Tohtori Marx kuvaili yksien harjoittamaa toisten jotensakin kuppaamista siihen tapaan,että ”pääoma on kuollutta työtä, joka vampyyrien lailla elää vain imemällä elävää työtä, ja se elää sitä paremmin, mitä enemmän se sitä imee.”

lauantai 30. heinäkuuta 2022

 فاز اوکرائینی جنگ جهانی سوم؟

مترجم: خ. طهوری

مصاحبه با دیمیتریوس پاتلیس

س: وقایع جاری در اوکرائین در بین چپ‌های یونان چگونه تعبیر می‌شود؟
پ: تا آنجا که توانستم دنبال کنم، در بین بسیاری از چپ‌های ما و همین‌طور چپ‌های روسیه نحوه برخورد با وضعیت نوین بسیار واکنشی و سطحی است. برخی این روایت غالب، مبنی بر این‌که یک کشور بی‌گناه، که در راه دستیابی به استقلال و تمامیت ارضی خود مبارزه و به حق کوشش می‌کرد تا به پیمان‌های مورد پسند خود ملحق گردد و خیلی ساده قصد داشت تا توانایی دفاعی خود را افزایش بخشد، ناگهان از طرف یک تجاوز‌گر خشن مورد حمله قرار گرفت، که خونریزی وحشتناکی به راه افکند. در کنار این افسانه رسمی که به طور گسترده و «بدون آلترناتیو» در کلیه رسانه‌های غربی جریان دارد، یک نسخه دیگر نیز موجود است که پاسیفیستی و انتزاعی می‌باشد. برخی از موضع ضدامپریالیستی خود با قیاس ساده ۱۹۱۴، که جنگ بین قدرت‌های امپریالیستی صورت می‌گرفت، این جنگ را محکوم می‌کنند. متأسفانه هر دو نسخه نامبرده عملاً به نتیجه مشابه می‌رسد: هواداران این دو نظریه زحمت این سؤال را به خود نمی‌دهند، که ما واقعاً در چه دورانی زندگی می‌کنیم، کدام نیروهای محرکه‌ای در تغییرات اجتماعی در سطح جهانی، منطقه‌ای و ملی تأثیرگذار هستند، منافع اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و نظامی چه کسانی با یکدیگر تناقض پیدا کرده و چه تضادهایی باعث شده که این جنگ آغاز گردد … نمی‌دانم در آلمان چطور است ولی در یونان نوعی ادراک انتخابی فیلم‌گونه حاکم است، که به نظر می‌رسد قادر نیست روابط پیچیده درازمدت و تاریخی را درک کند. نمایندگان حزب کمونیست ما در مجلس حداقل کوشش چندانی به خرج ندادند که دریابند کدام تغییرات واقعی در دنیای سرمایه‌داری از زمان فرضیه امپریالیسم لنین، از زمان انقلاب‌های سوسیالیستی و جنبش‌های ضداستعماری، از زمان صعود و نزول و تلاشی اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی، از احیاء سلطه سرمایه‌داری در این منطقه، با تحولات عظیم در اقتصاد جهانی در اثر انقلاب علمی-فنی، دیجیتالی و جهانی شدن تولید و روندهای تبادلی به وجود آمده است و این‌که همه این تحولات برای جنبش چپ چه معنی دارد. به طور معمول تجربه‌گرایی و عملگرایی خالص حاکم است.

س: تو در آثار علمی خود خصلت‌های عمده ساختاری مرحله کنونی جهانی شدن امپریالیستی را به طور دقیق بررسی می‌کنی و به این نتیجه می‌رسی که سیستم سرمایه‌داری جهانی در یک بحران عمیق سوم گرفتار است. دو بحران ساختاری اول در دو جنگ جهانی تخلیه شد. تو امروز موج‌های مکرری از برخوردهای نظامی در سطح جهان می‌بینی و جنگ اوکرائین را فازی از این موج برآورد می‌کنی. آیا قبل از این‌که به طرفین مستقیم جنگ اوکرائین بپردازیم، می‌توانی کوتاه این موضع را توضیح دهی؟
پ: تفاوت عمده بین مرحله کنونی امپریالیسم با امپریالیسمی که لنین تحلیل کرد به نظر من در گرایش به تبعیت بشر از سلطه گروه‌های انحصاری فراملیتی در سطح محلی، ملی، منطقه‌ای و جهانی است. در این مرحله، در تقسیم کار بین‌المللی و منطقه‌ای تغییرات ساختاری صورت می‌گیرد، که تعیین مجدد چارچوب شرایط برای رشد و توسعه گسترده و شدید تولید سرمایه‌داری را لازم می‌سازد. این روند با گرایش به تسلیم کلیه اشکال سرمایه در مقابل سرمایه مالی و سیستم اعتباری تحت نظر الیگارشی مالی به عنوان عاملین آن مشایعت می‌شود. این امر شامل حال اشکال مختلف و پیچیده مالکیت، در سطوح مختلفِ سرمایه فرضی با کلیه امکاناتش می‌شود، تا مهر خود را بر بازتولید روندهای واقعی خلاق و یا غیرخلاق و یا کنترل این و یا آن بخش و یا منطقه از جهان را بکوبد.

در رابطه با دیجیتاله شدن، با تکامل فن‌آوری ارتباطی، نانوفن‌آوری، بیوفن‌آوری و فن‌آوری در زمینه فضایی، تحولات فن‌آوری، تحول در تولید در چارچوب مرحله تکاملی کنونی امپریالیسم دیگر مانند دوران لنین، تنها تجارت کالایی و صدور سرمایه نیست، بلکه تغییراتی در درون فرآیند تولید و بازتولید با خود به همراه دارد: هم‌اکنون پایه و اساس سازمانی و فن‌آوری برای اتحاد بشریت در سطح روندهای تولید پدید می‌آید. ولی این روند در چارچوب مبارزه رقابتی مابین گروه‌های انحصاری فراملی و در اثر فرعی شدن طبقه کارگر جهانی برای الیگارشی مالی، باقی می‌ماند.

در این رابطه مدام انواع مشخصی از تضاد پدید می‌آید که ظاهراً در چارچوب این سیستم اجتماعی از راه‌های مسالمت‌آمیز قابل حل نیست. از درون چنین وضعیتی دلایلی برای آغاز جنگ جهانی امپریالیستی رشد می‌یابد که به کمک آن سرمایه کوشش می‌کند، در درون تناسب قوای موجود در سطح جهان، خود و تولید خود را بازسازی و احیاء کند و با تکیه بر سطح فن‌آوری به دست آمده در هر مورد برای کسب مزیت‌های فنی و اقتصادی در مبارزه جهانی برای رسیدن به قدرت به منظور دستیابی به سود اضافی و به ضرر کشورهای وابسته و غیرمستقل و کلیه اشکال سرمایه خرد کوشش نماید. …

با این‌که سومین بحران ساختاری موجود، از به اصطلاح بحران نفت دهه ۱۹۷۰ به این سو آغاز شد، ولی ممکن شد «انفجار» آن به تعویق افکنده شود، زیرا مرزهای ایجاد شدۀ ناشی از توسعه و تکامل، به طور گسترده عقب زده شد: منابع کار و منابع طبیعی کشورهای سوسیالیستی آن زمان پس از فروپاشی، به ناگاه امکانات گسترده‌ای جهت توسعه برای مراکز سنتی سرمایه جهانی فراهم کرد. آن‌ها این امکان را به دست آوردند که لحظات بحرانی داخلی را خفیف ساخته و یا موقتاً عقب بزنند تا این‌که سرانجام در سال‌های ۲۰۰۶/۲۰۰۸، به صورت بحران مالی جهانی آشکار گردید. این سومین بحران عظیم ساختاری از این‌رو بسیار منحصر به فرد است، زیرا حتی با وجود پاندمی که امکانات فراوانی برای نابودی سرمایه از جمله بی‌ارزش ساختن نیروی مولده عمده یعنی انسان با خود به همراه داشت، تا امروز ادامه یافته است: در اثر پاندمی ۶ میلیون نفر انسان در جهان جان خود را از دست دادند. در طول مبارزه با پاندمی ممکن شد فن‌آوری‌های نئولیبرالی تحمیق، آزموده شود. این‌که بحران تا امروز هنوز برقرار مانده، به این نگرانی دامن می‌زند که احتمالاً برای تخلیه تنش‌ها، مجدداً یک نوع آشکارتر مبارزه، یعنی یک جنگ‌ داغ‌تر امپریالیستی یا جنگ سوم جهانی به راه انداخته شود.

پرفسور وازولین قبل از آغاز هزارۀ سوم از یک «جنگ جهانی داغ و عجیبِ سوم که در تاریخ بی‌نظیر است و گاه زبانه می‌کشد و گاه آرام می‌گردد» سخن می‌گفت.

س: پس تو حمله جاری به اوکرائین را پرده اول یک جنگ محتمل نمی‌بینی، بلکه آن‌را حلقه دیگری از زنجیر جنگی که آغاز شده، می‌دانی؟
پ: پرده اول این جنگ در واقع بلافاصله پس از فروپاشی سوسیالیسم اولیه در اتحاد شوروی و هم‌پیمانان اروپای شرقی آن آغاز شد: جنگ خلیج با ویرانی عراق تمام شد. پس از آن ویرانی یوگسلاوی آغاز گردید. هر دو روند تا امروز ادامه دارد. از همان آغاز کارشناسان و سیاست‌گذاران امپریالیسم ولی همین‌طور مارکسیست‌های هوشیار بر این عقیده بودند که آن‌چه در ویرانی نظامی یوگسلاوی رخ داد، می‌تواند در واقع به عنوان نمونه مورد استفاده قرار گیرد که چگونه باید با بزرگ‌ترین کشور باقیمانده پس از انحلال اتحاد شوروی، یعنی روسیه رفتار کرد. به نظر می‌رسد که تجربیات حاصله از جنگ یوگسلاوی استراتژیست‌های غربی را مورد تأیید قرار می‌دهد که نباید وجود «غیرموجه» یک چنین کشور بزرگ با منابع مواد خام غنی را به سادگی قبول کرد. زبیگنیو برژینسکی (و دیگر اندیشمندان مهم ژئواستراتژیست آمریکایی) عقلایی می‌دانست که فدراسیون روسیه حداقل به ۸ کشور تقسیم شود و بسته به نقش آنان، آن‌ها را در محور  یورو-آتلانتیکی جای داد، که برای رشد و توسعه محور نامبرده بسیار ضروری می‌دانست. روسیه همراه با اوکرائین یک ابرقدرت است در حالی‌که روسیه بدون اوکرائین تنها یک قدرت منطقه‌ای است که می‌توان آن‌را کنترل و تابع کرده و تکه تکه نمود.

پس از عراق و یوگسلاوی همان‌طور که می‌دانیم افغانستان، لیبی و سوریه طعمه شعله‌های آتش جنگ‌های جهانی شدند. ما در سوریه شاهد فعالیت‌های ۸ تا ۱۰ کشور (طبیعتاً با نقش‌ها و ابعاد مختلف) بودیم: آیا آن یک جنگ داخلی بین خلق سوریه، و یا یک مناقشه محلی و یا منطقه‌ای بود؟ پذیرفتن چنین فرضی ساده‌لوحانه است. هنگامی که یوگسلاوی ویران شد، چند کشور در آن سهیم بودند؟ حداقل کلیه کشورهای ناتو و اتحادیه اروپايی و هم‌پیمانانشان. نتیجه‌گیری‌های مشابهی را نیز می‌توان در رابطه با عراق، با ویرانی لیبی، با افغانستان و یا با کشور یمن مشاهده کرد که در آن تاکنون بیش از یک میلیون نفر کشته شده و هیچ‌کس در مورد آن صحبت نمی‌کند، کشوری که در رأس ائتلافی که در حال حاضر نسل‌کشی خلق یمن را اعمال می‌دارد، شریک استراتژیک ناتو، یعنی عربستان سعودی قرار دارد.

نوع دیگری از تخلیه تضادها، کوشش‌هایی بود که برای «تغییر رژیم» در کشورهای مختلف زیر نام «انقلاب‌های رنگین» و یا «بهار عربی» صورت گرفت. با وجود امیدها و رؤیاهایی که در بسیاری از نقاط در رابطه با خصلت انقلابی این جنبش‌ها پدید آمد، این جنبش‌ها در اثر تسخیر ضدانقلابی آن، نهایتاً همیشه در جهت عکس، یعنی تقویت محور  یورو-آتلانتیکی حرکت کردند.

قدرت‌های سرکردۀ سنتی، یعنی آمریکای شمالی به رهبری ایالات متحده آمریکا، اتحادیه اروپايی به رهبری آلمان و مرکز قدرت شرق به رهبری ژاپن، مدام متوسل به ابزار خشن‌تری برای تقسیم و توزیع منطقه نفوذ خویش، ولی همین‌طور تقسیم و توزیع امکانات کنترل کشورها و یا بازیگران سیاسی و یا پیمان‌های سرکش می‌شوند. آن‌ها سعی دارند از طریق تأثیرگذاری ترکیبی و یا دخالت نظامی مستقیم رشد و توسعه یک قطب آلترناتیو برای تکامل در کره زمین و یا حتی هر نوع امکان رشد و توسعه آلترناتیوی را مانع شوند. آن‌ها کوشش می‌کنند با تمام قدرت از تبلور موضوع هر نوع آلترناتیو اقتصادی، سیاسی، نظامی و حتی فرهنگی کشورها و خلق‌های مختلف جلوگیری کنند.

لذا از نظر من این جنگ، جنگ بین روسیه و اوکرائین و حتی جنگ بین روسیه و ناتو نیست، بلکه آغاز جنگی بر سر ادعای سرکردگی بلوک قدرت امپریالیستی یورو-آتلانتیکی کهنه، – هر چند در حال زوال، ولی هنوز قوی – است که به ویژه توانسته در ۳۰ سال گذشته نظم نئولیبرالی خود را به جهان تحمیل نماید. 

منظور از «در حال زوال» به معنی نظامی آن نیست، زیرا همان‌طور که می‌دانیم این کشور با توان عظیم خود آماده است تا آخر خط برود و از این‌رو در حال حاضر خطر این درگیری بسیار محسوس است. در حال زوال به معنی از دست دادن موضع اقتصادی این کشور در تناسب قوای بین‌المللی در مقابل آن قطب دیگر است که در حال صعود می‌باشد.

س: تو این قطب آلترناتیو در مقابل قدرت‌های سنتی سرکردگی را کجا می‌بینی؟
 پ: در قطب آلترناتیو مقابل، در بخش اقتصادی، جمهوری خلق چین با سرعت زیاد تکامل می‌یابد و در پیرامون آن گروهی از کشورها و اتحادها گرد می‌آیند که به طور فزاینده‌‌ای از تبعیت از سرکردگی قدرت‌های  یورو-آتلانتیکی سر باز می‌زنند. روسیه نیز از این جمله است.

