکی از مبتکران اين جريان، دو نقد بنيادی نسبت به مارکسيسم سنتی را به پيش نهاد. او هم بر تقابل دروغين برنامه ريزی و سرمايه داری تاخت، و هم بر ايده خنثی بودن تکنولوژی که ايدئولوژی نيروهای مولده حاوی آن است.
الف) تقابل دروغين برنامه ريزی و سرمايه داری
پانزييِری استدلال کرد که برنامه ريزی در تضاد با سرمايه داری نيست. سرمايه داری، آنگونه که مارکس متذکر شد، بر مبنای برنامه ريزی استبدادی در نقطه توليد قرار دارد. سرمايه داری شيوه های توليد قبلی را از طريق به خود اختصاص دادنِ تعاون و همکاری در پروسه توليد پشت سر گذاشت. اين موضوع توسط کارگر از طريق کنترل عمل اش توسط ديگری تجربه می شود. در سرمايه داری قرن نوزدهم اين برنامه ريزی مستبدانه با رقابت هرج و مرج طلبانه در سطح اجتماعی متضاد بود. پانزييِری استدلال کرد که مشکل مارکسيسم ارتدکس و تئوری زوال اش اين است که اين دوره سرمايه داری رقابتی (laisser faire) را همچون يک مدل اصيل می گيرد که تغيير آن بايد بيانگر نزول سرمايه داری يا انتقال به سوسياليسم باشد. انديشه ای که پانزييِری و بعدا ترونتی بسط دادند اين بود که سرمايه داری نيمه قرن بيستم تا درجه معينی تضاد بين برنامه ريزی و بازار را پشت سر گذاشته و با خصلت يابی اش توسط دستيابی به سلطه اجتماعی از طريق سرمايه اجتماعی ، به سرمايه داری توسعه يافته تری مبدل شده است؛ بعبارتی شکل گيری در حال پيشرفت کارخانه اجتماعی. در سطح اجتماعی، جامعه سرمايه داری نه فقط بی نظمی بلکه سرمايه اجتماعی است؛ يعنی همسازی همه حوزه های زندگی در جهت  تحميل روابط سرمايه دارانه ی کار.
با اين استدلال، آن تضاد مرکزی که مارکسيسم ارتودکس تئوری نزول اش را برآن بنا می كرد تضعيف می شود. هيچ تضاد اساسی ای بين اجتماعی کردن توليد سرمايه داری و تصاحب سرمايه دارانه توليد وجود ندارد. "هرج و مرج بازار" يک بخش از شيوه ای است که سرمايه جامعه را سازمان می دهد ولی برنامه ريزی سرمايه داری هم طريقه ديگری است. اين دو شکل از کنترل سرمايه داری در تضاد مرگبار با يکديگر نيستند بلکه در کنش و واکنش  ديالکتيکی اند:
با تعميم برنامه ريزی سرمايه که شکل رازگونه ی بنيادیِ قانون ارزش اضافیِ کارخانه را به تمامی جامعه گسترش می دهد، حالا چنين بنظر می رسد که تمامی رد پاهای منشا و ريشه های پروسه سرمايه داری واقعاً ناپديد شده اند. صنعت در خودش سرمايه مالی را دوباره ادغام می کند، و بعد شکل ويژه ای که استخراج ارزش اضافی بخود گرفته است را در سطح اجتماعی برنامه ريزی می کند. علم بورژوائی اين نوع برنامه ريزی را توسعه ی خنثای نيروهای مولده؛ عقلانيت و برنامه ريزی می نامد.[29]  
 اين برنامه ريزی که در سرمايه داری می بينيم انتقالی نيست. با يکی گرفتن سوسياليسم و برنامه ريزی، سوسياليسم بجای اينکه نفی سرمايه داری باشد به يکی از جهت گيری های سرمايه داری تبديل می شود. آنچه که از توسعه ی سرمايه انحصاری يا مالی عايد شد، پايه ای برای شيوه ی توليد غير سرمايه داری نبود بلکه پايه ای شد برای يک شکل سرمايه دارانه ی به لحاظ اجتماعی ادغام شده تر.[30] سرمايه بر برخی از مشکلات مرحله ی اوليه اش فائق شد ولی پروسه ی اين فائق آمدن بعنوان مرحله ی نهائی سرمايه داری تعبير شد.
ب) نقد تکنولوژی  
در ارتباط با ساختارشکنیِ پانزييِری در مورد برنامه ريزی/آنارشیِ دوگانه بازار، شايد حتی مهمتر جدا کردن مسيرش بود در نقد تکنولوژی. برنامه ريزی مستبدانه ی سرمايه داری از طريق تکنولوژی عمل می کند. اساساً پانزييِری استدلال کرد که در سرمايه داری تکنولوژی و قدرت آنچنان در هم تنيده شده اند که بايد عقيده ی مارکسيسم ارتدکس در مورد خنثی بودن تکنولوژی را بکنار گذاشت. در اينجا نيز آنچه دوباره نقد می شود طبيعت شیء واره شده روابط در انديشه ی سنتی از نيروهای مولده است که عليه رشته های قيد و بند سرمايه داری شان به تکان در می آيند.
