ريشههای
نوليبراليسم از ديدگاه ديويد هاروی
يكي
از آثار مهمی كه در سال اخير در زمينه اقتصاد سياسی به زبان فارسی ترجمه
شده است كتاب «تاريخچه نوليبراليسم» اثر ديويد هاروی، جغرافيدان و
پژوهشگر برجسته راديكال است.
ديويد
هاروی در سال 1935 در انگلستان به دنيا آمد. تا اواسط دهه 1960 وی
عمدتاً بجريان متعارف علوم اجتماعي نزديك بود، ازروشهای كمَی استفاده
ميكرد و در دانش متعارف جغرافيا ونظريه پوزيتيويستي مشاركت داشت. وی در
1969 كتاب «تبيين در جغرافيا» را نوشت كه به روششناسی و فلسفه جغرافيا
اختصاص داشت. با اينحال،از اين مقطع شاهد گردش وی به چپ و نيز گرايشهاي
راديكالي در مطالعات جغرافيايي بوديم. چنين است كه هاروی به مباحثی نظير
بیعدالتي اجتماعی وسرشت نظام سرمايه داری پرداخت. ورود او بدانشگاه جان
هاپكينز دربالتيموردرگرايش او به چپ موثر بود. درسال 1973، هاروی كتاب
«عدالت اجتماعي و شهر» را نوشت اين كتاب بشدت درميان گرايشهای
غيرمتعارف اقتصاد سياسي مورد توجه قرارگرفت. وی درادامه در كتاب
«محدوديتهای سرمايه» (1982) تحليلهای جغرافيايی درباره نظام
سرمايه داری را ادامه داد.
ديگركتاب مهم وی «وضعيت پسامدرنيته» است وی در اين كتاب ايدههای پسامدرنيستم
را ناشی از تناقضات درونی سرمايهداری میداند. اين كتاب يكي از آثار بسيار
پرفروش بود وازآن بعنوان يكي از 50 كتاب برتردردوران پس ازجنگ دوم
جهاني نام بردهاند. هاروی در 1996 كتاب «عدالت، شهروجغرافيای تفاوت» را
منتشركرد ودر اين كتاب بر روی مسايل عدالت اجتماعي و عدالت زيستمحيطی
متمركز شد. هاروی دركتاب «فضاهای اميد» (2000) با ايدهای آرمانشهرگرايانه
بطرح بديلي برای وضعيت كنونی جهان پرداخت. كتاب بعدی وی«پاريس: پايتخت
مدرنيته» نامدارد. دراين كتاب وی به بررسی وضعيت پاريس درنيمه دوم قرن
نوزدهم وشكلگيری كمون پاريس پرداخت به
دنبال مداخلات نظامي امريكا بعد از 11 سپتامبر، هاروی در سال 2003 كتاب
«امپرياليسم جديد» را نوشت. او در اين كتاب استدلال كرد نومحافظهكاران
امريكايی جنگ عراق را بمنظورتغيير توجه ازناكامیهای داخلي سرمايهداری
راه انداختند. آخرين كتاب وی «تاريخچه نوليبراليسم» است كه درسال 2005
منتشرشد، دراين كتاب وی با بررسی همهجانبه شرايط ظهورورشد
نوليبراليسم، تفوق نوليبراليسم را حاصل اعاده جايگاه طبقات ثروتمند
میداند.
گفتگوی حاضررا ساشا ليلي Sasha Lilley انجام داده ودرنشاني اينترنتي زير منتشرشده است:
درصورت تمایل،تعريفی كاربردي از«نوليبراليسم»ارائه كنيد. اين اصطلاح،بويژه براي مردم امريكا كه ليبراليسم را با سيا - ستهاي اجتماعي
ترقيخواهانه همراه ميدانند، مبهم است
به
دو چيز بايد اشاره كرد. يكي، در صورت تمايل، نظريهي نوليبراليسم است و
ديگري عملكرد آن. و اين دو نسبتاً با يكديگر تفاوت دارند. نظريهي
نوليبراليسم اين ديدگاه را اتخاذ ميكند كه رهايي فردي و آزادي نقاط اوج
تمدن است و از اين رو در ادامه استدلال ميكند كه ساختاري نهادي كه متشكل
از حقوق مستحكم مالكيت شخصي، بازارهاي آزاد و تجارت آزاد است به بهترين نحو
از آن حمايت ميكند: جهاني كه در آن ابتكار فردي شكوفا ميشود. كاربرد اين
نظريه آن است كه دولت نبايد چندان درگير اقتصاد شود، اما بايد از قدرتش
براي حفاظت از حقوق مالكيت خصوصي و نهادهاي بازار و در صورت لزوم پيشراندن
آن در سطح جهاني استفاده كند.