تا چندی پیش من هم از این مبدأ حرکت می‌کردم که چین نیز مدتی است که یک کشور سرمایه‌داری مانند کشورهای سرمایه‌داری دیگر شده است. پس از تحقیقات گسترده شخصی در مورد اقتصاد، سیاست، ساختارهای اجتماعی و فرهنگ جامعه چین امروز به نتیجه دیگری رسیده ام. من در جمهوری خلق چین نتیجه یک انقلاب بزرگ سوسیالیستی اولیه برای بار دوم می‌بینم که در چارچوب پروسه جهانی انقلابی قرن ۲۰ طول حیات آن به عنوان کشوری با جهت‌گیری سوسیالیستی در آینده نزدیک اتحاد شوروی را پشت سر خواهد نهاد. چین تکامل کاملاً متضادی را پشت سر نهاده است. در آغاز حیات، کشوری بود که به دنبال جنگ‌های داخلی و تجاوزات خارجی ویران شده و بسیار عقب‌مانده بود، که از نظر کارآیی به مراتب عقب‌تر از روسیه تزاری ۱۹۱۳ بود که در ابتدا از بیراهه و با تحمل قربانیان فراوان و از طریق نوعی «سوسیالیسم سربازخانه‌ای»، گام‌های اولیه برای صنعتی‌سازی را برداشت که تنها به کمک اتحاد جماهیر شوروی مقدور شد. متأسفانه پس از این‌که روابط چین با اتحاد شوروی مکدر شد، این کشور از دهه ۱۹۷۰ در سیاست‌های خارجی خود به ایالات متحده و یا محور  یورو-آتلانتیکی تمایل یافت که با اشتیاق قصد داشت چین را به عنوان وزنه مقابل اتحاد جماهیر شوروی و RGW (شورای همکاری اقتصادی) به خادم خود تبدیل نماید. در اواخر دهه ۱۹۷۰ شکوفایی مناطق تجارتی آزاد در مناطق ساحلی در مرکز توجه قرار گرفت. تب اصلاحات حزب کمونیست و شرکت‌های خصوصی سرمایه‌داری بی حد و مرز بود. در آن زمان وحشت‌زده شده بودم. آیا اکنون همه اصول زیر پا گذارده می‌شود؟ ولی باید اذعان کنم که رهبری چین هر چند به کمک شیوه آزمون-خطا، با موفقیت توانست، کشتی کشور را روی آب نگاه دارد و از میان کلیه خطرها هدایت کرده و در این میان کاملاً آگاهانه تجربیات، موفقیت‌ها و شکست‌های رهبری اتحاد شوروی در چارچوب اصلاحات پرسترویکا را که می‌دانیم به احیای سرمایه‌داری انجامید، مطالعه کرده و مورد توجه قرار دهد…

در نتیجۀ همۀ این احوال چین اکنون اولین کشور بزرگی است که بر عقب‌ماندگی خود که میراث استعماری «جهان سوم» بود، فایق آمد و توانست در مدت زمان تاریخی بسیار کوتاهی صدها میلیون نفر را از فقر نجات دهد و در برخی از مناطق دست‌آوردهای علمی-فنی انقلابی ارایه کند.

س: برداشت‌ها در غرب از چین به عنوان کشوری که به سرعت درحال صعود است و در نتیجه گرایشاً یک بازیگر خطرناک سرمایه‌داری جهانی محسوب می‌گردد و درکنار آن سیستم سیاسی خودکامه این کشوربه طورمطلق طرد می‌شود.
پ: جای تعجب نیست. از دیدگاه من هر دو تعبیر غلط یکدیگر را ایجاب می‌کنند و طبیعتاً این انتقاد متداول با دید محدود بورژوایی غربی نسبت به هر نوع تلاش در تاریخ قرن ۲۰ برای گسست سیاسی از سلطه مناسبات سرمایه‌داری و وابستگی به آن مطابقت دارد. این کوشش در اثر تناسب قوا در سطح جهان هیچ‌جا نمی‌توانست به طور عینی بدون عناصر دیکتاتوری و اقتدارگرایانه عملی شود.

ولی در رابطه با چین به شیوه معمول سفید/سیاه‌نمایی اغلب فراموش می‌شود که «با وجود» و در چارچوب و یا با ایفای نقش رهبری کننده «شوم» حزب کمونیست چین، چه ساختارهای از نظر سیاسی بسیار متفاوتِ دمکراسیِ مستقیم و غیرمستقیم در این بین در کلیه سطوح ادارای رشد یافته و متبلور شده و همکاری فعالانه سیاسی میلیون‌ها نفر را ایجاب می‌کند. طبیعی است که می‌توان «۸ حزب و گروه دمکراتیک» (اگر اساساً غرب از وجود آن‌ها با خبر باشد)، انتخابات کنگره خلق در کلیه سطوح، پروسه مشاورت‌های سیاسی، تعلیم و تربیت‌ قشر گسترده‌ای از کادرهای اداری که زیر نظر حزب صورت می‌گیرد را، به عنوان برگ انجیر یک گروه رهبری کننده اقتدارگرا و همان‌طور که در مورد کلیه دمکراسی‌های خلقی موجود دیگر اعمال می‌شود، بدنام کرد. ولی این‌که آیا چنین تصویری با تغییر و تحولات واقعی یک کشور زنده و ظاهراً قابل حیات مطابقت دارد، مورد تردید شدید من قرار دارد.

س: بازگردیم به روسیه: روسیه دراین تناسب قوای جهانی نوین کنونی، چه نقشی عهده‌داراست؟
پ: تازه در واکنش به حمله روسیه به اوکرائین، قطب یورو-آتلانتیک روسیه را به آغوش چین و یا برعکس سوق نداد، بلکه این روند با «جنگ اقتصادی مطلق» علیه روسیه آغاز گردید. رفتار قطب یورو-آتلانتیکی نسبت به دو کشور چین و روسیه سال به سال خشونت‌بارتر شده بود. معلوم شده بود که در این قطب آلترناتیوِ در حال پیدایش، روسیه حلقه ضعیف‌ زنجیر است.

سرمایۀ روس در ۳۰ سال سلطه اخیر خود نتوانست بنیان اقتصادی استقلال و حاکمیت ابتدایی کشور را تأمین کند. اگر ساختارهای سرمایه روس، ساختار فعالیت‌های اقتصادی و ساختار صادرات این کشور را بررسی کنیم، خواهیم دید که روسیه کشوری است که عمدتاً انرژی و مواد خام و تنها مقدار کمی محصولات صنعتی صادر می‌کند. این امر روسیه را به زايده مواد خام سیستم امپریالیسم جهانی تبدیل می‌کند. آنجا که روسیه انحصار ایجاد کرده، تنها در بخش منابع طبیعی است. در بین ۱۰۰ بازیگر جهانی تنها ۴ گروه انحصاری روسی را می‌توان یافت. طبیعی است که الیگارش‌های روس دوست دارند خود را بازیگر یک امپراتوری اقتصادی مستقل معرفی کنند. خوب است، ولی کسی آن‌ها را به کلوب راه نمی‌دهد؟ چه کسی هرگز به روسیه اجازه خواهد داد به جای آویزه مواد خام، یک بازیگر هم‌سنگ امپریالیستی شود؟

متأسفانه چپ‌های یونانی ما تمایل دارند همه چیز را با هم قاطی کنند: در دوران امپریالیستی زیستن با یک کشور امپریالیستی بودن یکی نیست. با این‌که لنین روی اهمیت بررسی دینامیک سرمایه‌داری به عنوان یک سیستم جهانی تأکید می‌کند، دنبال کردن نابرابری‌ها و عدم تقارن زمانی در تکامل تک تک کشورها، علل و پی‌آمدهای آن برای روابط بین یکدیگر و شناخت مکان و همین‌طور نقش آن در سیستم نیروهای جهانی و اشکال استثمار جهانی را توصیه می‌نماید، متأسفانه در اینجا تصویر مکانیکی و ایستایی از جهان حاکم است. در این تصویر این‌طور به نظر می‌رسد که گویی کشورهای این سیستم جهانی سنگ‌های هرمی را بنا می‌کنند که برخی از آن‌ها در رأس قرار دارند و بقیه در جاهای دیگر و «استثمار» تنها در درون این «سنگ‌ها» صورت می‌گیرد، در حالی‌که بین آن‌ها تنها یا دوستی و یا خصومت وجود دارد … در آن‌صورت کلیه «سنگ‌ها» به نحوی امپریالیستی هستند و سیاست‌های امپریالیستی را تحمیل می‌کنند. ولی این تصویر واقعاً برای درک جهان کنونی و یا یکی از مناقشات نظامی آن مناسب نیست و در واقع از دست‌آوردهای تئوری امپریالیسم لنین بسیار عقب افتاده است.

نقش ویژه و عمیقاً متضاد روسیه ناشی از این است، که این کشور مبین یک قدرت اقتصادی بزرگ امپریالیستی نیست، بلکه یک تولیدکنندۀ مواد خام تابع، هر چند نسبتاً مهم برای اقتصاد جهانی است ولی در عین‌حال این کشور از زمان اتحاد شوروی توان و قدرت نظامی، موقعیت یک «ابرقدرت» را به ارث برده است. روسیه یک قدرت نظامی دارای بمب اتمی است که قادر است نه تنها ایالات متحده آمریکا، بلکه تمام کره زمین را ویران کند، بدون آن‌که دیگر اثری از حیات در آن باقی بماند.

اکنون می‌توان مشخص کرد که آیا قطب آلترناتیو تناسب قدرت جهانی به رهبری چین، که در بالا ذکر شد، چه بخواهیم چه نخواهیم، بدون توان نظامی از اتحاد شوروی به ارث رسیده، آسیب‌پذیر است.

از این نظر تقابل نظامی پدید آمدۀ کنونی را نباید به هیچ‌وجه منطقه‌ای دانست و تنها تجاوز ساده یک کشور به کشور دیگر نیست، بلکه به طور عینی یک درگیری اساسی، رسیده و پخته در سطح جهان است. اگر این چارچوب بزرگ‌تر مورد توجه قرار نگیرد، در آن‌صورت درک کافی وضعیت کنونی مقدور نخواهد بود.

س: فعلاً دو طرف مستقیم درگیری را درنظربگیریم. توتصمیم دولت پوتین برای جنگ را چگونه توضیح می‌دهی؟
پ: برای این‌که هیچ شبهه‌ای ایجاد نشود؛ من هر نوع جنگ، به ویژه جنگ جهانی‌ای را که در اوکرائین ادامه داده می‌شود، یک تراژدی هولناک می‌دانم. جنگ همیشه درد و رنج عظیمی به دنبال دارد و به خسارت‌های انسانی غیرقابل جبران، ویرانی و محدودیت‌هایی در شرایط زندگی، در فرهنگ مادی و معنوی خلق‌ها می‌انجامد. علاوه براین، انزجار عظیمی نسبت به هر نوع بورژوازی احساس می‌کنم و بورژوازی روسیه را یکی از نفرت‌انگیزترین انواع بورژوازی در تاریخ بشریت می‌دانم. به خصوص به این دلیل که انگل‌وار از دست‌آوردهایی که مردم شوروی طی ده‌ها سال سعی و کوشش، عرق و خون خلق کرده بود، استفاده کرده و می‌کنند و همین وجه مشخصه عمده آن است.

علاوه براین، در دیدار از دونباس در سال ۲۰۱۵ با چشم خود شاهد بودم که بدون اغراق این بورژوازی روس، همراه با پرسنل سیاسی خود در کرملین، وقتی شهروندان این دو جمهوری از سال‌ها پیش علیه خونتای حاکم در کی‌یف و اقدامات خونین نظامی شدید آن علیه شهروندان روس‌زبان قیام کردند، چقدر غیرصادقانه نسبت به آن‌ها رفتار کرد. پس از این‌که مترقی‌ترین نیروها در بین میلیشیای خلق در دونباس واقعاً به پیروزی‌های چشم‌گیری علیه هنگ‌های نازی و بخش‌هایی از ارتش اوکرائین که در آن‌زمان نسبتاً از هم گسیخته بود، در ماریوپول و دبالزف دست یافتند، رفته رفته همه کسانی که تصور روشنی از مبارزه ضدالیگارشی، ضدامپریالیستی و ضدفاشیستی داشتند و در آن زمان در محل به عنوان نمونه از زبان کارگران معدن بیان می‌شد: «میهن ما اتحاد شوروی است»، به طور اسرارآمیزی ناپدید شدند.

طبیعتاً این آخرین چیزی بود که بورژوازی روس در همسایگی خود نیاز داشت. از این‌رو نسبت به دونباس برای مدت نسبتاً طولانی سیاست مسامحه را پیشه خود کرد، مناقشه را متوقف کرد و دو قرارداد مینسک را به شهروندان تحمیل کرد که از پی‌آمدهای آن که کشتار بدون کاهش بود، آگاهیم. آیا کسی در مسکو زیاد به این واقعیت فکر کرد؟ و حالا آیا می‌توان باور کرد که همین افراد به ناگاه و به دلیل میهن‌پرستی ناب و احساس همبستگی، اذعان می‌کنند که در دونباس خلق‌کشی صورت گرفته است و باید اکنون از آن جلوگیری کرد؟ من که باور نمی‌کنم …

س: به اوکرائین نگاه کنیم. تودررابطه با دولت کی‌یف از لغت «خونتا» استفاده می‌کنی که ازنظر تاریخی برای یونان کاملاً روشن است. چرا برای دولت درکی‌یف این لغت را مناسب می‌دانی؟
پ: تردید ندارم که حداقل از وقایعی که در نتیجه کودتای ۲۰۱۴ علیه ريیس‌جمهور قانونی کشور یانوکوویچ در کی‌یف که از طرف غرب برنامه‌ریزی و تنظیم شد، ما عملاً با یک خونتا روبه‌رو هستیم، یک دیکتاتوری دست راستی که با ارتجاعی‌ترین نیروهای محور یورو-آتلانتیکی در هم تنیده است و دارای پیش‌زمینه طولانی است.