هيچ چيز "عينی" و عامل پنهان نهادی در سرشت توسعه ی تکنولوژی يا برنامه ريزی در جامعه ی سرمايه داری امروز وجود نداردکه بتواند انتقال "خود بخود" يا برانداختن "ضروری" روابط موجود را تضمين کند. "بنيادهای تکنيکی" جديد که به نحو فزاينده ای در توليد بدست می آيد سرمايه داری را با امکانات جديدی برای استحکام قدرت اش مجهز می کند. البته، اين گفته به اين معنا نيست که امکانات برای براندازی سيستم در همان حال افزايش نمی يابد. ولی اين امکانات همخوانی دارد با کليت کاراکتر ضد سيستمی که "نافرمانی" طبقه کارکن تمايل دارد در برابر استقلال فزاينده "چارچوب عينی" مکانيسم سرمايه داری به خود بگيرد.[31]
اين نمونه ی چرخش در تصويری است که "کارگرگراه" ارائه دادند، يعنی چرخش نگاه از برخی جنبه های حرکت "پنهانی" نيروهای مولده که بطور تکنيکی مورد توجه قرار می گرفت، به عظيم ترين نيروی مولده يعنی طبقه ی انقلابی. پانزييِری به ستيزه جوئی نوين طبقه کارکن پاسخ می داد، به دور هم جمع شدن اش برای اقامه ی تهديد سرمايه. ولی آنگونه که پانزييِری طرح می کند: "اين سطح طبقاتی، خودش را نه بمثابه ترقی دادن بلکه بمثابه گسستن؛ نه بمثابه "افشاگر" معقوليت پنهان در پروسه ی مدرن توليدی، بلکه بمثابه ساختن يک جريان عقلانی اساساً نوين در مقابل عقلانيتی که توسط سرمايه داری تجربه می شود، بيان می کند."[32]
در حاليکه مارکسيست های جريان غالب، چه به ظاهر انقلابی يا چه رفرميست، به رويکردی در رابطه با تکنولوژی سرمايه دارانه چسبيده بودند و چسبيده اند، يعنی بيان تمايلی در سازمان دادن نيروهای مولده از طريق ابزار برنامه ريزی به نحوی بارآورتر و معقول تر؛ پانزييِری ديده بود که تا چه درجه طبقه کارکن ديالکتيسين ها بهتری بودند که "وحدت "تکنيکی" و برهه های "خودکامگی" سازمان توليدی موجود." را تشخيص دادند.[33] توليد ماشينی و ساير اشکال تکنولوژی سرمايه داری بطور تاريخاً مشخص محصول مبارزه ی طبقاتی هستند. ديدن آنها بمثابه "بلحاظ تکنولوژی" خنثی، طرف سرمايه داری را گرفتن است. اين که چنين نظری بر مارکسيسم ارتدکس مسلط بوده است جای تعجبی نمی گذارد که چرا حالا برخی خواستار آنند که نقد تاريخی بر سرمايه داری را به نفع يک نوع ديدگاه ضد تکنولوژی رد کنند.  مشکلِ جايگزين کردن نفی ساده ی "تمدن" بجای نفی [Authebung] قطعی سرمايه داری فقط اين نيست که بعضی از ما می خواهيم که ماشين لباسشوئی داشته باشيم، بلکه مشکل در اين است که اين مانع می شود که کسی با جنبش واقعی ايجاد رابطه کند.
نقد تکنولوژی توام با چرخش در ديدگاه [نسبت به نيروهای مولده] به کارگرگراها اجازه داد که نقد اقتصاد سياسی را بعنوان وسيله انقلابی پرولتاريا احيا کنند. همانگونه که قبلا ديديم، بخش حياتیِ اکثريت تئوری های بحران و زوال عبارت است از گرايش نزولی نرخ سود بعلت افزايش ترکيب ارگانيک سرمايه که از طريق جايگزين کردن کار (منشا ارزش) توسط ماشين از طرف سرمايه موجب می شود. کارگرگراها بر اين اظهاريه مارکس که "ممکن است بتوان تاريخ همه نوآوری هائی که از سال 1830 توسط سرمايه عرضه شده است را به اين صورت نوشت که تمامی آنها سلاح هائی عليه خيزش طبقه کارکن را در اختيارشان می گذاشت"[34] نگاهی گسترده انداختند. و آنرا به يک تئوری مبنی بر اينکه تحول تکنولوژيکی سرمايه پاسخی به فعل و انفعال مبارزه طبقه کارکن است، متحول ساختند، به اين ترتيب پروسه ی کار سرمايه داری به ميدانی تبديل می شود که بطور پيوسته مبارزه طبقاتی در آن تکرار می شود. کارگرگراها، با بنا کردن تحول سرمايه داری بر مبارزه طبقه کارکن به تذکر مارکس که عظيم ترين نيروی مولد خود طبقه انقلابی است معنا بخشيدند.