از ريشههاي فكري تفكر نوليبرالي كه به فردريش فون هايك، اقتصاددان اتريشي مربوط ميشود بگوييد.
البته
نظريهي ليبرالي پيشينهاي بسيار دراز دارد و به قرن هجدهم، به جان لاك،
آدام اسميت و نويسندگاني از آن سنخ، باز ميگردد. تا پايان قرن نوزدهم علم
اقتصاد تااندازهاي دستخوش تغيير شد و نوليبراليسم تجديد حيات واقعي
آموزهي ليبرالي قرن هجدهم دربارهي اختيارات و آزاديهاي فردي در ارتباط
با ديدگاهي بسيار خاص نسبت به بازار است. و چهرههاي اصلي آن در امريكا
ميلتون فريدمن و در اتريش فريدريش فون هايك هستند. آنها در سال 1947 انجمن
مون پلرين را براي پيشبرد ارزشهاي نوليبرالي شكل دادند. اين انجمني كوچك
بود اما شركتها و پشتيبانان مالي ثروتمند به منظور مشاركت در ايدههاي آن
حمايت فراواني از آن كردند.
آيا اين گروه نقش خود را در پيش بردن اين ايدهها در قلمروي سياسي ميديدند؟
ديدگاهشان اين بود كه مداخلات دولتي و تسلط دولت چيزي است كه بايد از آن هراس
داشت. و آنها تنها از فاشيسم و كمونيسم نميگفتند بلكه دربارهي
ساختارهاي قدرتمند دولت رفاه كه بعد از آن در دورهي پس از جنگ در اروپا
پيدا شد و نيز دربارهي هر نوع مداخلهي دولت در نحوهي عملكرد بازارها
صحبت ميكردند. آنها نقش خود را مطلقاً سياسي ميدانستند، نه تنها در برابر
فاشيسم و كمونيسم، بلكه در برابر قدرت دولت و به طور خاص عليه قدرت دولت
سوسيالدمكراتيك در اروپا.
مشخصهي
دولت رفاه توافق كار و سرمايه، ايدهي شبكهي تامين اجتماعي، تعهد به
اشتغال كامل بود – اين را «ليبراليسم درونيشده» ميخوانيد. تا اواخر دههي
1970 اغلب نخبگان از اين حمايت ميكردند. علت عقبنشيني از دولت رفاه و
انگيزه براي نظم سياسي جديد در دههي 1970 بود كه به اجراي سياسي تفكر
نوليبرالي رشد بخشيد؟
فكر
ميكنم دو دليل اصلي براي اين عقبنشيني وجود دارد. دليل اول نرخهاي
بالاي رشد است كه مشخصهي ليبراليسم درونيشدهي دههي 1950 و دههي 1960
است – ما نرخ رشد حدود 4 درصدي در آن سالها داشتم – با نزديكشدن به اواخر
دههي 1960 اين نرخهاي رشد از ميان رفت. اين مسئله فشارهاي زيادي در
اقتصاد امريكا ايجاد كرد كه در آن ايالات متحده تلاش ميكرد جنگ ويتنام را
پيش ببرد و مسايل اجتماعي داخلي را حل كند. اين چيزي است كه ما راهبرد نان و
اسلحه ناميديم. اما اين به مشكلات مالي شديد در ايالات متحده منجر شد.