قبل از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی یعنی بیش از ۳۰ سال ما شاهد رشد و توسعه شدید نیروهای ناسیونالیستی بودیم، من در ضمن کوشش‌های حزب کمونیست اوکرائین را در جهت تلقین میهن‌پرستی ناسیونالیستی در بین بخش‌هایی از مردم نیز در نظر دارم. از سال‌های ۱۹۹۰/۱۹۹۱ هنگامی‌که بخشی از مقامات سابق شوروی به بازیگران ملی احیای سرمایه‌داری تبدیل شد، چنین گرایشاتی با سرعت رشد پیدا کرد. از زمان اولین ممنوعیت حزب کمونیست اوکرائین با ۳ میلیون عضو در ماه اوت ۱۹۹۱ می‌توان از تاریخ پر پیچ‌و‌خم آن و سازمان‌های جانشین آن و یا دیگر احزاب چپ مشاهده کرد که چگونه تا امروز به طور هدفمند طرد طیف وسیعی از نیروهای سیاسی و مواضع ایدئولوژیکی از حیات جامعه دنبال می‌شود: هر چیز که یادآور اتحاد جماهیر شوروی، سوسیالیسم و یا کمونیسم است، ایدئولوژی یک رژیم اقتدارگرای اشغالگر نامیده می‌شود که باید به شدت با آن مبارزه کرد. قانون «کمونیست‌زدایی» که در سال ۲۰۱۵ به تصویب رسید، هنوز در اجراست. این امر از این نظر جالب است، چون هم‌زمان در پوشش انتصاب هم‌دستان اشغالگران ورماخت به عنوان قهرمانان ملی اوکرائین انجام می‌شود. تندیس‌های استپان باندرا مانند قارچ از زمین می‌روید، در حالی‌که به طور سیستماتیک کلیه تندیس‌های دوران شوروی برداشته شده و خاطره آن زدوده می‌گردد. همه ساله رژه چند صد نفره راست‌های افراطی به مناسبت سالگرد تأسیس ارتش شورشی و یا به خاطر بزرگداشت هنگ «وافن اس‌اس» در گالیسیا، در لویو و اکنون همین‌طور در کی‌یف زیر چتر حمایت پلیس و با تحمل و ترغیب دولت محلی صورت می‌گیرد و نماد‌های نازی‌ مانند پنجه گرگ و یا جمجمه و یا شعارهایی چون «اوکرائین بالاتر از همه»، مشروع محسوب می‌گردد. از سال ۲۰۰۵ انستیتوی اوکرائین برای حفظ حافظه ملی با حمایت دولت در حال تاریخ‌نویسی جدیدی است که هم از نظر علمی و هم سیاسی بسیار سؤال‌برانگیز است و به ویژه هدفش تجدیدنظر در مورد جنگ جهانی دوم و نقش OUN (سازمان ناسیونالیست‌های اوکرائینی) و UPA (ارتش شورشی اوکرائین) است. نسل‌های فراوانی از کودکان دبستانی هم‌اکنون با چنین کتاب‌های درسی روبه‌رو هستند و با سلام باندرا «افتخار بر اوکرائین-افتخار بر قهرمانان» تربیت می‌شوند. ظاهراً این ایدئولوژی به ساختارهای بیش‌تری از جامعه نفوذ می‌کند و به ویژه ارگان‌های امنیتی، شورای امنیت ملی، ساختارهای جاسوسی، وزارت کشور، پلیس و ارتش مدت‌هاست که با پرسنلی از این نوع تشکیل شده است. این امر ثابت شده که تربیت و تعلیم آن‌ها بعضاً به وسيلۀ سازمان‌های جاسوسی آمریکایی و انگلیسی صورت گرفته است. این سازمان‌ها پس از پایان جنگ دوم جهانی و پس از آغاز جنگ سرد به ویژه از محافل مهاجرین ناسیونالیست و فاشیست از تمامی اروپای شرقی استفاده کردند. در ایالات متحده و هم‌چنین در کانادا «انستیتوهای تحقیقاتی» تأسیس شد که تعلیم این نوع کادرها و نوادگان آن‌ها در فن‌آوری‌های تحمیق و ترغیب و همین‌طور تمرینات نظامی را سازمان می‌داد و سخاوتمندانه از نظر مالی حمایت می‌کرد.

نفوذ پیشرفته ایدئولوژی مافوق ناسیونالیستی در نهادها را با این اشاره نفی کردن، که ريیس‌جمهور فعلی کشور یک فرد یهودیست و به طریق دمکراتیک انتخاب شده و احزاب دست‌راستی در پارلمان نیز نقش آن‌چنانی ایفاء نمی‌کنند، نه تنها ساده‌لوحانه نمی‌دانم، بلکه حتی کم بها دادن بسیار خطرناک به این نیروها تعبیر می‌کنم که حتی ريیس‌جمهور را به شدت زیر فشار قرار می‌دهند.

من در سفر خود به دونباس متأسفانه تصویر روشنی به دست آوردم، که یک جنگ نژادپرستانه نازیستی علیه خلق خود در عمل به چه معنی است و مفهوم «جنوساید» در این رابطه فقط یک عبارت پوچ نیست. نه تنها در سال ۲۰۱۴ در اودسا و نه تنها در سال ۲۰۱۴ در دونباس، بلکه در این بین در سطح اوکرائین و در نقاط مختلف ترور توده‌ای و تعداد بی‌شمار و ناروشنی قتل سیاسی روزنامه‌نگاران، نویسندگان، روشنفکران و فعالین سیاسی صورت گرفته است. افراد ناپدید شدند و بعدها جسد مثله شده آن‌ها در جنگل پیدا شد. مواردی وجود داشت که فردی قبل از ظهر علناً سخنانی را بیان کرده بود و هنگام غروب او و خانواده‌اش در محل سکونتشان به آتش کشیده شده بودند. گروه‌هایی شبه‌نظامی و شبه‌دولتی به ویژه هنگ آزوف، اژدر، دونباس، دنیپر ۱ و ۲ علیه مردم غیرنظامی و گویا «خرابکاران و هم‌دستان روسیه» بلوا به پا می‌کردند و می‌کنند بدون این‌که مورد مؤاخذه قرار گیرند و یا مجازات شوند. آن‌ها در حال حاضر در صف اول ارتش اوکرائین در جبهه به جنگ مشغولند.

س: وقتی تو از«محور یورو-آتلانتیکی» سخن می‌گویی که کشور امروزی اوکرائین هماکنون درآن ادغام شده …
پ: من از یک مقایسه صوری صحبت نمی‌کنم، بلکه از واقعیت سخن می‌‌گویم، به این معنی که برخی نهادها و سازمان‌های فرادولتی وجود دارند که از طرف ارتجاعی‌ترین و سبع‌ترین بخش‌های الیگارشی بین‌المللی مالی و سرمایه‌داری انحصاری کنونی که در رأس آن خبرگان نظامی و سیاسی ایالات متحده آمریکا قرار دارند و از طرف هیچ‌کس در جهان کنترل نمی‌شوند و به هیچ‌کس حساب پس نمی‌دهند، رهبری می‌شود. درست همین محافل تجاوزات نظامی متعددی در نقاط مختلف جهان، بمباران‌های گسترده شهرهای بزرگ در خاورنزدیک، دخالت در امور داخلی کشورهای نامطلوب و سرکش، اقدامات خرابکارانه، محاصره‌های اقتصادی، عملیات برای تغییر رژیم، «انقلاب‌های رنگین» و غیره را سازمان دادند و مسؤولیت آن همه به عهده آن‌هاست. در همین مؤسسات، سازمان‌ها و اندیشکده‌ها بازیگران مناسب، تربیت شده و سپس از جمله به اوکرائین، کشورهای بالتیک، گرجستان و جاهای دیگر اعزام شدند که در آنجا پست‌های دولتی، وزارت و غیره را عهده‌دار شدند. در روسیه نیز در این رابطه نمونه‌های فراوانی وجود دارد. سرمست از پیروزی دمکراسی‌های نوپای کشورهای شرق اروپا، ممکن شد در دهه ۱۹۹۰ در قوانین اساسی کشورهای استونی و لتونی از نظر حقوقی یک سیستم آپارتاید تثبیت شود که طبق آن شهروندان روس‌تبار، دیگر شهروند این کشورها محسوب نمی‌شوند.

این‌که ناتو در این بین زیرساخت‌های نظامی مشخصی را در اوکرائین ایجاد کرده از طرف غرب تکذیب نمی‌شود. این‌که در اوکرائین وجود تعداد زیادی از لابراتورهای آمریکایی برای تولید سلاح‌های بیولوژیکی و شیمیایی به اثبات رسیده و آن هم نه تنها در اوکرائین بلکه در ارمنستان، گرجستان و قزاقستان، برای کارشناسان دیگر راز سر به مُهری نیست.

و از این طریق روز‌به‌روز شبکه‌های فراملیتی متراکم‌تری ایجاد می‌شود و ظاهراً اول شرایط داخلی و سپس شرایط خارجی ایجاد می‌شود تا در چارچوب این سیاست تجاوزگرانه برای تثبیت نقش هژمونیک، اقدامات پیشرفته‌تری را در جهان مقدور سازد.

ما چه احمق هایی هستیم که گرفتار در آسایش زندگی روزمره و توهم اجماع جزیره سعادتمان، طوری وانمود می‌کنیم که گویی هیچ کدام از این‌ها بر ما تأثیر نمی‌گذارد؟

سگ‌مزاجی این قدرتِ در حال زوال سلطه، حد و مرزی نمی‌شناسد و حاضر است در اوکرائین تا «آخرین فرد اوکرائینی» جنگ ادامه یابد، زیرا برای خلق اوکرائین مانند هر خلق دیگری، هیچ ارزشی قایل نیست. 

اگر در قلب اروپا یک کشور ماوراءناسیونالیستی به عنوان سرپل ورود نیروهای ناتو و ایالات متحده آمریکا ایجاد گردد، آیا واقعاً می‌تواند برای ما علی‌السویه باشد؟

تاریخ، کشوری با این ابعاد وسیع و تثبیت فزاینده مشخصات ناسیونالیستی که به عنوان سرپلی برای محور یورو-آتلانتیکی علیه دشمنی که به یک تهدید بد بزرگ تبدیل شده است، تاکنون به خود ندیده است. البته با یک استثناء، که اتحاد اروپاییِ آن زمان، با بازوی نظامی خود، یعنی محور ضدکمینترن به رهبری آلمان نازی بود. بسیاری از مردم فراموش کرده اند که اتحاد شوروی در آن زمان تنها با آلمان نمی‌جنگید، بلکه در مقابل این نوع اولیه از اتحاد اروپا قرار داشت که در ابعاد قاره علیه اتحاد شوروی ایجاد شده بود.

تصور کنید و کمی به دورتر بنگرید که اگر رژیم فعلی کی‌یف در این جنگ پیروز شود و الگویی برای قهرمان‌پروری در اروپا گردد، چه معنایی خواهد داشت؟

و سپس اگر به دنبال آن سکوهای پرتاب موشک‌های هسته‌ای در فاصله‌های‌ مکانی با کاهش شدید زمان هشدار استقرار یابد که با هر نوع تصادف یا هر نوع سوءتفاهم کوچک نه تنها مسکو، روسیه، اروپا، بلکه تمام جهان نابود گردد، آیا برای ما بی‌تفاوت است؟

ولی درست به خاطر همین معضل روسیه وارد این جنگ شد و اکنون ما درست با همین خطر تشدید روبه‌رو هستیم.

س: ممکن است که این سوءتفاهم پدید آید که روسیه ازمسؤولیت آغازجنگ مبرا است؟
پ: خیر. رهبری روسیه را نمی‌توان به هیچ‌وجه از مسؤولیت مبرا دانست.

پس از کودتا در کی‌یف و به دنبال پی‌آمدهای سیاسی آن در سال ۲۰۱۴ که با اجرای همه‌پرسی در مورد خودمختاری، جمهوری‌های دونباس تأسیس شد، برای کرملین تقریباً بی‌‌اهمیت بود.

حال اگر پس از ۸ سال مقاومت نظامی خونینِ این جمهوری‌ها، اوکرائین می‌توانست با حمله خود در فوریه ۲۰۲۲، «پاک‌سازی» نهایی «مناطق تجزیه‌طلب» از شهروندان روس‌زبان را محقق سازد، آبروی سیاسی روسیه از دست می‌رفت. کرملین به خوبی می‌دانست که تغییر رژیم‌ها چگونه سازماندهی می‌شود.

احتمالاً همه این احوال، یعنی تشدید وخامت در دونباس، که روسیه را نهایتاً ناچار به حمایت از مردم آنجا در مقابل حمله جدید اوکرائین کرد و همین‌طور خودداری صریح غرب از به رسمیت شناختن منافع امنیتی روسیه و علاوه برآن احتمالاً علم به امکان بهره‌برداری از مزیت توانایی نظامی-فنی موقت، جمع شد و در فوریه برای رهبری روسیه پنجره زمانی گشود، که نهایتاً تصمیم به اجرای «عملیات ویژه نظامی» را به دنبال داشت. این می‌توانست درک آن‌ها از مسؤولیت در چنین شرایطی بوده باشد.

و در عین حال، ظاهراً برخی اشتباهات شدید محاسبه‌ای نیز رخ داده بود.

از نگاه من این امر به قضاوت نادرست از برخورد مردم اوکرائین مربوط می‌شود، با این‌که روس‌هراسی سازمان‌یافته از مدت‌ها پیش شناخته شده بود و همین‌طور کم بها دادن به توان مجتمع صنایع نظامی و زیرساخت‌های نیروی هوایی و دریایی اوکرائین را که از ده‌ها سال پیش از طرف ایالات متحده آمریکا و ناتو مدرنیزه و یا از نو ساخته شده بود، نیز باید جزو اشتباهات محاسبه‌ای دانست. ارزیابی‌هایی از طرف کارشناسان نظامی وجود دارد که ارتش اوکرائین را جنگنده‌ترین ارتش ناتو برآورد می‌کنند، ارتش کشوری که رسماً عضو پیمان نظامی ناتو نیست. این ارتش در وضعیت بسیج بیش از ۵۰۰ هزار نفر زیر پرچم دارد. ارتش روسیه با تعداد سربازی کم‌تر از ۲۰۰ هزار نفر وارد جنگ شد، در حالی‌که هر کارشناس نظامی می‌داند که حتی با وجود برتری فن‌آوری، نسبت نیروهای خودی به ارتش حریف باید ۳:۱ محاسبه شود، مشروط براین‌که بخواهد حریف را واقعاً به زانو درآورد.

س: در بالا اشاره کردی که با حمایت بیش‌تر محوریورو-آتلانتیکی پیروزی اوکرائین چه معنی خواهد داشت. ولی ظاهراً به همان اندازه پیروزی روسیه نیززیاد مطمئن ویا مقدورنیست. آیا روسیه اصلاً می‌تواند تسلیم شود؟
پ: مشکل اصلی همین است. نه. این رهبری نمی‌تواند اجازه دهد، چون بعد از یک هفته از کار برکنار خواهد شد. ولی آن‌ها این «عملیات ویژه» را نیز نمی‌توانند با موفقیت به پایان رسانند. هر جا که تاکنون نیروهایشان سرزمین‌هایی را فتح کردند، اشغال کردند و یا آزاد کردند (هر یک از این عبارات را می‌توان استعمال کرد) و هر جا که پیشروی کردند، نیروهای اوکرائینی از عقب دنبال آن‌ها آمدند، با «خرابکاران» تسویه حساب کردند، اسلحه‌های جدید بین مردم پخش کردند و «نظم» را دوباره برقرار ساختند. …

خیر، از این طریق آن‌ها نخواهند توانست به هدف‌های خود دست یابند.

در این بین ما متهم می‌شویم که «هوادار پوتین» هستیم. من شخصاً توهمی نسبت به این دولت ندارم.

در چنین شرایطی برعکس این شانس را می‌بینم، شانس منحصر به فرد برای چپ‌ها که نهایتاً به وضوح دریابند که کرملین نه می‌تواند این وظیفه را که خود تعیین کرده به پایان برساند و نه قادر است اقتصاد و جامعه را برای چنین جنگی بسیج کند. بورژوازی روس و پرسنل سیاسی آن با چشم‌انداز تاریخی محدود خود، بی‌لیاقتی کامل خود برای تأمین و تضمین حیات روسیه و مردمش را به خلق ثابت می‌کند.