 وقتی که افزايش مداوم ترکيب ارگانيک [سرمايه] را بعنوان محصول مبارزه طبقه کارکن و فعاليت انسان ببينيم، آنگاه گرايش نزولی نرخ سود شروع می کند که انحراف عينيت گرائی اش را از دست بدهد. چرخش سرمايه از استراتژی کسب ارزش اضافی مطلق به استراتژی کسب ارزش اضافی نسبی[35] توسط طبقه کارکن به آن تحميل شد، و سبب شد که سرمايه و طبقه کارکن در جنگی بر سر بارآوری درگير شوند. مقوله های ترکيب ارگانيک و تکنيکی سرمايه در اين تئوریِ کارگرگراها غير شیء واره شده و به انديشه ی ترکيب طبقاتی وصل می شود، يعنی با اشکال ذهنيت و مبارزه طبقاتی که ترکيب "عينیِ" سرمايه را همراهی می کنند. با بکارگيری اين انديشه، تئوريسين های آتونومی کارگران، نقد شکل های قبلی تر سازمان دهی، مثل حزب پيشرو، که بازتاب ترکيب طبقاتیِ قبلی بود را بسط دادند و اشکال جديد مبارزه و سازمان توده ی کارگر را تئوريزه کردند. اين حرکت روشنائی کاملاً جديدی بر مسئله زوال سرمايه داری و يا انتقال به کمونيسم می افکند.
باصطلاح اجتناب ناپذير بودن انتقال به سوسياليسم در ستيز مادیِ هموار نيست، بلکه دقيقاً مربوط است به اساسِ اقتصادی توسعه ی سرمايه داری؛ مربوط است به "تحمل ناپذيری" شکاف  اجتماعی، و فقط می تواند خود را بمثابه کسب آگاهی سياسی آشکار کند. ولی فقط بخاطر همين دليل، سرنگون سازی سيستم از سوی طبقه کارکن نفی کليت آن نوع سازماندهی است که در آن توسعه ی سرمايه داری خودش را بارز می کند. و بيش از همه چيز، نفی تکنولوژی است ماداميکه به بارآوری پيوند خورده است. [36]
پس می بينيم که اولين موج کارگر گرائی ايتاليائی در دهه ی 60  رد ديدگاهی بود که دوره ی بازار آزاد را محک وجود سرمايه داری حقيقی می ديد و آنچه که پس از آن اتفاق افتاده است را بيان دوره فروپاشی يا نزول؛ و به جای اين، ارائه ی تحليلی از خصوصيات مشخص سرمايه داری معاصر. اين تحليل به آنها امکان داد که گرايش به سمت برنامه ريزی دولتی را بعنوان بروز گرايشات سرمايه داری بسمت کامل شدن ببينند: يعنی سرمايه اجتماعی. همچنين آنها با چرخشی در ديدگاه شان که طبقه کارکن را بعنوان نيروی محرک سرمايه ببينند از مارکسيسم ارتدکس بريدند. اين برش با تحقيقی رزمنده روی مبارز ات توده کارگر پشتيبانی شد.
ج) تئوری مبارزه طبقاتیِ بحران
در اين جا با جريان سوسياليسم يا بربريت مشابهت هائی هست، ولی مواضع آتونوميست ها براين مبنا است که آنها در موضع بازتفسير ابزاری اند که مارکس در نقد اقتصاد سياسی بدست داد بجای رد آنها. و از همين رو آنها در موقعيت بهتری بودند که به بحرانی که در دهه ی هفتاد آغاز شد پاسخ دهند. در حقيقت می توان گفت که بحران دهه ی هفتاد صحت نظرات ترونتی در 1964 را نشان داد که گفته بود کاملاً ميسر است که: "در لحظه ای که پرولتاريا نتواند توسط سرمايه داری جذب شود، اولين خواسته هائی که آنها شخصاً برايش اقدام می کنند، بطور عينی عملکردی همچون اشکال سرپيچی خواهد داشت که سيستم را به مخاطره می اندازد . . . يک انسداد ساده ی سياسی در مکانيسم قوانين عينی."[37] در اواخر دهه ی60 پيشرفت صلح آميز سرمايه داری به هم پاشيد و تئوری کارگرگراهای ايتاليائی در درک اين مهم بسيار فرا رفت. درست همانطورکه عمل کارگران ايتاليائی در اثنای دهه ی هفتاد که در حمله به روابط سرمايه ای بسيار فرا رفت.
همانگونه که در مورد مَتيک مشاهده کرديم، واکنش مارکسيست های ارتدکس به کينزينيسم اين بود که نمی تواند قوانين حرکت سرمايه را دگرگون کند و فقط می تواند بحران را به تأخير بياندازد. در يک بُعد اين درست است ولی مسئله اين است که در اين ديدگاه به اقتصاد همچون ماشين نگريسته می شود بجای اينکه نمود روابط اجتماعی متخاصم مادی شده  باشد. پيشروی آتونوميست ها در اين مورد در آثاری همچون دو مقاله توسط نِگری در سال 68 نمايان شد[38] که کينزينيسم را بمثابه پاسخی به تهاجم طبقه کارکن در سال 1917 درک می کرد، يعنی تلاشی بمنظور اينکه آنتاگونيسم ِ طبقه کارکن را در جهت منافع سرمايه درآورد. کينز يک متفکر استراتژيک سرمايه بود و کينزينيسم با به چالش گرفتن مبارزه ی طبقه کارگر به سمت افزايش دستمزدهای پرداختی در ازاء افزايش بارآوری نه فقط اساساً خواستار مديريت اقتصادی بود بلکه همچنين خواستار مديريت دولتی بر طبقه کارکن بود. مديريتی که همراه با سرپيچی طبقه کارکن نسب به آن بطرز فزاينده ای خشونت آميز می شود. تعادل متزلزلی که [با اين سيستم مديريت] عرضه شد با تهاجم طبقه کارکن در اواخر دهه ی60 و دهه ی هفتاد به بحران افکنده شد؛ تهاجمی که قرارهای بارآوری که بر بنيادش انباشت سرمايه فرض شده بود را از هم گسست. در تحليل آتونوميست ها، تمام دوره ی کينزينی/ فورديستیِ پسا جنگ بعنوان دوره دولت برنامه ريز ديده شدکه حالا به بحران پرتاب شده بود و [اين روند] با استفاده مؤثر از بحران توسط دولت برای حفظ کنترل اش جايگزين می شد.