ايالات متحده شروع به انتشار دلار كرد، تورم و سپس ركود داشتيم و آنگاه
ركود جهاني در دههي 1970 آغاز شد. روشن بود كه اين نظام كه در دههي 1950 و
بيشتر سالهاي دههي 1960 خيلي خوب كار ميكرد مورد حمله قرار نگرفت و
بهموازات ساير موارد بازسازي ميشد. مسئلهي ديگر چندان آشكار نبود، اما
فكر ميكنم دادهها خيلي روشن آن را نشان ميدهد و آن اين است كه درآمدها و
داراييها طبقات نخبه بهشدت در دههي 1970 كاهش يافت و بنابراين نوعي از
شورش طبقاتي بخشي از اين نخبگان كه ناگهان خود را به لحاظ سياسي و اقتصادي در وضعيت بسيار دشواري يافته بودند پديد آمد.
دههي
1970 لحظهي يك دگرساني انقللب امور اقتصادي از ليبراليسم درونيشدهي
دورهي پس از جنگ به نوليبراليسم بود كه در حقيقت در دههي 1970 شروع به
حركت كرد و در دهههاي 1980 و 1990 مستحكم شد.
فكر ميكنيد دليل اصلي نرخ كاهندهي سود در دههي 1970 چه بود، نشانههايي كه تاكنون توصيف كردهايد؟
چند
دليل ديگر مرتبط با آن هستند. مصالحهي پس از جنگ بيترديد كار و
سازمانهاي كارگري را قدرتمند ساخت و بنابراني قراردادهاي كار براي افرادي
كه در اتحاديههاي ممتاز عضو بودند نسبتاً مساعد بود و بازهم فشارهايي بر
نظام تحميل ميكرد. يعني اگر دستمزدها افزايش مييافت گرايش سود در جهت
كاهش بود. بنابراين، در وضعيت دههي 1970 يك عنصر نيزاين بود. چنانكه
ميتوان دريافت كه استدلال نوليبرالي در ين زمينه كه بازاربايد
انعطافپذير، باز و آزاد ازهرگونه محدوديت اتحاديهاي باشدازجذابيت
برخوردار بود.
پدران
فكري – و فكر ميكنم پدران اوليه – نوليبراليسم دور ميلتون فريدمن پولگرا
در دانشگاه شيكاگو جمع شده بودند كه به دنبال كودتا عليه دولت سوسياليست
آلنده در شيلي در 1973 كه امريكا ازآن پشتيباني ميكرد شانس اين را پيدا كردند كه ايدههايشان را اجرا كنند. مايلم دربارهي نخستن كاربرد نوليبراليسم در اقتصاد يك كشور صحبت كنيد.
بعد
از كودتا عليه دولت سوسياليستي آلنده كه به صورت دمكراتيك انتخاب شده بود و
مواجهشدن پينوشه و ديگران با معماي چگونگي تجديد ساختار اقتصادي به
گونهاي كه تجديدحيات پيدا كند اين اتفاق رخ داد. چندسالي آنها نميدانستند
چه بايد بكنند و آنگاه پينوشه تصميم گرفت به نخبگان اقتصادي كه نقش بسيار
مهمي در كودتا داشتند توجه كند و مناسبات استقراريافتهاي با اقتصاداناني
كه شيليايي بودند اما در شيكاگو زيرنظر ميلتون فريدمن آموزش يافته بودند
برقرار ساخت. اين اقتصاددانان در سال 1975 به دولت آمدند و اقتصاد را به
طور كامل تحت اصول نوليبرالي تجديدساختار كردند كه به مفهوم خصوصيسازي
تمامي داراييهاي دولتي به جز – در مورد شيلي – مس، باز كردن اقتصاد به روي
سرمايهگذاري خارجي، عدمممانعت از خروج سود به كشور ميزبان است.
بنابراين، اقتصاد را كاملاً به روي سرمايهي خارجي باز كرد و تمامي چيزها
را، از جمله كه در مورد شيلي جالبست تامين اجتماعي را كه در امريكا در
دههي اخير خصوصيسازي شد، در برابر واگذاري به بخش خصوصي باز كرد.