س: امید به آتش‌بس ومصالحه صلح که دربین بسیاری ازمردم شایع است، تا سرانجام جنگ پایان یابد، به نظرمی‌رسد درحال حاضرتنها تعداد کمی ازبازیگران مسؤول را نگران می‌کند. درغرب یک جبهه واحد ضدروسی به وجود آمده، که به جای تحمیل مذاکره، به اوکرائین اسلحه صادر می‌کند وظاهراً به طوربی‌سابقه‌ای بین آن‌ها وحدت نظروجود دارد. رشد وتوسعه ناسیونالیسم ومیلیتاریسم وخطرتشدید گرایشات سیاسی راست دراروپای غربی به خوبی ملموس است.
پ: نگرانی شما به حق است. چه پیروزی و چه شکست اوکرائین تأثیری بر ادامه روند فاشیستی شدن ندارد، زیرا جنگ درست این روند را تشدید می‌کند. جنگ ناسیونالیسم، نفرت، دشمن‌سازی و جنگ دیگری را تقویت می‌کند.

آن‌چه که ما امروز شاهدیم، احتمالاً تنها یک پیش‌درآمد است و حلقه «ضعیف» زنجیر را هدف قرار داده، ولی حلقه «قوی»، چین و کلیه کشورهای نامطلوب حول آن، با سنن ضدامپریالیستی و ضد استعماری خود چون کوبا، ویتنام، کره شمالی، لائوس، ایران، نیکاراگوئه، ونزوئلا، بولیوی و غیره هستند.

به نتایج رأی‌گیری در سازمان ملل متحد بنگرید. در آنجا می‌توان دید که این یک مناقشه بین دو قدرت امپریالیستی نیست. ما در اتحادیه اروپايی آن‌چنان سرمان با خودمان گرم است که در محکوم کردن این جنگ تجاوزکارانه از سوی اکثریت آرای سازمان ملل متحد خود را تأیید شده می‌پنداریم ولی رد «جنگ اقتصادی مطلق» علیه روسیه از سوی همین اکثریت را نادیده می‌گیریم.

ما اصلاً نمی‌خواهیم قبول کنیم که ما، که جزو اقشار ممتاز «میلیارد طلایی»، یعنی کشورهای حول محور ترانس آتلانتیک محسوب می‌شویم، از نظر جهانی از هر نظر، چه اقتصادی، چه اجتماعی و چه جمعیت‌شناسی در اقلیت قرار گرفته ایم. ظاهراً نگران نمی‌شویم که این محور حتی به این امر نمی‌اندیشد که ادعای هژمونیستی سنتی خود را به نفع شیوه تکاملی متعادل کلیه کشورها به کنار بگذارد و یا عقب بنشیند، بلکه حتی آماده است تمام بشریت را نابود کند ولی عقب ننشیند. و به همین دلیل جنگ وجود دارد و این جنگ تازه روز ۲۴ فوریه ۲۰۲۲ آغاز نشد. و این نگرانی وجود دارد که تنها محدود به منطقه مربوطه نیز نماند.

س: دردوران اتم و با درنظرگرفتن بحران زیست محیطی موجود پیش‌بینی شما بسیار مأیوس کننده است. آیا ما اکنون دریک بن‌بست هولناک گرفتار نیستیم؟
پ: بدیهی است که همه این‌ها چشم‌انداز بسیار تیره‌ای است و تنها از نظر شرایط زیست محیطی می‌تواند خیلی بدتر نیز بشود. حالا قرار است از آمریکا به اروپا گاز فرکینگ قالب کنند. گاز حاصل از شکست هیدرولیکی، گذشته از مصرف انرژی بسیار زیاد برای تولید آن، پی‌آمدهای شناخته شده‌ دیگری چون (نابودی ذخایر آب‌های زیرزمینی، آلودگی زمین و آب، به خطر افکندن ساختارهای تکتونیک)، را به دنبال دارد.

با این‌حال دلیلی نمی‌بینم که روحیه خود را از دست بدهیم.

تاریخ نشان می‌دهد که با هر موج جدیدی از جنگ‌های جهانی که به تخلیه تضادهای سرمایه‌داری جهانی انجامید، همواره موج‌های جدیدی از روندهای انقلابی و موضوعات نوین انقلابی پدید آمد، پخته شد و پایه و اساس آن گسترش یافت. می‌توان انتظار داشت که تشدید وخامت اوضاع، بدتر شدن شرایط زندگی توده‌های وسیع مردم در مناطق مختلف جهان برای مدت طولانی تحمل نخواهد گردید و مقاومت علیه آن باید رشد کند و رشد خواهد کرد. در سطح جهان کنش‌ها و اشکال سازمانی مختلفی پدید خواهد آمد، شاید حتی سریع‌تر و با شدت بیش‌تر از آن‌چه که تاکنون ممکن به نظر می‌رسید. به تعداد مردمی که اجباراً درک خواهند کرد که مسأله بر سر بقای بشریت است، افزوده خواهد شد. همین‌طور در پیرامون ما نیز به تعداد افرادی که مجبور خواهند بود موضع رفاه‌طلبانه و خواب‌زده خود را ترک کنند و هوشیارتر به اوضاع ج

هان بنگرند، افزوده خواهد شد. ما تنها می‌توانیم با تمام قوا این روند را حمایت و ترویج کنیم و با این رؤيا که همه چیز مثل همیشه ادامه خواهد یافت، خود را در روال روزمره مدفون نسازیم.

علاوه براین، برای افرادی که با تکامل فرضیه مارکسیستی سروکار دارند، کار به قدر کافی وجود دارد.

 جنگ اکراين: پرده ديگرى از نمايشنامه هولناک سرمايه‌دارى جهانى براى بشريت

” تنها پاسخ سرمايه‌دارى زوراست. انباشت سرمايه از زوربه مثابه يک سلاح دائمى استفاه مى‌کند” (رزا)

جنگ اکراين به دلايلى که اکنون بايد روشن باشد٬ فقط مسئله تجاوز نظامى روسيه به اکراين نيست٬ بلکه دروهله نخست نبردى ديگردرهمان جنگ قديمى دوابرقدرتى است که از جنگ جهانى دوم تا کنون ادامه داشته است. خود امرورود ارتش روسيه به اکراين نشانه آن است که عليرغم فروپاشى شوروى واقمارش دراروپاى شرقى٬ “جنگ سرد” پايان نيافته است. البته کسانى که آن جنگ را جنگ بين کمونيزم و سرمايه‌دارى مى‌دانستند٬ امروزه براى توضيح اين جنگ با دشوارى روبرو خواهند شد. آن چه مسلم است، با هيچ عقل و منطقى نمى توان دولت روسيه امروزه را حتى مخالف آبکى سرمايه‌دارى ناميد تا چه رسد به سوسياليست وکمونيست. اما درضمن، شباهت اين جنگ با جنگ سرد را نيز نمى توان ناديده گرفت. پس اين چيست که شوروى سابق وروسيه فعلى را درمقابل آمريکا قرارداده است؟ ازطرف ديگر کسانى که بعد از شکست شوروى٬ پيروزى نهايى نظام سرمايه‌دارى وآينده‌‌‌‌اى بدون جنگ دردهکده جهانى را نويد ‌مى‌دادند نيزامروزه بيش از سه دهه بعد از فروپاشى شوروى نخواهند توانست دلايل اين جنگ را توضيح بدهند. نتيجه اين دشوارى‌‌‌ها غالباً گيج سرى ولکنت زبان درتحليل است! برخى به خود دلدارى مى‌دهند که خيراين ادامه همان نيست وبايد چيزديگرى باشد. مثلاً به دليل بى‌عقلى پوتين است ويا چيزى جزآخرين بازمانده‌هاى تضاد بين “دولت‌-ملت‌هاى کهن” و “جنبه‌هاى مترقى گلوباليزاسيون” نيست. برخى ديگرعقل و منطق را بطورکامل کنارمى‌گذارند واگر شده فقط به دلايل نوستالژيک تداوم جنگ سرد را مساوى با تداوم “اردوگاه سوسياليستى” ‌مى‌بينند وبه نحوى ازانحاء به خود ‌مى‌قبولانند که دولت روسيه حتى اگرشده بطورغيرمستقيم هنوز بخشى ازجبهه جهانى جنگ عليه سرمايه‌دارى است. کارگردان اصلى آن جنگ٬ دولت آمريکا٬ يعنى همان آمريکايى که جمهورى خواهانش اوباما را کمونيست ‌مى‌دانستند٬ و دموکرات‌هايش ترامپ را جاسوس روسيه ‌مى‌ناميدند٬ بهتراز من و شما ‌مى‌داند که اين جنگ ربطى به جنگ سرمايه‌دارى وکمونيزم ندارد و به همين خاطربه همه نواده ونتيجه هايش دستور داده است که خير اين همان جنگ سرد نيست بلکه جنگ کشور‌هاى “آزاد” است عليه “پوتين تبهکار” که “نظم بين المللى متکى بر قانون” را بخطرانداخته است.

اما آن چه بايد درک شود اين است که حتى قبل ازفروپاشى شوروى نيز ماهيت واقعى جنگ سرد نبرد بين اردوگاه سوسياليستى و کاپيتاليستى نبود که امروزه مسئله تداوم آن متناقض به نظربرسد. خود جنگ سرد بوضوح در تناقضات درون نظام جهانى سرمايه‌دارىِ منتج از جنگ جهانى دوم ريشه داشت، و تداوم آن را فقط بواسطه درک اين تناقضات ‌مى‌توان توضيح داد. نظام فعلى حاکم بر جهان و نقش دولت آمريکا يا سازمان نظامى ناتو درآن نيز خود محصول همان جنگ است. بنابراين نه تنها جنگ اکراين مسئله ايست جهانى بلکه درک ماهيت آن بدون درک ماهيت دورانى که بعد از جنگ جهانى دوم آغاز شد٬ غيرممکن است. بدين ترتيب انشانويسى درباره مضرات جنگ واظهار نظرکردن در باره اينکه پوتين برود يا بماند و يا اينکه اکراين عضوناتو بشود يا نشود٬ در برابرعواقب بسيارمهمترى که اين جنگ بدنبال خواهد داشت٬ چيزى جز آب درهاون کوبيدن نيست. گذشته ازاين واقعيت که ازهمان چند روزاول به بعد همه جهانيان اثرات اقتصادى اين جنگ را حس کرده اند، همه شاخص‌هاى اقتصادى نيزنشان ‌مى‌دهند که دوره بعدى با بحران کمبود و تورم درکل نظام جهانى مشخص خواهد شد. هوراکشى طرفداران دروغين سوسياليزم براى پوتين يا بايدن ممکن است نان و آب عده‌اى را براى چند صباح ديگر تامين کند٬ اما در مقايسه با وظايفى که در مقابل ماست جز فرار از اردوى جنگ واقعى طبقاتى چيز ديگرى نخواهد بود.

البته بسيارى ازدموکرات‌هاى دروغين و سوسياليست‌هاى دروغين نيزدرک کرده‌‌اند که عواقب اين جنگ دوران‌ساز خواهد بود. بيهوده نيست که اين روزها بازارتحليل و پيش بينى درباره ماهيت دوران پس از اين جنگ گرم است. اغلب اينگونه تحليل‌ها اما ازفقدان درک مشخصى از خود مقوله “دوران” رنج ‌مى‌برند. با تبديل مقوله دوران به يک معنى ساده لغوى٬ يعنى دوره زمانى٬ مسئله دوران نه براساس مرحله فعلى تناقضات نظام سرمايه‌دارى بلکه به واسطه نتايج اين جنگ توضيح داده مى شود. بدين ترتيب، براساس دست چين کردن پاره‌اى از گرايش‌هاى ظاهرى وتاکيد بر برخى از ادعاهاى خبرى وتبليغاتى٬ ‌مى‌توان هر نوع تصورى از نتايج احتمالى اين جنگ را  به مثابه “دوران” بعدى ترسيم کرد. از افول دلار و آمريکا و چند قطبى شدن جهان گرفته تا افول دولت-ملت‌هاى کهن و پيشرفت چهارنعل گلوباليزاسيون و ظهوردهکده جهانى بدون کدخدا! اما همه اينها قبل ازاين جنگ نيزيا به مثابه گرايشى واقعى دروضعيت جهانى و يا توهماتى در سرمتفکرين وجود داشتند واحتمالاً بعد از اين جنگ نيز وضعيت همان خواهد بود. ده‌‌‌ها سخنرانى ومقاله براى اثبات هر کدام از اين تصاويرنيز ارائه شده است. اما اگر قدرى دقت کنيد٬ عين همين تصاويررا قبل از اين جنگ نيزمى‌توانستيم ترسيم کنيم. آمريکا بيش از دو دهه است که در حال افول بوده و چند قطبى بودن جهان نيز پديده جديدى نيست. در باره رشد تناقضات درون دولت-ملت‌ها بخاطرگلوباليزاسيون نيزتا کنون ده‌‌‌‌ها کتاب نوشته شده است. بنابراين اغلب اينگونه تحليل‌ها چيزى جز تکرار “پيش‌بينى”‌هاى ده‌ها سال پيش نيستند. ازطرف ديگر٬ اما٬ هيچ چيزى مثل جنگ ماهيت خود دوران را آشکار نمى‌کند. چرا که چنين جنگ‌هايى خود فقط نتيجه تشديد تناقضات دوران‌اند. به همين دليل قبل از خيال پردازى درباره آينده٬ بايد نخست شناخت ازگذشته را به محک آزمايش گذاشت. و اين کارالبته مستلزم بررسى ماهيت اين جنگ درچارچوب تناقضات نظام سرمايه‌دارى دوره اخير يعنى دوره بعد از جنگ جهانى دوم است.