تئوری مبارزه طبقاتیِ بحران يک اصلاح ضروری بر نظرهای عينيت گراها است. نکته اساسی در مارکسيسم آتونوميست برگرداندن [درک] بحران سرمايه داری از پيامد جبرگرايانه ی قوانين عينی قرار گرفته برفراز طبقه ی کارکن به بيان عينیِ مبارزه طبقاتی بود. با اين تئوری ملموسِ مبارزات طبقاتی، انديشه ی يک عصر نزول يا فروپاشی عملاً دور زده می شود. تاريخ سرمايه داری قوانين عينی ِ مشهود سرمايه نيست بلکه ديالکتيک تنظيم و باز تنظيم سياسی است. بحران جدی جهانی در دهه ی هفتاد بعنوان نتيجه مبارزات توده ی فورديستی کارگران بود. اين موضوع که خودش بوسيله حمله سرمايه بر تنظيم طبقاتی پسا جنگ جهانی اول ايجاد شده بود (که داشت نفس سرمايه را به نابودی می کشاند) خودش را به تهديدی برای سرمايه بازسازی سياسی کرده بود. بحران سرمايه بحران روابط اجتماعی است.
در طی دهه ی هفتاد، آتونوميست ها بسط يافته ترين تئوری در مورد سرپيچی از کار و نيز نقدی بر تئوری بحران مصيبت بار را به نفع يک تئوری ديناميک در مورد بحران سرمايه داری و ذهنيت پرولتری عرضه کردند. آتونوميست ها يک تئوری مبارزه طبقاتی از بحران بسط دادند که مثالش در شعار "بحران رؤسا پيروزی کارگران است" بود. اين تئوری، آتونوميست ها را در اختلاف شديدی با مارکسيست های ارتدکس قرار می دهد. توضيح مارکسيست های ارتدکس از بحران[39] بر حسب تضادهای درونی سرمايه است؛ بدين طريق که با به زنجير کشيده شدن نيروهای مولده توسط روابط توليد، سرمايه نزول می يابد و اين خود سبب بحران های عمومی می شود. اين انديشه که سرمايه نيروهای مولده را به زنجير می کشد، اگرچه به معنائی درست است، فراموش می کند که در زمان هائی که طبقه کارکن قدرتمند است، اين طبقه نيروهای توليد را --با تعريف سرمايه داری-- به زنجير می کشد؛ بعبارتی طبقه کارکن توسعه ی نيروهای مولد را به زنجير می کشد چون اين توسعه بر خلاف منافع و نيازهای اش می باشد. اهميت مقاومت پرولتاريا نسبت به کار سرمايه دارانه نبايد در اميد سوسياليست ها در باره کار برای همه ناديده گرفته شود. همانگونه که نِگری مطرح می کند: "آزاد سازی نيروهای مولده؟ حتماً، ولی بمثابه پويائیِ پروسه ای که به برچيدن و نفی [سرمايه] در کامل ترين شکل آن منجر شود. تغيير مسير دادن از رهائی از کار به سمت عزيمت به فراسوی اشکال کار کانون و روح معنای کمونيسم را شکل می دهد."[40]
تئوری آتونوميست ها به نحوی يک بازتاب خوشبينانه در برابر گرايشات موجود مبارزه بود. وقتی که مبارزه طبقاتی رو به پيش بود و از اينرو وقتی که گرايشات انقلابی در فعاليت های بيشتری ماديت می يافت، اين تئوری بخوبی عمل می كرد. از اينرو، بعنوان مثال ترونتی انديشه ی نوع جديدی از بحران که با سرپيچی کارگران براه می افتد را بسط داد زيرا که او قبلاً اين تصوير را در ستيز پيازا فونتانا (Piazza Fontana) ديد بود؛ يعنی در وقايع سال 1962 زمانی که کارگران فيات با خشم عظيمی به اتحاديه ها حمله بردند. پائيز داغ ايتاليا در سال 1969 وقتی که کارگران پس از آنکه از يک اعتصاب به سر کار باز می گشتند اغلب بلافاصله دست به اعتصاب ديگری می زدند، اعتبار اين تصوير را نشان داد. موقعيت آفرينان نيز با ديدن پيدايش اعتصابات غيرقانونی بويژه در انگستان بعنوان علامتی که خيزش ها می آيند،[41] چنين تصويری را تدوين کردند. با اين وجود وقتی که اين نوع سرپيچی ها با ضد حمله ی سرمايه مواجه شد که بعداً بصورت تحميل دوباره کار ماديت يافت، چنين تصاوير نظری ناکافی شدند. تئوريسين های آتونوميست کوشيدند که اين موضوع را با انديشه هائی همچون تغيير جهت از حالت برنامه ريزی به حالت بحران زائی درک کنند.