از ديدگاه “رهبر دنياى آزاد”٬ ايالات متحده آمريکا که کم و بيش از جنگ جهانى دوم تا کنون خود را ژاندارم دنيا مى‌دانسته است (و فراموش نکنيم٬ در اين نقش٬ کم و بيش همه جنگ‌هاى بعد از جنگ جهانى دوم را يا مستقيماُ و يا بطورغيرمستقيم و نيابتى کارگردانى کرده است)٬ اساساً مفهوم “دوران” چيزى نيست جز دوران جنگ‌هاى “عظيم”. پس از فروپاشى شوروى و سپرى شدن تاريخ فروش “دوران جنگ سرد” (جنگ “سردى” که بيش از ١٣ ميليون کشته بجا گذاشت!) چند سالى خوش خيالى ايدئولوگ‌هاى دنياى “آزاد” آمريکايى در باره صلح و صفا در “دهکده جهانى” پروبال گرفت. اين همان دوره ى بود که “چپ” بورژوا ليبرال نيز با بوق و کرنا به جنبش کارگرى جهانى مژده مى داد که عصرامپرياليزم ديگر پايان گرفته است. اما خود آمريکا در فاصله کوتاهى همه اينگونه روياها را درهم شکست و “دوران جنگ عليه تروريزم” را براى اين دهکده جهانى به ارمغان آورد (که حاصل آن تاکنون بيش از ١١ ميليون کشته و بيش از ٨٠ ميليون آواره بوده است). بورژوا ليبرال هاى ما البته خود رانباختند وبا کشف مقوله “نو امپرياليزم” به تبليغ همان رويا “با وسائل ديگر” ادامه دادند. ناگفته نماند٬ درهمان چندسال تنفس بين اين دو “دوران” نيزماشين نظامى آمريکا بيکار نبود وآتش جنگ براى تجزيه يوگسلاوى را برپاکرد که حتى هنوزدرزيرخاکستر ادامه دارد (با بيش از ٢٠٠ هزار کشته و ١ ميليون آواره). اما بعد ازشکست مفتضحانه‌اش درعراق٬ سوريه و بويژه افغانستان٬ بلاجبار٬ با اعلام “شکست نهايى” داعش٬ همان داعشى که اختراع خودش بود٬ کالاى “دوران جنگ عليه تروريزم” را نيز ازبازار بيرون کشيد (هرچند که مى‌بينيم هرجا که لازم باشد کارگردان شعبده بازما هنوزهم مى‌تواند خرگوش داعش را ازکلاه بيرون بکشد). اکنون با جنگ اکراين دورانى حتى عظيم‌‌‌‌‌‌ترازجنگ افروزى را به جهان وعده مى‌دهد: دوران جنگ کشورهاى “آزاد” عليه ديکتاتورهاى “تبهکار”. “عظمت” اين دوران جديد  نه در اين برچسب‌هاى مسخره هاليوودى بلکه دربى پايانى اهداف آن است. دبير کل ناتو مى‌گويد “ما وارد دوران جديدى از امنيت جهانى شده ايم. دولت‌هاى اقتدار گرا نظير روسيه و چين آشکارا اصول مرکزى امنيت ما را به چالش کشيده‌‌اند و مى‌خواهند کل نظم بين‌المللى را که صلح و رفاه ما به آن وابسته است٬ بازنويسى کنند.” البته اگر حرف‌هاى اين روبات دستگاه جنگ افروزى آمريکا را به زبان آدميزاد دوبله کنيم٬ “ما” يعنى آمريکاى ويژه و کشورهايى که آمريکا به دست نشاندگى بپذيرد٬ “امنيت جهانى” يعنى حق ويژه آمريکا به عنوان ژاندارم دنيا در جنگ افروزى، و “رفاه جهانى” يعنى حق ويژه  آمريکا در حفظ هژمونى دلار و ولخرجى به حساب کل جهان. خلاصه اگر قبلاً خطر “کمونيزم” يا “تروريزم” اين حق ويژه را تهديد مى‌کرد٬ اکنون کشورهاى “اقتدارگرا” اينقدر “تبهکار” شده‌‌اند که اين حق ويژه را “آشکارا” به چالش کشيده‌اند. البته اينها هردو کشورهايى هستند با سلاح‌هاى اتمى. بنابراين از منظر خود پليس جهانى ما وارد دورانى شده ايم که در واقع بدون جنگ اتمى پايانى نخواهد داشت. تازگی دوران بعدى در اين خواهد بود که منبعد بهانه اصلى دولت آمريکا براى جنگ افروزى همانا “جلوگيرى از جنگ هسته‌اى” خواهد بود! هم اکنون هر روزه رسانه‌هاى جمعى پليس جهانى به دنيا دلدارى مى‌دهند که اگر با ارسال آخرين سلاح‌‌‌ها به اکراين (و مطمئن باشيد به همراهش هزاران گروه مزدور نظامى) آتش جنگ را شعله‌ور‌‌‌‌‌تر نکنيم٬ خطر جنگ هسته‌‌‌‌اى جدى‌‌‌‌‌تر خواهد شد!

بيهوده نيست که اولين پديده غريبى که اين اولين نبرد دراين جنگ “عظيم” برجسته ساخته کارزاربزرگ تبليغاتى براى مغشوش کردن خود ماهيت اين جنگ است. چند هفته بعد ازآغاز آن حتى اين سئوال که آيا اين واقعا جنگ است يا نه واگرجنگ است چه نوعى ازجنگ است٬ هنوزجاى بحث فراوان دارد. فدراسيون روس آن را “عمليات نظامى ويژه” براى “نازى زدايى و غير نظامى سازى” اکراين ناميد. جالب اينجاست که دولت ترکيه عضو ناتو نيزعين همين عنوان “عمليات ويژه” را براى اشغال نظامى مناطق مرزى سوريه٬ سرکوب کردها و سرازير کردن گردان‌هاى جديدى از داعشى‌‌‌ها به شمال سوريه بکاربرد. جوجه فاشيست ناتو درترکيه اين طوراستدلال مى‌کرد که اين مداخله نظامى نه براى اشغال عراق بلکه براى اقداماتى محدود وموقتى عليه تروريزم کردها ست. اما دردنيايى که حتى توليد دروغ انحصارى شده آن يکى البته “تهاجم و اشغال”  نبود٬ اين يکى هست! ايالات متحده آمريکا حتى قبل از شروع جنگ اصرارداشت که “پوتين تبهکار” مشغول تدارک يک “تهاجم نظامى گسترده براى اشغال و تصرف اکراين” و تحميل يک “حکومت دست‌نشانده” است. بنابراين کارگردان ما از همان ابتدا ماهيت اين جنگ را به شکلى تعريف کرده است که  نامعلوم بودن پايان آن پوشيده بماند. اگر روسيه شکست بخورد و وادار به عقب نشينى بشود٬ آمريکا خواهد گفت عقب نشينى فعلى روسيه تدارک براى تجاوز بعدى را نفى نمى‌کند. و اگرروسيه پيروز شود و نيروهاى نظامى‌اش را خودش به عقب ببرد٬ بازآمريکا خواهد گفت بخاطرکمک‌هاى ناتو به اکراين٬ روسيه نتوانست اوکراين را تصرف کند و ماهنوز بايد خود را براى تهاجم بعدى آماده کنيم! خود همين گنگى در اهداف جنگ نشان مى‌دهد که اين جنگ نه با ورود ارتش روسيه به اکراين آغاز شده و نه با رفتنش پايان خواهد گرفت. بنابراين نه جنگى به آن سادگى است که برخى از مبلغين و مفسرينش تلقى مى‌کنند و نه به اين زودى‌‌‌ها تمام خواهد شد که از حالا در باره نتايج آن به “دوران” سازى بپردازيم. هيلرى کلينتون هنوز دو هفته از جنگ نگذشه به دولت آمريکا توصيه مى‌کرد که بايد از همين الان جنگ‌هاى پارتيزانى عليه ارتش روسيه را  براه اندازيم.

اين جنگ خود نشانه ديگرى از بحرانى جهانى است که کم و بيش از جنگ جهانى دوم تا کنون ادامه داشته است و مى‌توان آن را نوعى بحران “فترت” ناميد. دليل عمده آن نيز شکست انقلابات سوسياليستى و تقسيم دنيا بين دو قدرت پيروز اين جنگ يعنى “شوروى” استالينيستى و آمريکاى کاپيتاليستى بود. بقول گرامشى “دورانى که نظم کهن در حال مردن است اما نظم جديد نمى‌تواند متولد شود”. جنگ از عوارض طبيعى اين گونه بحران‌هاست. امروزه ضعف جهانى اردوى کار و انحطاط کم و بيش کامل دو جريان عمده رهبرى سنتى آن يعنى استالينيزم و سوسيال دموکراسى٬ ترس سرمايه‌دارى را از جنبش کارگرى و خطر انقلاب تقريبا ازميان برده است. و همانطور که دو سه قرن گذشته نشان داده اند٬ دولت‌هاى دائماً بحران زدۀ سرمايه‌دارى٬ بويژه در اين دوران طفيلى‌گرى سرمايه٬ به محض آنکه خيالشان از انقلاب راحت مى‌شود٬ دست به جنگ مى‌زنند. جنگ بهترين وسيله هم براى حل بحران و هم براى ايجاد آن است. اگر اين “استدلال” معيوب به نظر مى‌رسد٬ براى سرمايه‌دارى بسيار هم منطقى است. نظامى‌گرى بحران غيرقابل کنترل را به بحران قابل کنترل تبديل مى‌کند. از پيدايش سرمايه‌دارى تا کنون جنگ و انباشت سرمايه دست در دست هم کره زمين را به امروزى رسانده‌‌اند که فردايش نامعلوم است. بنابراين جنگ اکراين به هيچ وجه نه اولين جنگی  است که تداوم اين نظم پوسيده بر جهان تحميل کرده و نه آخرين آن خواهد بود. تغييرو تحولات بعد از اين جنگ٬ هراندازه هم که جدى باشند٬ اگر با اعتلاى مجدد جنبش ضد سرمايه‌دارى اردوى کار همراه نشوند به بحران فترت پايان نخواهند داد و کاسه همان خواهد بود و آش همان!

البته هنوز بسيار زود است که بتوان نتايج اين جنگ مشخص را پيش‌بينى کرد. بويژه اينکه هنوزنقش دولت چين و ميزان حمايتش ازروسيه کاملاً روشن نيست. يک ارزيابى حتى ژورناليستى از واکنش‌هاى چين تا کنون نشان مى‌دهد که شايد پوتين زياده از حد روى دوستى پکن حساب باز کرده باشد! اگربه سياست خارجى چين دراين دوره اخير رجوع کنيم٬ قاعدتاً پکن از اين جنگ بیشتر براى کسب امتياز از آمريکا استفاده خواهد کرد تا کمک به روسيه. بيهوده نيست که برخى از تئورى‌هاى توطئه مى‌توانند بگويند که در واقع اين چين بود که با اعلام حمايتش از روسيه پوتين را به آغاز اين جنگ تشويق کرد! اما از اينگونه مجهولات که بگذريم همه فاکت‌هاى موجود نشان مى‌دهند که دولت چين و روسيه هيچ دعوائى با دولت آمريکا بر سر اين نظام پوسيده سرمايه‌دارى جهانى نداشته و ندارند و هر دو به کرات هم گفته‌‌اند و هم درعمل نشان داده اند که حتى حاضرند هژمونى آمريکا و دلار را نيز بپذيرند٬ به شرط آنکه آمريکا نيز از مداخله در کشورشان دست بردارد٬ يا بقول پوتين “احترام” به ايشان را فراموش نکند. يا بقول دلال “روابط بين المللى” ماکرون٬ “سهم” آنها نيز رعايت شود. بنابراين بسيار بعيد است چينى که تمام اقتصادش به اقتصاد آمريکا گره خورده و نزديک به ٢ تريليون دلار اوراق قرضه آمريکا در خزانه دارد٬ بتواند هژمونى دلار را به چالش بکشد. چرا که نخست زير پاى خودش را خالى کرده است. و همين طور بعيد است اقدام اخير روسيه در تثبيت طلا به مثابه پشتوانه روبل که حتى اگر موفقيت اميز باشد٬ فقط چيزى کمتر از ١ تريليون دلار معاملات روبلى در سال ايجاد خواهد کرد (يعنى کمتر از ٢% مبادلات جهانى) بتواند هژمونى دلار را بزير بکشد. بنابراين هم اکنون مى‌توان به جرات گفت که نه ديکتاتورى اليگارش‌هاى مالى “تبهکار” در مسکو از ميان خواهد رفت و نه ديکتاتورى اليگارش هاى مالى “کمونيست ” در پکن ناپديدخواهد شد و نه ديکتاتورى اليگارش‌هاى مالى کراواتى وال استريت ازهم خواهند پاشيد. بنابراين اولين پيش بينى که مى‌توان کرد اين است که نمايشنامه هولناک سرمايه‌دارى جهانى براى بشريت هنوز پرده‌هاى بسيارى براى بازى دارد.

مارکس گفت جنگ سنگ محک دولت هاست. مانند اجساد موميايى که در هواى آزاد پوک مى‌شوند٬ دولت‌هاى سرمايه‌دارى نيز در وضعيت جنگى تمام رنگ و لعاب خود را ازدست مى‌دهند و ماهيت پوسيده خود را عريان مى‌سازند. فقط کافيست به واکنش آمريکا و دولت‌هاى اروپايى به اين جنگ نگاه کنيم تا درستى اين گفته مارکس را درک کنيم. يک شبه آشکار شد “نظم بين المللى متکى بر قانون” چيزى جز قوانين جنگل را برسميت نمى شناسد. اکنون مى‌توان فقط به پشتوانه يک برچسب ساده (“طرفدار پوتين”!) عين راهزن‌هاى قرون وسطى اموال هر کسى را غارت کرد. حتى مسابقات ورزشى اکنون به يکى ديگر از صحنه‌هاى جنگ عليه “پوتين تبهکار” تبديل شده اند. مطبوعات “آزاد” دنياى سرمايه‌دارى همگى٬ بدون حتى يک استثناء٬ يک شبه به عروسک کوکى‌هاى نوازنده کنسرت گوش‌خراش جنگ افروزان ناتو تبديل شدند. حتى پوتين که ٢٠ سال است ادعاى سياست‌مدارى و پراگماتيزم را به وجه مشخصه تبليغاتى خود تبديل کرده بود٬ يک شبه نشان داد که فرزند شايسته تزار و استالين است. به فرمان او تظاهرات ضد جنگ در روسيه را با يک اتهام “خيانت به وطن”٬ سرکوب کردند٬ کارى که حتى تزار نيکلاس نتوانست انجام بدهد. در پارلمان انگليس٬ “مهد دموکراسى در جهان”٬ درست عين عکس برگردان پوتين٬ تظاهرات ضد جنگ در لندن را “ستون پنجم پوتين” خواندند. بعلاوه به ناگهان معلوم شد همه دولت‌هاى سرمايه‌دارى که قبل از اين جنگ به بهانه مبارزه با تورم سرگرم برنامه‌ريزى براى راه اندازى موج جديدى از حملات عليه قدرت خريد توده‌‌‌ها بودند (تورمى که خودشان تحت عنوان “تسهيلات پولى”  با اعطاى تريليون‌‌‌ها دلار به سرمايه‌داران ايجاد کرده‌اند)٬ در واقع هنوز ميلياردها دلار اضافى براى دامن زدن به آتش جنگ در صندوق دارند. پول براى اجراى وعده‌هاى دروغينى که براى مبارزه با بحران اقليمى همين سال پيش دادند در دست نيست٬ اما براى پرکردن جيب اسلحه فروشان آمريکايى فقط اروپا نزديک نيم تريليون دلار در سال آينده خرج خواهد کرد. از آن بدتر٬ با شليک اولين گلوله در جنگ حتى خود بحران اقليمى کاملاً از ياد رفت. آمريکا بدون کوچکترين شرمى و به سرعت ماوراء صوت با کاسه گدايى به پابوسى “آزادى” خواهانى مثل محمد “اره برقى” بن سلمان رفت. دولت آمريکا که عليرغم شکست در پروژه انقلاب مخملى ورژيم چنج در ونزوئلا٬ “حکومت واقعى ونزوئلا” را در خارج از کشور تعيين کرده بود٬ به ناگهان همان عروسک “واقعى” را رها کرد و به گفته خود عروسک بدون اطلاع او٬ براى خريد نفت مستقيماً با حکومت ونزوئلا وارد مذاکره شد. اما جايزه دورويى را حتماً بايد به دونالد ترامپ يکى از احمق‌ترين و فاسدترين رئيس جمهورهايى که دموکراسى دروغين آمريکا تا کنون تحويل جهان داده اعطاء کرد که روز اول از “زرنگى” پوتين تمجيد کرد و روز دوم ادعا کرد اگر او در کاخ سفيد بود زيردريايى اتمى مسلح به سلاح هسته اى را به سواحل روسيه مى‌فرستاد. صحبت استفاده از سلاح‌هاى هسته اى “تاکتيکى” اکنون به عنوان “يکى از گزينه‌هاى روى ميز” امرى عادى شده است.

اما جنگ فقط سنگ محک دولت‌‌‌ها نيست. جنگ جهانى اول نشان داد که هيچ پديده‌‌‌‌اى بهتر ازجنگ ماهيت ضد کارگرى سوسياليست‌هاى دروغين را نشان نمى‌دهد. نظريات عجيب و غريب وغالباً ضد و نقيضى که درواکنش به اين جنگ ارائه شده درعرض چند روزعمق بحران چپ را که تا ديروز بسيارى به ابعادش پى نبرده بودند٬ آشکار ساخت. روشن شد که جريانات به اصطلاح چپ و سوسياليست اکنون طيفى وسيع ازهوراکشان افراطى پوتين گرفته تا عروسک کوکى‌هاى امپرياليزم آمريکا را دربرمى‌گيرند! چپ بودن و سوسياليست بودن که زمانى براى کارگران و زحمتکشان معرف سنت و واقعيتى بودند اکنون هرگونه  وجه مشخصه‌‌‌‌اى را از دست داده‌اند. فاجعه اينجاست که اين دو انتهاى طيف٬ درواقع معرف بخش اعظم آن است. دراين وانفسا بايد با ذره بين دنبال يک تحليل از چپ و سوسياليست واقعى بگرديد. وازآن بدتر٬ به نظرمى‌رسد که اين جمع متشکل از دو انتهاى افراطى را نيز درواقع نمى‌توان جمع ناميد چرا که تمايل به مواضع امپرياليزم آمريکا٬ با يا بدون جيره ومواجب٬ آگاهانه يا ازروى بلاهت٬ وجه کاملاً غالب است. اگرتصور مى‌کنيد اين گفته‌‌‌‌اى اغراق آميز است فقط بطور راندوم ١٠ تا را مطالعه کنيد وبه تحليل‌هاى حضرات درباره اين جنگ نگاه کنيد. شايد برجسته ترين ايرادى که دراغلب اينهامى‌بينيم٬ سطحى بودن برخورد به خود مسئله جنگ است. به ناگهان همه هم صدا با دولت آمريکا جنگ فعلى را با “اشغال نظامى اوکراين توسط روسيه” تعريف مى‌کنند. وسيس ازهمين مشاهده ساده تمام مواضع بعدى خود را استنتاج مى‌کنند. بنابراين٬ روسيه تجاوزگراست واکراين مظلوم. بنابراين عمده‌ترين وظيفه سياسى دفاع ازحق تعيين سرنوشت مردم اکراين است. بنابراين٬ مسلح کردن مردم اکراين براى مقاومت در مقابل ارتش روسيه شعار اصلى است. اغراق نيست اگر بگوييم ٩٠% اين طيف عينهمين منطق را تکرار کرده است. اينکه اين منطق قلابى آيا فرمايشى است يا واقعاً بطور مستقل درذهن اين جريانات بروز کرده آن چنان مهم نيست که نتيجه عملى آن. و آن چيزى نيست جزتکرارخواست‌هاى ناتو. يعنى دامن زدن هرچه بيشتر به آتش جنگ. اين وسط جايزه بلاهت يا وقاحت را بايد به کسانى داد که با ادبيات “مارکسيستى” اين همکارى و همدستى با نظامى‌گرى ناتو را دفاع از “حق تعيين سرنوشت” مردم اکراين قلمداد مى‌کنند. اما آيا شوروى شکست خورده٬ اين حق را برسميت نشناخت؟ آيا ٣٠ سال از عمر دولت مستقل اکراين نگذشته است؟ آيا اين دولت مستقل به نقد از حق تعيين سرنوشتش براى همکارى و همدستى با يک پيمان نظامى عليه روسيه استفاده نکرده است؟ جالب اينجاست که سياست مداران جمهورى خواه آمريکا همين دولت را که اکنون قهرمان “دنياى آزاد” درمبارزه براى حق تعيين سرنوشت شده است٬ “حتى فاسدتر از پاکستان” مى ناميدند! دفاع از “حق تعيين سرنوشت” براى چنين دولت بورژوايى فاسدى دراين وضعيت مشخص مى‌تواند چه معنايى داشته باشد جز دفاع از حق نوکرى ناتو وحق چاقوکشى براى همسايه درازاى “کمک مالى”؟ جايزه اسکاروقيح ترين اينگونه توجيهات را بايد به “پروفسور جيلبر آشکارداد که در “دفاع از حق تعيين سرنوشت براى اکراين”٬ اسم اينگونه هوراکشى‌‌‌ها براى نظامى گرى ناتورا “آنتى امپرياليزم راديکال” گذاشته است! 

قدرى بيشتر خود ماهيت جنگ را بشکافيم. هرچند جنگ مشخص فعلى با ورود ارتش روسيه به اوکراين آغاز شده است و دولت روسيه نيز امروزه چيزى بيش از نوع عقب افتاده‌اى از انواع و اقسام دولت‌‌هاى تجاوزگرسرمايه‌دارى نيست٬ اما اين جنگ سابقه ديرينه‌ترى دارد وکارگردان اصلى آن بوضوح دولت آمريکاست.دست کم در اين واقعيت کوچکترين ترديدى نيست که دولت آمريکا از چند سال پس از فروپاشى شوروى تا کنون مشغول گسترش ناتو تا مرزهاى روسيه و اجراى سياست‌هايى چند جانبه و گسترده اى ‌براى منزوى ساختن وتضعيف اين رقيب ديرينه بوده است. ارزيابى استراتژيک سياست خارجى دولت آمريکا بعد از فروپاشى شوروى که اسناد آن در همان اوائل دهه ٩٠ فاش شد٬ امروزه ديگر کاملاً علنى شده‌اند. علیرغم خوش‌بينى آدم‌‌هاى کورى که در انتظار صلح و صفا در دهکده جهانى بودند دو محوراصلى اين استراتژى جديد يکى اتخاذ سياست يک جانبه گرايى بود (يعنى حمله نظامى به هرجايى که آمريکا تصميم بگيرد امنيت اورا بخطرانداخته است) وديگرى تضعيف وانهدام هر گونه نيروى نظامى مستقل دردنيا که بتواند هژمونى آمريکا را بخطر اندازد (مثل چين و روسيه). متلاشى ساختن يوگسلاوى٬ استقرار پايگاه‌‌هاى موشکى در اروپاى شرقى و تلاش براى راه اندازى انقلابات مخملى و رژيم چنج در سرتاسراروپاى شرقى وحتى خود روسيه فقط چند فقره از دسيسه‌‌هاى دائمى آمريکا در٣٠ سال اخير بوده‌اند. حتى يک روز قبل از آغازاين جنگ بايدن مى‌توانست با دو جمله از وقوع آن جلوگيرى کند؛وعده عضويت اکراين در ناتو را پس بگيرد و به برگزارى مذاکرات جدى ناتو با روسيه پيرامون مسئله امنيت اروپا رضايت بدهد. حتى امروز مى تواند با همين دو قول به جنگ خاتمه دهد. اما دولت آمريکا همان‌طور که بارها نشان داده است براى پيشبرد منافع خود از قربانى کردن هيچ کشورى و هيچ مردمى ابا نخواهد کرد. براى آمريکا و ناتو اگر بتوان به اين وسيله روسيه را تضعيف کرد٬ تخريب کامل اکراين و آوارگى ميليون‌‌‌ها اکراينى کمترين بهايى است که بايد مشتاقانه پرداخت شود.

رژيم فعلى در روسيه٬ پوتين و اليگارش‌‌هاى آن که اکنون”تبهکار”شده‌اند٬ در واقع خود محصول مداخله  آمريکا در شوروى شکست خورده براى خصوصى سازى اقتصاد دولتى بود. به کمک جناح يلتسين در حزب کمونيست و با تقسيم منابع عظيم دولتى بين تعدادى از بوروکرات‌‌هاى سابق و دستگاه مافيايى توزيع در روسيه٬ يک شبه از هيچ و پوچ يک طبقه جديد سرمايه‌دار ايجاد کردندوقدرت را به دستشان دادند. براى اجراى اين طرح خود آمريکا ميلياردها دلار به روسيه کمک کرد.امروز اين طبقه جديدعملاً روسيه را به يکى از انواع و اقسام “جمهورى‌‌هاى موز” اوائل قرن بيستم تبديل کرده است.صنايع توليدى روسيه جز با استثنائاتى (مثل بخش نظامى)  تقريباً بطور کامل از بين رفته‌‌اند و امروزه روسيه فقط به شکرانه فروش مواد خام در بازار جهانى زنده است. بنابراين اين هيات حاکمه نه رقيبى است براى سرمايه‌دارى جهانى و نه مثل طبقه حاکمه آمريکا و يا اروپا انگيزه‌اى براى کشورگشايى دارد. چرا که نه سرمايه‌اى دارد که بخواهدبزور به جايى صادر کند و نه جنسى که بزور به کسى بفروشد. البته اين بزرگترين کشور دنيا بزرگترين منابع مواد خام دنيا را نيز در اختیاردارد. در ضمن تقريباً تمامى مواد خام مورد نياز سرمايه‌دارى جهانى در روسيه وجود دارد. و از همه اينها گذشته مسلح به سلاح‌‌هاى اتمى نيز هست. بنابراين فروشنده‌اى است که مى‌داند همواره خريدار دارد و کسى هم نمى تواند مواد خامش را از دستش بگيرد. چرا بايد يک  چنين کشورى با با کسى دعوايى داشته باشد؟ خود دولت روسيه دائما تلاش کرده است که در دهکده جهانى آمريکا کلبه‌اى نيز براى خود دست وپاکند. اما در عين حال اگر اقتدارش زير سوال برود و يا خطرى جايگاه انحصارى‌اش در کنترل اين منابع عظيم را تهديد کند٬ البته ساکت نخواهد نشست. هم زور آن را دارد که با زور  هر دولتى منجمله آمريکا مصاف بدهد و هم روى آن چنان مقدارى از مواد خام نشسته است که با صادر نکردنشان بتواند کل روال اقتصاد جهانى را تهديد کند! اين مسئله پيچيده‌‌‌‌اى نيست که فهم آن چپ‌هاى قلابى ما را اينقدر گيج کرده است.

حتى بسيارى از قلم به مزدان وسائل ارتباط جمعى آمريکايى ادعا نمى‌کنند که آمريکا توقع چنين عکس‌العملى را در اکراين نداشت. بر عکس هر چه بيشتر روشن مى‌شود که بيش از هر کسى اين دولت آمريکا ست که نه تنها سال هاست مشتاق براه افتادن اين جنگ بوده بلکه آگاهانه براى تحقق آن تلاش کرده است. بنابراين سناريوى جنگ روشن است. آمريکا و به اصطلاح”متحدينش” (يعنى امپرياليزم اروپايى و ژاپنى مستقل سابق و مجرى‌‌هاى دون پايه فعلى اوامر آمريکا) با وقوف کامل به همه عوامل فوق٬ نه تنها تحريکات خود عليه روسيه را دست کم از بحران ٢٠٠٨ جهانى به بعد بطور علنى ادامه دادند، بلکه به کمک يک انقلاب مخملى “نارنجى”٬ يک کودتاى “ميدانى” (که عملاً ارتش و دستگاه امنيتى اکراين را به گردان‌هاى فاشيست‌‌‌ تحويل داد)٬ و وعده عضويت در ناتو و اقتصاد مشترک اروپا٬ نشان دادند که اين نه فقط تحريک بلکه تهديدى جدى و با چنگ و دندان است. بنابراين راز اين جنگ در اين نيست که چرا روسيه به اکراين تجاوز کرد بلکه این که چرا آمريکا روسيه را تحريک کرد. مسئوليت کشتار و تخريب اين جنگ تماماً و کاملاً بدوش دولت آمريکا و ناتوست٬ حتى اگرتماما بدست ارتش روسيه صورت بگيرد. و اگر دادگاه بين‌المللى اين مضحکه فعلى نبود کمترين تنبيهى که براى اين جرم قائل مى‌شد٬ انحلال ناتو و پرداخت غرامت جنگى توسط آمريکا به تمام مردمى بود که بخاطر ناتو متضرر شده‌اند. منجمله مردم روسيه و بلاروس.

بعلاوه٬ در اکراين ماجرا فقط يک جنگ نيست بلکه ترکيب در هم تنيده‌اى است از چندين جنگ که با مداخلات آمريکا هرچه وخيم‌‌‌‌‌تر شده‌اند. در وهله نخست در اکراين جنگى داخلى در جريان بوده است که در جنگ جهانى دوم و اشغال اکراين توسط ارتش آلمان نازى ريشه دارد. اکراين به يکى از بزرگترين صحنه‌‌هاى جبهه جنگ آلمان عليه شوروى تبديل شده بود. در اين جنگ بخش عمده‌اى از نيروهاى ناسيوناليست و دست راستى اکراين بويژه در غرب کشور با نيروى اشغالگر نازى‌‌‌ همکارى مى‌کردند٬ در صورتى که اکثريت مردم بويژه در شرق اکراين با شوروى و ارتش سرخ متحد شده بودند. گذشته از شرکت توده‌‌‌‌اى در جنگ‌هاى پارتيزانى بيش از ٥ ميليون اکراينى به ارتش سرخ پيوستند. جنگ بين آلمان و شوروى در اکراين بزرگترين تعدادکشته‌‌هاى نظاميان و مردم غير نظامى در جنگ جهانى دوم را به خود اختصاص داده است. بعد ازپيروزى شوروى و گسترش سيستم استالينيستى به اکراين٬ اين جنگ داخلى در شکل اوليه و توده‌اى‌اش پايان گرفت٬ اما بصورت خرابکارى گروه‌‌هاى ناسيوناليست و فاشيست عليه “روس‌‌هاى اشغالگر” همواره ادامه داشته است. در واقع همکارى ناتو با اين جريانات نيز چيز جديدى نيست و در دوره برژنف حتى منجر به اعتراضات رسمى دولت شوروى شد. البته بسيارى از توجيه گران سياست‌‌هاى آمريکا ادعا مى‌کنند که اين حرف درست نيست و ناسيوناليست‌‌هاى اکراينى با ارتش نازى هم جنگيده‌اند. هر چند ذره‌اى از حقيقت در اين عبارت هست اما اين هم کلاً يکى ديگر از دروغ‌هاى شاخدارى است که فقط آمريکا قادر است بگويد و بزور برجهان بقبولاند.اولاً جنگ ناسيوناليست‌‌هاى اکراينى عليه نازيزم منحصر به بخش بسيار کوچکى از ناسيوناليست‌‌‌ها بود و ثانياً فقط در اواخر جنگ و در دوران عقب‌نشينى آلمان از اکراين صورت گرفت. آمريکا همانطور که نازى‌هايى را که بعد از جنگ درخدمت خود گرفت ديگر نازى نمى‌دانست٬ نازى‌هايى که در دوران جنگ سرد با آمريکا همکارى مى‌کردند را نيز نازى نمى‌داند. اما به هيچ وجه نمى‌توان واقعيت همکارى و همفکرى اکثريت ناسيوناليست‌‌هاى اکراين با آلمان هيتلرى را انکار کرد. آن چه مسلم است، بعد از استقلال اکراين  اکثريت قريب به اتفاق نيروهاى ناسيوناليستى که اکنون از سوراخ‌‌‌ها بيرون آمده بودند٬ از لحاظ ريشه‌‌هاى تاريخى٬ سازمانى و اعتقادى از همان گروه‌‌هاى فاشيستى زمان جنگ تشکيل شده بودند. اين را هم داشته باشيد که تمام شواهد تاريخى نشان مى‌دهند فاشيزم اکراينى به مراتب مرتجع‌تر٬ نژادپرست‌‌‌‌‌تر و آدم کش‌‌‌‌‌تر از نازى‌‌‌ها بوده است. به کمک ناتو، و دقيقتر، مداخلات مستقيم دولت آمريکا، اين جريانات اولترا ارتجاعى توانستند روسيه‌ستيزى رابه روس ستيزى تبديل کنند. جنگ داخلى مردم اکراين عليه نازى‌‌‌ها  و سازشکاران اکنون به جنگ “اکراينى‌‌هاى اصيل” عليه روس‌‌هاى اکراينى تغيير شکل داده است. امروزه تقريباً بيش از دو دهه است که “روس زدايى” به يکى از ارکان مهم ودائمى سياست هيات حاکم در اکراين تبديل شده است. مى‌توان تصور کرد که روس ستيزى فاشيستى در کشورى که نزديک به ٣٠% آن را روس ها تشکيل مى‌دهند تا چه اندازه می‌تواند جنگ افروز باشد.