تئوری مبارزه طبقاتیِ بحران تا اندازه ای در دهه ی 80  راه اش را از دست داد. تا چندی در دهه ی هفتاد شکستن قوانين عينی سرمايه ساده بود. ولی با موفقيت نسبی سرمايه سوبژه پديدار شونده [يعنی تئوری مبارزه طبقاتی بحران] به عقب رانده شد. به نظر می رسدکه در طی دهه 80 ما شاهد اين بوده ايم که به قوانين عينی سرمايه چيرگی بی بند وباری داده شد تا افسارگسيخته سراسر زندگی مان را در نوردند. آن تئوری که تجلی بحران را با رفتار ملموس طبقاتی مرتبط کرد، مبارزه تهاجمی معدود و کم قدرتی ديد تا خودش را به آن مربوط کند، و با اين وجود بحران باقی ماند. اين تئوری هرچه کمتر مناسب وضعيت موجود شد. تمايل نِگری به خوشبينی افراطی و مبالغه نسبت به گرايشات بعنوان واقعيت ها، هر چند در زمانی که پرولتاريا در حال سرنگونی سرمايه داری است چندان بی ربط نيست، اما بطور فزاينده ای به يک مسئله واقعی در تئوری پردازی هايش تبديل شد، و امکانش را فراهم کرد که به دکترين زوال خودش در غلطد. نوشته های نِگری بدون ارتباط با جنبش انقلابی آسيب شديد ديد. حتی در نوشته هائی مانند "کمونيست هائی مثل م" و تشريک مساعی اش در "مارکسيسم آزاد" می بينيم که در پشت جامه ی جديد اصالت ذهنی اما تئوری زوال سرمايه داری و يا پيدايش کمونيسم خوابيده است.[42]
در مجموع، حرکت آتونوميست ها ضروری است ولی نه حرکتی کامل، آنها جنبش زمان خودشان را بيان کردند ولی به هرحال در مورد نگری، انزوای از اين جنبش، تبديل به ضعف شد. می توانيم بگوئيم که درست همانگونه که وقايع 68 محدوديت ها و همچنين درستی ايده های موقعيت آفرينان را نشان داد؛ دوره بحران و فعاليت های انقلابی سال های 79-68 درستی و محدوديت تئوری کارگرگراها و آتونوميست ها را نشان داد. اين گفته به اين معنا نيست که بايد به عينی گراها برگرديم، نه بلکه بايد بسمت جلو برويم. تئوری آتونوميست بطورکلی و تئوری مبارزه طبقاتیِ بحران بويژه، کاری اساسی روی نقد مقوله شیء واره شده ی مارکسيسم عينی گرا انجام داد. اين نقد به ما امکان می دهد که آنها را "بعنوان شيوه های مبارزه طبقاتی موجود" ببينيم.[43] اگر گاهی آنها نسبت به اين موضوع غلو کردند، و نتوانستند ببينند که دامنه ی واقعی اينکه اين مقوله ها بمثابه جنبه های سرمايه هستی عينی دارند، اما همچنان ضروری است که از اهميت اين جابجائی نظری را پاس بداريم. ما به شيوه ای از انديشه در مورد رابطه ی عينيت و ذهنيت (ابژه و سوبژه) احتياج داريم که نه ساز وکار عينی گراها است و نه اظهار قطعی واکنشیِ است مبنی بر اينکه "همه چيز مبارزه ی طبقاتی است".
جريان سوسياليسم يا بربريت، موقعيت آفرينان و آتونوميست ها، به انحاء مختلف، سهم مهمی در احيای هسته ی انقلابی نقد اقتصاد سياسی مارکس داشتند. آنها با برش از تئوری فاجعه بارِ زوال و درهم فروپاشی به اين کار نائل شدند. ولی آن موج انقلابی که آنها بخشی از آن بودند فروکش کرد. حالا رونق پسا جنگ يک خاطره ی پژمرده است. در مقايسه با دوره ای که اين جريان های انقلابی تئوری شان را بسط دادند، امروزه واقعيت سرمايه داری که ما با آن روبروئيم بسا بی ثبات تر است. گرايش سرمايه بسمت بحران حتی قابل رويت تر است، با اين وجود مبارزه طبقاتی در افت پايينی است. در بخش سوم و پايانی اين مقاله به تلاش های تازه تری که برای حل مسئله درک دنيائی که در آن زندگی می کنيم، همچون گروه زنجيره راديکال (Radical Chaines)، نظری می اندازيم و سهم خودمان را در حل اين معضل مطرح می کنيم.  
           
* * * * * * * * * * * * * *
يادداشت ها:

[1] گرايش جانسون- فورست در آمريکا رويکردی از پايين، غير کارگرگرائی و مشابهی را بسط داد.

[2] Modern Capitalism and Revolution، p. 85.

[3] Ibid.، p. 48.
[4] Ibid.، p. 44.
[5] Redefining Revolution، p. 17.
[6]  See Workers' Councils and the Economics of Self-Management.
[7] بطور تعجب آوری، باوجوديکه اين چيزواره گی در مرکز بخشی از نقد کاردان بر مارکس می باشد، اما خودش می گويد مشکل ديگر در رابطه با مارکس استفاده از مقوله چيزواره گی است در حاليکه [اين مقوله] به جای سرمايه داری مدرن بايد با "تحرک ش به سازمان بوروکراتيک-هيرارشی" درک شود.
 Revolution Redefined، p. 6.
[8] Modern Capitalism and Revolution، p. 43.