البته بايد اشاره کرد که روسيه ستيزى مختص نيروهاى ناسيوناليست و فاشيست نبود بلکه در اذهان توده‌اى نيز شکل گرفته بود. و اين در واقع جنگ دومى است که با جنگ اولى گره خورده است. اکراين از بالا و به زور “ارتش سرخ” به شوروى برگشت و با بيش از چهار دهه ديکتاتورى استالينيستى طبعاً انزجار از سيستم حاکم به انزجار از روسيه تبديل شده بود. اکراين يکى از پيشرفته‌ترين جمهورى‌‌هاى شوروى بود و مخالفت اکراينى‌‌‌ها با کنترل مسکو نيز يکى از قوى‌ترين گرايش‌‌هاى گريز از مرکز در اروپاى شرقى محسوب مى‌شد. قبل از مجارستان يا چکسلواکى اين در اکراين بود که بخشى از حزب کمونيست حاکم به مخالفت با مسکو بلند شد. امتيازات دوره خروشچف به اکراين (منجمله الحاق کريمه به اکراين) که در دوره برژنف نيز ادامه داشت٬ تا حدى جلوى انفجار اين موج ضد شوروى را گرفت٬ اما بعد ازاستقلال اکراين اين موج با شدت بيشترى مجدداً براه افتاد. بنابراين به هيچ وجه نبايد احساسات ضد مسکو را تماماً به گردن نيروهاى فاشيست انداخت. در همه کشورهاى اروپاى شرقى نيز ٤٠ سال حاکمیت استالينيزم گرايش به دورى از روسيه و تمايل به غرب را به گرايشى واقعى و توده‌اى تبديل کرده بود. حتى برخى از جريانات سوسياليست و چپ اکراينى در “انقلاب ميدان” شرکت داشتند،نه به خاطر دنباله‌روى از فاشيست‌‌‌ها يا غرب زدگى بلکه به دليل اينکه دورى از روسيه را شرط اول رهايى مى‌دانستند. اما با کودتاى ميدان و بقدرت رسيدن ترکيبى از نيروهاى دست راستى طرفدار غرب و سپردن دستگاه نظامى امنيتى به جريانات فاشيستى٬ آمريکا توانسته است هم جنگ داخلى و هم جنگ عليه استالينيزم را به يک جنگ ارتجاعى واحد اکراينى‌‌‌ها عليه روس‌‌‌ها تبديل کند. نتيجه چيزى نيست جز همدستى هر چه بيشتر دولت اکراين با نظامى‌گرى ناتو عليه روسيه  و آب تطهير ريختن به جنگ ناسيوناليست‌هاى اکراينى عليه روس‌‌هاى خود اکراين. امروزه بيش از ٤٠% نيروى نظامى اکراين را گردان‌هاى فاشيستى تشکيل داده‌اند (با بيش از ١٠٠ هزار سرباز مسلح و تعليم ديده توسط ناتو).

اما اين هردو جنگ را نمى‌توان بدون جنگ اساسى‌ترى که در اکراين جريان داشت در نظر گرفت و آن هم جنگ طبقاتى است. اکراين در ضمن يکى از صنعتى‌ترين جمهورى‌هاى شوروى بود و طبقه کارگر آن يکى از متشکل‌ترين و سياسى‌ترين بخش‌‌هاى آن را تشکيل مى‌داد. يکى از دو حکومت خود مختارى که بعد از کودتاى ميدان در شرق اکراين در منطقه دنباس شکل گرفتند برخلاف تبليغات ناتو نه تنها زائده  پوتين نيست بلکه در واقع توسط ترکيبى از جريانات کارگرى٬ سوسياليستى و آنارشيستى رهبرى مى‌شوند. در مبارزه عليه فاشيزم در اکراين طبقه کارگر منطقه دنباس همواره نقش مهمى را در دست داشته است. منجمله و بخصوص بعد از کودتاى ٢٠١٤.  و به همين خاطر همواره يکى از اهداف دايمى حملات گردان‌‌هاى فاشيستى بوده است که از کودتا به بعد با حمايت دولتى نه تنها در دنباس آزادانه به کارگر کشى دست زده است (دست کم بين ١٠ تا ٢٠ هزار نفر در اين دو منطقه از ٢٠١٤ تا کنون) بلکه در سراسر اکراين نيز به گروه ضربت سرمايه دارى عليه طبقه کارگر تبديل شده است. سرمايه‌دارى اروپايى با وعده عضويت در اتحاد اروپا سياست آگاهانه‌اى را براى تخريب صنايع اکراين٬ تضعيف طبقه کارگر و تبديل اکراين به جمهورى موز ديگرى که نقش آن توليد مواد خام کشاورزى براى اروپاست دنبال کرده است. اکراين صنعتى اکنون افتخار مى‌کند که “انبار غله” دنيا شده است. بدين ترتيب آمريکا و اتحادیه اروپا به کمک يک هيات حاکمه فاسد و مسلح به گردان‌‌هاى فاشيستى، عمده‌ترين بخش طبقه کارگر اکراين را به دامن پوتين رانده است که اکنون بتواند تلاش هيات حاکمه براى سرکوب کل طبقه کارگر رابه جبهه ديگرى در جنگ براى “دفاع از ميهن” اکراينى تبديل کند. بقول رزا اکنون کارگران اکراين “گلوی يکديگر را پاره مى‌کنند.”

در چنين وضعيتى جنگ اکراين را “جنگ بين امرياليست‌ها” ناميدن جز اغتشاش ذهنى چيز ديگرى نيست. اول اينکه با استفاده از اين برچسب  هيچ چيز مهمى گفته نشده و هيچ مسئله‌‌‌‌اى حل نشده است. اثبات آن را مى‌توان در نتايج متناقض خودتحليل‌هايى که با عصاى “جنگ بين امپرياليست‌ها” آغاز مى‌کنند٬ مشاهده کرد: هم طرفدارى از روسيه٬ هم آمريکا و هم بى‌طرفى! هم در “چپ” ايرانى و هم جهانى٬ هرسه را داشته‌ايم. دليل آن نيز بسيار ساده است: هر جنگى بين دو دولت امپرياليست “جنگ بين امرياليستها” به معنايى که لنين در جنگ جهانى اول بکار مى‌گرفت٬ نيست.  مثلاً٬ جنگ بين انگليس و آلمان هم در جنگ جهانى اول و هم دوم جنگ بين امپرياليست‌‌‌ها بود٬ اما شعار سوسياليست‌‌‌ها در اولى در هر دو کشور اين بود که سربازان به جاى کشتن يکديگر به افسران خود شليک کنيد٬ در صورتى که در دومى اگر عين همين شعار را  تکرار مى‌کرديد خود سربازان شما را مى‌کشتند! بنابراين در جهانى که همه دولت ها سرميه دارى شده اند نيز صرف امپرياليستى عمل کردن يا نکردن  ماهيت جنگ و در نتيجه نحوه برخورد نيروهاى سوسياليست را تعيين نمى‌کند.

سرمايه به مثابه ارزش خودافزا ذاتا جهانى است چرا که برخلاف زمين و معدن به قلمرو خاصى گره نخورده است و بنابراين ذاتا توسعه طلب نيز هست. دولت‌‌هاى سرمايه‌دارى نيز به مثابه “هيات اجرايى کاپيتاليزم” ذاتا تجاوز گر و چپاول‌گرند. اينکه تا چه اندازه و به چه شکلى بتوانند اين ذات را به نمايش بگذارند٬ البته به زور نظامى و بنيه مالى آنها و مراحل رشد سرمايه‌دارى جهانى بستگى دارد. بنابراين برخلاف تصور عده‌اى که فکر مى‌کنند براساس تعريف لنين٬ امپرياليزم يعنى رقابت بين اليگارشى‌‌هاى مالى کشورهاى مختلف و جنگ براى تقسيم دنيا و از آنجا که ديگر جنگى در نگرفته است پس امپرياليزم نيز از بين رفته است٬ تا زمانى که سرمايه‌دارى در جهان حاکم است دولت‌‌هاى قلدرترآن امپرياليستى عمل خواهند کرد. يا بصورت منفرد و در تخالف با يکديگر و يا بصورت بلوکى و جمعى به سرکردگى قدرت برتر. جزوه لنين در باره امپرياليزم چيزى نيست جز تشريح اين وضعيت در مرحله خاصى از رشد سرمايه‌دارى جهانى و شرايط خاصى که منجر به جنگ جهانى اول شدند و نه تعريفى عمومى از امپرياليزم براى همه دوران‌ها. خود لنين تاکيد دارد که آن امپرياليزمى که او در باره‌اش نوشته است معرف مرحله خاصى از رشد سرمايه‌دارى است. بيش از يک قرن از آن مرحله مى گذرد. امرياليست بودن تغيير نمى‌کند بلکه امپرياليستى عمل کردن است که با شرايط زمانى و مکانى تغيير شکل مى‌دهد.

سرمايه حتى قبل از غلبه وجه توليد سرمايه‌دارى تجاوزگربود. در واقع اشکال اوليه سرمايه٬ يعنى سرمايه پولى و تجارى٬ نخست در صحنه جهانى و به واسطه بازار جهانى اهميت پيدا کردند. بنابراين غلبه سرمايه بر بازار جهانى بر غلبه وجه توليد سرمايه‌دارى در انگلستان مقدم است. سرمايه انگليسى حتى قبل از انقلاب صنعتى “امپراتورى بريتانياى کبير” را در اختيار داشت و در جهان “اربابى” مى‌کرد. اساساً فرایند انباشت اوليه سرمايه در اروپاى شمالى و غربى را نمى‌توان بدون نقش مرکزى غارت طلا ونقره جهان توسط چند کشور اروپايى توضيح داد. بقول مارکس داستان انباشت اوليه سرمايه با “حروف خون و آتش” نوشته شده است. کافيست فقط نقش استعمارى انگلستان را در آمريکا٬ هندوستان و ايرلند به ياد بياوريد تا مفهوم اين جمله مارکس روشن شود.

بدين ترتيب گلوباليزاسيون يا جهانى‌سازى نيز صرفاً مرحله خاصى است از جهانى بودن و جهانى عمل کردن سرمايه. این مرحله به همان اندازه امپرياليستى و تجاوزگرانه است که سه قرن پیش با انهدام کشاورزى ايرلند و تبديل آن به انبار سيب زمينى انگلستان امپریالیستی و تجاوزگرانه بود. پس چرا هزاران آکادميسين بورژوا هزاران جلد کتاب در باب ويژگى گلوباليزاسيون نوشته‌اند؟ به این خاطر که بوژواليبرال‌‌هاى چپ نما بتوانند ادعا کنند که اکنون نقش دولت-ملت‌‌‌ها کمرنگ شده و ديگر نمى‌توان از امپرياليزم صحبت کرد! به این خاطر که اکنون بتوانند در باره “تضاد” دولت ملت‌‌‌ها با گلوباليزاسيون قلم‌فرسايى کنند. يعنى دقيقاً به اين خاطرکه به اين روياى ايدئولوژى بورژوايى اندر باب ايجاد”نظم بين المللى متکى بر قانون”گوشت و استخوان نيز بدهند. بياد بياوريم که اغلب اين “تئورى”‌‌‌ها در باره گلوباليزاسيون و “نظم جديد” پس از فروپاشى شوروى نوشته شده‌اند. بطورى که امروزه بسيارى فکر مى‌کنند که از لحاظ تاريخى “گلوباليزاسيون” پس از فروپاشى شوروى فرا رسيد. گذشته از اينکه هيچ چيز مسخره‌‌‌‌‌تر از اين نيست که هرج و مرج سرمايه‌دارى حاکم بر جهان را “نظم” بناميم٬ قوانين اين “نظم” و نهادها و مقرراتى که ضامن اطاعت از آن بودند تقريبا همگى در دهه ١٩٧٠ يعنى نزديک به دو دهه قبل از فروپاشى شوروى فراهم شده بودند. اتفاقا يکى از مهمترين دلايل فروپاشى خود شوروى اثرات گلوباليزاسيون بود. نکته ديگر اينکه با گلوباليزاسيون ناميدن ٤ دهه اخير  سوتفاهم ديگرى نيز در تحليل‌‌‌ها راه پيدا کرده است. تو گويى “جهانى‌سازى”چيزى است ويژه و جدا از “جهانى شدن” سرمايه‌دارى. اما بدون “جهانى شدن” سرمايه‌دارى در سه دهه بعد از جنگ جهانى دوم٬  “جهانى‌سازى” چهار دهه بعدى را نيز نمى‌توان توضيح داد.  موتور محرک “جهانى شدن” سرمايه بعد از جنگ وهمچنين “جهانى‌سازى” ٤ دهه بعد هردو دولت آمريکا بود.[۲]

صحبت از تضاد بين گلوباليزاسيون و دولت-ملت‌‌‌ها يعنى باور به اينکه گلوباليزاسيون از آسمان نازل شده است. اين حرف عين باور به تضاد بين چاقو و دسته آن است. توگويى جهانى‌سازى نه تنها محصول اقدامات دولت-ملت‌‌‌ها نبوده بلکه آنها را نيز غافلگير کرده است! اما قوانين اين “نظم” را دولت‌‌هاى سرمايه‌دارى نوشته‌اند و همان طور که پيامدهاى جنگ اکراين نشان داده است همه اين قوانين نيز مى‌توانند يک شبه توسط همان دولت‌‌‌ها تغيير کنند.