[9] نگاه کنيد به ضميمه ی "سرمايه داری مدرن و انقلاب" Modern Capitalism and Revolution  بخشی از بقيه ی اين ضميمه در توافق با بازگشت به تعريف آدام اسميت از سرمايه است.
See the Appendix to Modern Capitalism and Revolution. Part of the rest of this appendix is an argument for a return to a Adam Smith's definition of capital.
[10] همانگونه که مارکس در تاريخ 2/4/1858 به انگلس می نويسد: "در طول اين بخش [سرمايه بطورکلی] فرض شده که دستمزدها بلاتغيير در سطح حداقل هستند. تحرکات در خود دستمزدها و بالا يا پايين رفتن شان نسبت به آن سطح حداقل، تحت کارمزد مورد توجه قرار خواهد گرفت."
[11] برای مطالعه ی بيشتر در مورد اين نکته ی (رويکرد) نقاد در مورد چگونگیِ مطالعه ی مارکس رجوع کنيد به
F.C. ShortalI، The Incomplete Marx (Aldershot: Avebury، 1994).
[12] آنها در بکارگيری واژه کمونيسم بعلت تداعی اش امتناع کردند. در اين رابطه بايد گفت که آلترناتيوشان در باره خود مديريتی همگانی از معانی ضمنی منفی اش خلاص نشده است.
[13] «آيا مارکسيست هستی؟ درست به همان اندازه که مارکس بود وقتی که گفت "من مارکسيست نيستم".» Situationist International Anthology
[14] موقعيت آفرينان گاهی ايده  بحران عمومی سرمايه داری و به بن بست رسيدن اش، را بيان کردند. گاهی آنها  نظری را بيان کردند مبنی بر اينکه سرمايه داری مدرن در حال زوال يا از هم پاشيدگی بوده است. با اين حال آنها اين تحول يا شدن را نه بواسطه قوانين عينی اقتصادی، بلکه منتج از ذهنيت سرپيچی پرولتاريا می ديدند که همچون سابق نمی خواهد ادامه دهد. تا حدی آنها اين ديدگاه را بر اساس تضاد بين نيروهای مولده و روابط توليد قرار دادند. ولی تنها تا به آن حد که شکاف بين چگونگی توسعه ی آن نيروها و روابط توسط سرمايه داری، و اينکه چه امکان بهره برداری از آن توسط پرولتاريا برای از ميان برداشتن خودش می تواند وجود داشته باشد، چنان به سطح افراطی رسيده است که برای موضوع مورد بحت قابل مشاهده است. اين نظرگاه حياتی است ولی نبايد با تئوری فروپاشی عوضی گرفته شود؛ چنانکه بطور کلاسيک فهميده شد که منطق تکاملی تک خطی ای وجود دارد که در آن نيروهای مولده هستند که فشار می آورند تا آزاد شوند. فاصله بين آنچه ممکن است و آنچه که واقعاً موجود است را فقط می توان با جهش قطع کرد.
[15] ". . . انقلاب بورژوائی به پايان رسيده است؛ انقلاب پرولتاريائی پروژه ای است که بر بنياد انقلاب پيشين متولد شده ولی بلحاظ کيفی از آن متمايز است. با فراموش کردن اصالت تاريخی نقش انقلاب بورژوائی می توان اصالت واقعی پروژه انقلابی را ساخت، پروژه ای که نمی تواند دستاوردی داشته باشد مگر اينکه پرچم خودش را حمل کند و "عظمت رسالت اش" را بداند. بورژوازی به قدرت رسيد زيرا که طبقه [ای در خدمت] توسعه اقتصاد است. پرولتاريا  خودش نمی تواند به قدرت برسد مگر اينکه طبقه ی آگاه باشد. رشد نيروهای مولده نمی تواند چنين قدرتی را تضمين کند، حتی بشيوه های خلع يد فزاينده ای که چنين رشدی می تواند ببار آورد. کسب قدرت نوع ژاکوبنی ابزارش نيست. هيچ ايدئولوژی ای نمی تواند به پرولتاريا کمک کند که اهداف جزئی و نيز اهداف کلی اش را مبدل و مستتر کند، چرا که پرولتاريا نمی تواند هيچ واقعيت ناقصی که واقعاً متعلق به خودش است را حفظ کند. "  Thesis 88.  The Society of the Spectacle
[16] اين بدين معنا نيست که پرولتاريا برای ماديت بخشيدن به اهداف اش و جلوگيری از بازگشت سرمايه داری به قهر متوسل نمی شود، بلکه فقط بدين معنا است که اين قهر ماهيتاً از قهر دولتی --که  فقط می تواند قدرتی مجزا باشد-- متفاوت است.
[19] Debord and Sanguinetti (1972) The Veritable Split، Thesis 14، (London: Chronos Publications، 1990).
[20] Modern Capitalism and Revolution، pp. 10-11.
[21] The Veritable Split، Thesis 1.
[22] حتی (International Communist Current   ICC)  تلاش کرد که وقايع سال 68 را پيشاپيش برحسب بحران عينی توضيح دهد. علی رغم اينکه بازار نشانه های قوی ای در مورد تئوری نزولی نرخ سودِ بحران نشان می داد، آنها همچنان بر تزهای لوکزامبورگی تأکيد داشتند. اين چنين گونه ی وفاداری بايد تحسين شود.
[23] يافی و کيدرن (Cugoy، Yaffe and Kidron)، هر دو در سوسياليست های بين الملل بودند (طلايه داران حزب کارگران سوسياليست Socialist Workers Party SWP) که می کوشيدند خودشان را با تئوری اقتصاد تسليحاتی مداوم (Permanent Arms Economy) متمايز کنند. اين تئوری اساساً می کوشيد تمام دوره رونق پسا جنگ را با فقط يک عامل مخارج جنگی توضيح دهد. ورای اين نوآوری که به مخارج جنگی نقش تثبيت کننده می داد، اساساً اين تئوریِ اقتصاد مارکسيست ارتدکس بود. در روايتی که توسط تونی کليف به پيش کشيده شد، ارتودکسی مربوط به کم مصرفی می شد. به مخارج نظامی قابليت خاموش کردن بحران اجتناب ناپذير توليد بيش از اندازه سرمايه در مقابل قدرت محدود مصرف توده ها داده شد. البته، در اصل اين يک تز موقتی بود که بعداً چون فلاکت [پيش بينی شده] به وقوع نپيوست، تئوری اما به حيات اش ادامه داد. وقتی که ميان اقتصاد مارکسيستی جابجائی پديدار شد --بطور فزاينده ای مقوله نرخ نزولی سود دست پيش را گرفت و مقوله کم مصرفی بنظر رسيد که خيلی خام است --کيدرن روايت جديدی را به پيش کشيد که نظريه مخارج نظامی را تغير داد که بمعنای ملايم کردن آن بود. بجای اينکه مخارج تسليحاتی غيرمولد لحظه زمانی ای که توليد سرمايه از امکانات مصرفی اش پيشی بگيرد را به تأخير بياندازد، اين مخارج بعنوان ضد گرايشی در مقابل گرايش نزولی نرخ سود ديده شد.
نکته اصلی اين است که اين تئوری درون فرضيه های  اقتصاد عينی گرای مارکسيستی ماند. تا آنجائی که اين تئوری از تحليل لنين در مورد امپرياليسم گسست، بدين علت نبود که لنين جائی برای مبارزه طبقه کارکن در تحليل اش نداده بود. نه، برای سوسياليست های بين الملل، امپرياليسم فقط می بايد "مرحله آخر" می بود ولی يک مرحله ديگر از مرحله منطق عينيت گرايانه سرمايه. اقتصاد تسليحاتی مداوم می بايد  که مرحله آخر باشد، و مثل امپرياليسم لنين، صرفاً بر حسب سرمايه توضيح داده می شود. حتی در فرم توسعه يافته ترش، اين تئوری کمی شله قلمکار بود بطوريکه فعالين جوان ترش در سوسياليست های بين الملل همچون يافی (که در مارکسيست کلاسيک خبره تر بود) خواهان بازگشت به تئوری بنيادگرای نرخ نزولی سود بودند و سوسياليست های بين الملل را ترک کردند که RCG را بمنظور بسط اين تئوری تشکيل دهند. از آن پس کريس هارمن [از رهبران SWP ] به توضيح جزئيات اين تئوری پرداخت، برخی نکات ناهنجارش را صاف کرد، و حتی از گروسمن و ساير تئوريسين های فروپاشی استفاده کرد تا تقويت اش کند. بهرحال از دهه هفتاد SWP از اين تئوری دست برداشت و قبول کرد که هزينه های تسليحاتی بيش از اين نمی تواند گرايش بسمت بحران را به تأخير بيندازد.
Late Capitalism، p. 40. [24]  . بطرز شگرفی ، متيک، کسی که قاعدتاً بلحاظ سياسی بايد در مقابل مندل موضع بگيرد، استدلال می آورد که کتاب سرمايه داری موخر بيش از حد به مبارزه طبقاتی بها می دهد. متيک تئوری فروپاشی گروسمن بر مبنای نرخ نزولی سود را به خوانندگان جديدی معرفی کرد. اينکه ما يک غير لنينيست را می يابيم که عليه اهميت مبارزه طبقاتی استدلال می کند، نشان می دهد که مسئله عينيت گرائيسم بر تقسيم بندی لنينيست/غير لنينيست ميان بر می زند. در واقعيت امر تز متيک/گرسمن در مورد ماهيت بحران، در بريتانيا توسط ديويد يافی، يک لنينيست قاطع، پی گرفته شد. برای يافی مبارزه طبقاتی در طول رونق پسا جنگ غايب بود ولی عوامل تعيين گر اقتصادی ظاهراً در غيبت    مبارزه طبقاتی تأٍثير داشته اند
[25] نگاه کنيد به بخش بعدی.   
[26] حمله  با قدرت به کارکردگرائی و جبرگرائیِ RA  در منبع زير انجام گرفته است:
Post Fordism and Social Form (edited by Bonefeld and Holloway) and reviewed in  Aufheben 2 (Summer 1993).
[27] از طرف ديگر تحليل آتونوميست ها هيچگاه نظرگاه طبقه کارگر را از دست نداد. نکته اين است که باوجوديکه برخی از تئوريسين های ايتاليائی آکادميک بودند، اما همچنين بخشی از جريان انقلابی بودند. ممکن است آنها "متفکرينی که توسط دولت حمايت مالی می شدند" باشند، ولی وقتی که نيمی از آنها دستگير شدند و برای سال ها  دست و بالشان بسته شد قابل قبول است که باور کنيم که عقايد شان متضاد با موقعيت شان بود.