آنچه که اينجا بايد دقت کرد خود تغييرى است که در وضعيت امپرياليزم جهانى بعد از جنگ صورت مى‌گيرد. پايان گرفتن دوران جنگ‌‌هاى بين امپرياليست‌‌‌ها نه به خاطر برطرف شدن نياز دولت‌هاى سرمايه‌دارى به امرپاليستى عمل کردن بلکه نتيجه مستقيم پيروزى آمريکا در جنگ جهانى دوم بود. يعنى نه فقط شکست نظامى و ورشکستگى مالى امپرياليزم آلمان و ژاپن و تضعيف شديد امپرياليزم انگليس و فرانسه بلکه غلبه بدون چون و چراى امپرياليزم آمريکا بر همه کشورهايى که در زمان لنين امپرياليست ناميده مى‌شدند. آمريکا٬ عين جنگ جهانى اول٬ فقط زمانى وارد جنگ شد که بازنده و برنده جنگ ديگر کم و بيش روشن شده بودند. خود چرچيل در خاطراتش مى‌گويد او عاقبت با جدى شدن خطر پيروزى شوروى توانست آمريکا را به مداخله نظامى در جنگ راضى کند. بنابراين نه تنها ارتش آمريکا بالنسبه دست نخورده از اين جنگ بيرون آمد بلکه اقتصادآمريکا نيز به شکرانه جنگ به مراتب قوى‌‌‌‌‌تر از قبل شد. به عنوان مثال از بيش از ٦٠ ميليون کشته در اين جنگ٬ حدود ٤٠٠ هزار را آمريکا متحمل شد(مقايسه کنيد با نزديک به ٤٠ ميليون کشته برای روسيه)در حاليکه صادرات آن در همين دوره بيش از ٢٠٠% افزايش يافت. شکاف بزرگ بين اقتصاد آمريکا با مابقى جهان از اين دوره آغاز مى‌شود.  آمريکا نه تنها اغلب پايگاه‌هاى نظامى دوران جنگ را در آسيا و اروپا حفظ کرد بلکه در لباس فرشته نجات و به کمک “برنامه مارشال” سرمايه‌دارى اروپا و ژاپن را چنان به آمريکا گره زد که ديگر جدا کردنشان غير ممکن شود. پروسه ادغام  اليگارشى‌هاى مالى ملى و عمده شدن اليگارشى‌هاى بين المللى نيز در همين دوره شدت مى‌گيرد. بدين ترتيب بنياد‌هاى “نظم جهانى”  جديدى که از دهه ٧٠ برپا مى‌شود  و بسيارى از نهاد‌‌‌ها و مقرراتى که آن را سرپانگه ميدارند٬ در همان دهه اول بعد از جنگ پى‌ريزى شده بودند.

“پيمان” نظامى ناتو يکى از مهمترين اين ابزارها براى حفظ سيادت آمريکاست. اين پيمان که ادعا مى‌شد پيمانى است دفاعى براى جلوگيرى از خطر کمونيزم٬ در واقع از همان آغازسازمانى تهاجمى بود و نه فقط عليه شوروى (تنها قدرت نظامى ديگرى که پس از جنگ جهانى دوم سرپا مانده بود) بلکه همچنين براى به انقياد کشيدن امپرياليزم اروپايى. وحشناک‌ترين کابوس براى سرمايه داى آمريکا از دست دادن اروپا و ده‌ها برابر وحشتناک‌‌‌‌‌تر نزديکى اروپا به شوروى بود. اگرآمریکا امروزه اين چنين از قدرت اقتصادى چين وحشت زده شده است٬ نزديکى فرضی آلمان به روسيه (بزرگترين توليد کننده صنعتى و بزرگترين منبع مواد خام) رقيب به مراتب خطرناک‌تری برایش ایجاد خواهد کرد. بنابراین جنگ سرد هم وسيله‌اى بود براى توجيه نظامى‌گرى آمريکا در لباس ژاندارم دنيا و هم وسيله‌‌‌‌اى براى جلوگيرى از هرگونه نزديکى بين شوروى و اروپا. امروزه نيز عيناً همان است. اين دو هدف ناتو تغييرى نکرده‌اند. بنابراين امپرياليزم آمريکا حاضر است اکراين را نابود کند ودنيا را به ورطه جنگ هسته‌اى سوق دهد به شرط آنکه نقش “قانون” گذارى آمريکا در جهان و سيادت دلار از دست نرود و از آن بدتر آلمان به روسيه نزديک نشود.

پس از “تثبيت” اروپاى جنگ زده و تامين “امنيت اروپايى”٬ نوبت برنامه مشابهى براى “نجات” کشورهاى “جهان سوم” فرا رسيد. بر خلاف امپرياليزم اروپايى که کشورهاى حاشيه‌‌‌‌اى را صرفاً به منابع مواد خام و بازارى براى مصنوعات خودشان تبديل کرده بود٬ امپرياليزم آمريکايى به “توسعه اقتصادى” و رشد مناسبات سرمايه‌دارى در اين کشور‌‌‌ها علاقمندشد. با مديريت نهادهاى بين‌المللى ساخته و پرداخته دولت آمريکا و در مشارکت با بورژوازى بومى در جهان سوم٬ پروسه “صنعتى کردن” کشورهاى عقب افتاده (ايجاد صنايع مونتاژ) نيز آغازشد. انتقال تدريجى بخش توليد کالاهاى مصرفى به کشورهاى جهان سوم متعلق به اين دوره است. “انقلاب سفيد” محمد رضا شاه – که طرح اوليه آن توسط بنياد فورد در دوره نخست وزيرى قوام تنظيم شده بود و سپس دردوره مصدق تکميل شد٬ -چيزى جز “برنامه مارشال” براى ايران نبود. (نتيجه آن “انقلاب” توليد بيش از ٧ ميليون تهيدست شهرى  و فراهم کردن زمينه براى ضد انقلاب آخوندى در ايران بود.)

ريشه‌هاى مادى اين تغيير و تحولات در مناسبات بين دولت‌هاى امپرياليستى و بين امپرياليزم و جهان سوم را بايد در آن مرحله مشخص از رشد تراکم و تمرکز سرمايه درآمريکا جستجو کرد. دوران بعد از جنگِ سرمايه‌دارى جهانى به درستى “دوران انقلاب تکنولوژيک مداوم” ناميده شده است. توسعه صنعتى عظيم آمريکا که در خود جنگ و توليد براى جنگ شدت گرفته بود٬ اکنون سرمايه‌دارى آمريکايى را به مرحله‌‌‌‌اى رسانده بود که رشد بخش توليد وسائل توليدى در آن سريعتر از بخش توليد کالاهاى مصرفى شده بود. در چنين اقتصادى منبع اصلى سود افزونه (افزون بر نرخ متوسط سود) در توليد تکنولوژيک وانحصارى کردن تحولات تکنولوژيک است (اخذ رانت تکنولوژيک) و بحران اشباع توليد عمدتاً به صورت اشباع توليد وسائل توليد ظاهر مى‌شود. در اين دوره صدور سرمايه توسط کشورهاى امپرياليستى عمدتاً به کشورهاى ديگر امپرياليستى بويژه آمريکا ست. در اين دوره آمريکا حتى بطور علنى از امپرياليزم اروپايى مى‌خواهد که به سيستم مستعمراتى پايان دهند.

علاقه سرمايه‌دارى آمريکايى به توسعه مناسبات سرمايه‌دارى و”صنعتى کردن” جهان به اين دليل بود که وسائل توليد اضافى را فقط به سرمايه‌دار مى‌توان فروخت. در وهله اول (دو دهه  ١٩٦٠ و ١٩٧٠) صنايع مونتاژى که بدين وسيله در کشورهاى عقب افتاده ايجاد شد فقط مى‌توانستند براى بازار داخلى توليد کنند. سطح پايين بارآورى کار اجازه رقابت در بازار جهانى را نمى‌داد. مثلاً در ايران مطابق تحقيقات بانک جهانى در اوائل دهه ١٣٥٠ مخارج توليد کالاهاى مونتاژشده بطور متوسط بيش از ٣٠% گرانتر از کالاهاى مشابه اروپايى بود (و اين مخارج بالا عليرغم سطح دستمزدهاى پايين و ارزانتر بودن انرژى). و اين يعنى در اين مدل بازار محدود به بازار داخلى است و در نتيجه رشد چنين اقتصادى به سرعت به بوروکراتيزه شدن٬ انحصارى شدن و هرچه بيشتر وابسته شدن  اقتصاد به دولت مى‌انجامد. در بسيارى از اين کشورها منجمله٬ ايران٬ برزيل يا فيليپين٬ نتيجه اين مدل از “صنعتى کردن” بحران‌هاى اقتصادى دهه ١٩٧٠ بود.

در خود آمريکا هجوم سرمايه به بخش توليدات تلکنولوژيک در اين دوره دو پديده جديد و مهم ديگر را به دنبال داشت. اول اينکه اکنون با در دست داشتن کنترل تکنولوژيک٬ خود پروسه توليد هرمحصولى را هم مى‌توان به توليد قطعات متفاوت تقسيم کرد و هم هر قطعه‌‌‌‌اى را در جايى متفاوت ساخت. شکل انحصارات نيز در اين دوره تغيير مى‌کند. اکنون به جاى مثلاً انحصار توليد يخچال با انحصاراتى که اجزا يخچال را مى‌سازند روبرو مى‌شويم. بويژه از دهه ١٩٨٠ به بعد و پيشرفت سريع تکنولوژى کامپيوترى اين پروسه تشديد مى‌شود. موتور محرک  آنچه گلوباليزاسيون ناميده مى‌شود در واقع همين تجزيه توليد اغلب کالاهاى مصرفى به توليد قطعات است. آن سرمايه دارى که انحصار تکنولوژيک در توليد حتى يک قطعه را در دست دارد برايش مهم نيست که آن قطعه در کجا با قطعات ديگر مونتاژ شود. اقتصاد چين حاصل اين دوران است. چين با استفاده از توليد در مقياس عظيم و نيروى کار ارزان و زير کنترل ديکتاتورى تک حزبى٬ به اضافه سرمايه گذارى عظيم خارجى بويژه آمريکايى٬ از اواخر دهه ٩٠ به بعد٬ به کارخانه مونتاژ کل جهان تبديل شده است.  و اگر فقط همان کارخانه مونتاژ باقى بماند دوست امپرياليزم آمريکا نيز خواهد بود. دشمنى با چين از زمانى آغاز شده است که چين وارد توليد مستقل تکنولوژيک شده است.

پديده ديگر اينکه اقتصاد آمريکا در اين دوره به تدريج به يک اقتصاد جنگ دايمى تبديل مى‌شود. برخلاف اين گفته معروف که “جنگ ادامه سياست است با وسائل ديگر” در باره آمريکا بايد گفت سياست ادامه جنگ است با وسائل ديگر! امروزه مهمترين بخش توليد صنعتى در آمريکا بخش نظامى و اسلحه‌سازى است. از جنگ جهانى دوم تا کنون تنها چيزى که در دنيا تغيير نکرده است افزايش دائمى بودجه نظامى آمريکا و تعداد پايگاه‌‌هاى نظامى آمريکا در جهان است. هيچ يک از صادرات محصولات آمريکايى در جهان به اندازه کالاهاى نظامى درآمد ندارند. انقلاب تکنولوژيک مداوم٬ سرمايه‌گذارى در بخش نظامى را به يکى از سودآورترين بخش‌هاى اقتصاد آمريکا تبديل کرده است. هم بخش عمده‌‌‌‌اى از مخارج تحقيقى اين حوزه از ماليات‌‌‌ها تامين مى‌شود و هم محصولات آن همواره به شکرانه قراردادهاى دولتى خريدار دارد. بنابراين کجا بهتر براى تحولات تکنولوژيک و حفظ انحصار تکنولوژيک؟ مضافاً به اينکه با جنگ افروزى دائمى و فروش سلاح به ساير دولت‌‌‌ها همواره مى‌توان محصولات تکنولوژى قبلى را با نسخه‌هاى جديدتر جايگزين کرد. اين پديده که در دهه ٧٠ هنوز فقط به صورت يک گرايش در اقتصاد آمريکا مشاهده مى‌شد در دوره اخير تبديل به عامل تعيين کننده آن شده است.

بدين ترتيب قوانين “نظم بين المللى متکى بر قانون” را نه تنها امپرياليزم آمريکا نوشته بلکه از همان ابتدا قوانينى در خدمت آزاد گذارى سرمايه آمريکايى و درخدمت حفظ هژمونى آمريکا بوده اند. دهکده جهانى بورژوا ليبرال‌هاى ما چيزى جز مجموعه‌‌‌‌اى از حومه‌هاى واشنگتن نيست. چنين دهکده‌‌‌‌اى نه تنها بى کدخدا نخواهد ماند بلکه از آنجا که تعداد پايگاه هاى نظامى آمريکا تقريبا دو برابر تعداد کشورهاى عضو سازمان ملل است٬ احتمالا در کنار هر کلبه اش دو پايگاه نظامى آمريکا نيز پيدا خواهد شد! بنابراين اصرار آمريکا به گسترش ناتو٬ حتى پس از فروپاشى شوروى٬ نه سياستى است که با اين يا آن رئيس جمهور تغيير کند و نه سياستى که به خاطر اين يا آن “دولت اقتدارگرا” وضع شده باشد. جهانى شدن کاپيتاليستى نيازمند جهانى شدن قهر سرمايه دارى است. اما بورژوازى قادر نيست دولت قهر جهانى بسازد٬ بنابراين در هر کشورى به تدريج بخشى از دولت سرمايه دارى در خدمت اين تکليف بين المللى قرار گرفته است. برخلاف توهم شيفتگان “جنبه هاى مترقى گلوباليزاسيون”٬ تضاد اساسى بين گلوباليزاسيون و دولت ملت ها نيست بلکه درون خود دولت-ملت هاست. تضاد بين بخشى که کارگزار دستگاه زور کاپيتاليزم جهانى شده است٬ يعنى آن نهادهايى که هرچه بيشتر در اعماق دستگاه هاى دولتى پنهان شده و ديگر حتى ادعاى پاسخگو بودن به مردم کشور خودشان را نيز ندارند٬ و  آن بخشى از دولت که جامعه مدنى کشور خودش را طرف مقابل مى داند و بايد متوجه سرکوب داخلى شود. ناتو  آن زنجيرى است که اين بخش هاى زور بين المللى را به هم متصل مى کند و در زمان لازم به صف مى کشد. زنجيرى که در ضمن در دست دولت آمريکاست و بواسطه آن از سيادت خود برجهان حراست مى کند. ابر قدرت اقتدارگرا چيزى جز آمريکا نيست. و دقيقا  از آنجا که چنين قدرتى فقط زور را مى‌فهمد تنها آنجايى در استفاده از سلاح جنگ محافظه کار خواهد شد که با زور متقابل يک دولت اقتدارگراى ديگر مواجه شود. اليگارش هاى روس نمى توانند در سرمايه دارى جهانى ادغام شوند چراکه دولت روسيه سهم خود را در کنترل اين زنجير مى طلبد. بنابراين آنهايى که امروزه هم صدا با آمريکا قطعه قطعه کردن “پوتين تبهکار” را  طلب مى‌کنند در واقع فقط قطعه قطعه شدن آتى خودشان را سهل تر کرده‌اند.

نه مبارزه عليه امپرياليزم را مى‌توان از مبارزه عليه سرمايه‌دارى جدا کرد و نه مبارزه از سرمايه‌دارى را از مبارزه عليه امپرياليزم. آن چپى که اولى را فراموش کرد٬ جاده صاف کن ضدانقلاب آخوندى شد و آن چپى که دومى را انکار مى کند درواقع  همان راست مفلوکى است که قصد مبارزه با سرمايه‌دارى را نيز ندارد.

ارديبهشت  ۱۴۰۱