[28] "کارگرگرائی" ايتاليائی همچون استفاده اين ترمينولوژی در نزد آنگلو- ساکسون که اين ايده را فقط  به مبارزه در محل کار يا مرکز توليدی ارجاع می دهد برنمی گردد، بلکه به اين تلاش بر می گردد که سرمايه داری را از منظر طبقه کارگر تئوريزه کند. 
[29] 'Surplus Value and Planning' in The Labour Process and Class Strategies، CSE Pamphlet No.1، p. 21.
[30] در حاليکه برخی از اشخاصِ تحت تأثير بورديگا نمونه کامل دگماتيسم هوادار تئوری فروپاشی شدند، ديگران برخی از ايده های بورديگا را در راستای جالب توجهی گسترش دادند که هم راستای نظريه کارگرگراها بود. گروه تغييرناپذير " Invariance (Jacques Camatte et al.)" اينرا تئوريزه کرد که افزايش اجتماعی کردن توليد بيان نزول سرمايه نيست بلکه انتقالی است از تابع سازی رسمی پروسه کار به تابع سازی واقعی. يعنی انتقال از نظارت سرمايه دارانه بر پروسه کار متکی به کارگران ماهر و فهيم به سلطه کامل سرمايه داری بر تماميت پروسه. بعلاوه آنها انتقال از سلطه رسمیِ سرمايه بر جامعه به سلطه واقعی را تشخيص داد. با اين وجود، می توانيم بگوئيم که توجه شان به خودمختاری سرمايه بطرزی ناکافی تشخيص داد که اين پروسه بطور ثابتی مورد سئوال قرار می گيرد؛ اين سبب شد که آنها را به اين موضع بکشاند که انقلاب را همچون يک انفجار فاجعه بار ذهنيت سرکوب شده ببينند.
 
[31] R. Panzieri، 'The Capitalist Use of Machinery: Marx Versus the 'Objectivists'' in P Slater ed.، Outlines of a Critique of Technology (Ink Links، 1980)، p. 49.
[32] lbid.، p. 54.
[33] Ibid.، p. 57.
[35] يعنی، از يک استراتژیِ افزايش استثمار از طريق طولانی کردن روزکار به استراتژی افزايش باروری، و بدينوسيله، طولانی کردن بخش موجودِ روزکاری که در طی آن کارگر ارزش اضافی توليد می کند.
[36] 'The Capitalist Use of Machinery: Marx Versus the 'Objectivists'' in Outlines of a Critique of Technology، op. cit.، p. 60.
[37] Working Class Autonomy and the Crisis (Red Notes and CSE Books)، p. 17.
[38]  'Keynes and Capitalist Theories of the State Post 1929' and 'Marx on Cycle and Crisis'، both in Revolution Retrieved (London: Red Notes، 1988)
[39] در حقيقت، مبارزين مارکسيست ارتودکس فکر خواهند کرد که اين اشتباه است که مطرح شود که احتمالاً بحران می تواند کار طبقه کارکن باشد. آنها خواهند گفت: "نه، نه، نه، اين بحث جناح راست است؛ مقصر بحران سرمايه است، طبقه کارکن --به برکتِ کلاه کارگری اش--  از هر دخالتی در اين ماجرا مبرا است. اين بحران غير عقلانی بودن سرمايه داری و ضرورت سوسياليسم را نشان می دهد." ولی دقيقاً اين همانی است که آتونوميست ها به آن حمله کردند – ديدن سوسياليسم بعنوان راه حلی برای گرايش بحرانی سرمايه. 
[40] Marx Beyond Marx، (London: Autonomedia/Pluto، 1991)، p. 160.
[41] Not to mention Marx and the Silesian miners.
[42] بعنوان مثال در صفحه 88 از Open Marxism II می خوانيم: "شرايط تکنيکیِ نوين استقلال پرولتری درچارچوب مسيرهای مادیِ توسعه تعيين می شوند و از اينرو، برای اولين بار، امکان شکست در دوباره سازمان دهی وجود دارد، که جبران پذير نيست و مستقل از بلوغ آگاهی طبقاتی است." بنظر می رسد که او می انديشد که اين امکان به کار فکری برنامه ريزان کامپيوتری متصل است! بنظر می رسد که بسياری از متفکرين راديکال يک گرايش به از دست دادن شفافيت [در نظرهاشان] در دوره ی پيری شان نشان می دهند، يا دقيق تر اينکه، وقتی که جنبشی که آنها به آن مربوط بودند عقب می نشيند. شايد اين مسئله بکارگرفتن نِگری عليه نِگری باشد همانگونه که ما ( بعضی وقت ها بايد؟) از مارکس عليه مارکس استفاده می کنيم. و شايد هم بايد تئوری فروپاشی را بعنوان لغزشی توسط انقلابيون ديد در زمانی که جنبشی که آنها بخشی از آن بودند (مثل پسا 1848، 1917 و 1977) فرو می نشيند. وقتی يک جنبش مبارزه طبقاتی که می توان با آن پيوند خورد بنظر می رسد که قدرت اش را از دست می دهد، وسوسه ای است که قدرت را به طرف سرمايه داد --وسوسه ای که در مقابل اش بايد مقاومت کرد. 
[43] See R. Gunn (1989) 'Marxism and Philosophy'، Capital & Class، 37.