پس ازانجام اين اصلاحات، پيامدهاي آن براي مردم شيلي و انباشت سرمايه در شيلي چه بود؟
چند
سالي خيلي خوب بود ولي در سال 1982 دچار مشكلات حادي شد. البته وقتي
ميگويم خيلي خوب، منظورم براي نخبگان سياسي و اقتصادي است. يكي از آن
وضعيتهايي است كه براي كشور در ظاهر خوب است، اما براي مردم خيلي بد بود
زيرا در جريان بعد از كودتا همهي سازمانهاي كارگري نابود شدند، تمامي
ساختارهاي تامين اجتماعي از ميان برداشته شدند. براي عموم مردم وضعيت خيلي
خوب نبود، اما براي نخبگان خيلي خوب بود و براي سرمايهگذاران خارجي شرايط
براي چند سالي خيلي خوب بود. و سپس آنها دچار يك بحران جدي شدند و در اين
نقطه است كه آنها رفتهرفته نشان دادند كه نظريهي نوليبرال در شكل ناب آن
ضرورتاً عملكرد خيلي خوبي ندارد. و بعد از اين است كه چند تعديل مهم در
اين نظريه رخ داد كه به نوع متفاوتي از رويه نوليبراليسازي انجاميد.
مثال
دوم كاربرد دستكم برخي ايدههاي مربوط به نوليبراليسم در شهر نيويورك در
اواسط دههي 1970 رخ داد كه آموزههايي براي نوليبراليسم فراهم ساخت. از
«بحران مالي شهر نيويورك» و اين كه چهگونه در عمل اين بحران حل شد بگوييد.
در
مورد نيويورك، شهر بنا به دلايل متنوعي كه بحث دربارهي آن در اينجا
نسبتاً پيچيده است بهشدت بدهكار شد. و در لحظهي مشخصي در 1975، بانكهاي
سرمايهگذاري در شهر تصميم گرفتند كه اين بدهيها را تامين نكنند، يعني،
تصميم گرفتند ديگر بيش از اين بدهي شهر نيويورك را تامين مالي نكنند. فكر
نميكنم كه اين كاربرد نظريهي نوليبرالي بود، بلكه تصور من اين است كه
نحوهي تفكري كه بانكهاي سرمايهگذاري اتخاذ كردند كاربرد نظريهي
نوليبرالي بود. و اين نوعي تجربهي بلوغيافته بود كه در آن بانكهاي
سرمايهگذاري ساختار بودجهاي شهر را در اختيار گرفتند. اين يك كودتاي مالي
است كه در مقابل كودتاي نظامي قرار دارد. و سپس آنها شهر را به نحوي كه
ميخواستند اداره كردند و اصولي كه بدان دست يافتند اين بود كه درآمدهاي
شهر نيويورك بايد به نحوي تخصيص يابد كه نخست حقوق دارندگان اوراق قرضه
تسويه شود و سپس آنچه باقي ميماند به بودجهي شهر واريز شود. نتيجه آن بود
كه شهر شمار زيادي از كارگران را اخراج كرد و بايستي بسياري از مخارج
شهرداري را قطع ميكرد، بايد مدارس و خدمات بيمارستاني را تعطيل ميكرد و
همچنين بايد بابت خدمات نهادي مانند دانشگاه سيتي نيويورك كه تا آن زمان
رايگان بود از مصرفكننده هزينهاي دريافت ميكرد. آنچه بانكهاي
سرمايهگذاري انجام دادند اين بود كه شهر را به نحوي به انضباط كشند. من
فكر نميكنم كه آنها نظريهاي كامل براي آن داشتند بلكه آنها در جريان عمل
نوليبراليسم را كشف كردند. و بعد از آن كه آن را كشف كردند گفتند بله اين
نحوهي حركت ما به طور كلي است. و البته بعداً اين همان راهي بود كه ريگان
رفت و بعد هم روش متعارفي شد كه صندوق بينالمللي پول سعي كرد كشورها در
تمامي نقاط جهان را از طريق آن منضبط سازد.
پايان قسمت اول
بخش دوم
به
نظر شما يك تغيير مهم در روشهاي اقتصاد سياسي، مانند نوليبراليسم –
دستكم در دمكراسيهايي مانند امريكا يا انگلستان – حاصل نميشود مگر آن كه
حدي از وفاق، نه در ميان نخبگان سنتي كه در طبقات متوسط، وجود داشته باشد.
اين وفاق در دههي 1970 چهگونه به دست آمد؟
برنامهي
هماهنگي وجود داشت كه در چند سطح عملي شد. به نظر من، نقطهي آغاز مقطعي
بود كه لوييس پاول كه اندكي بعد از آن قاضي ديوان عالي شد، در 1971 به اتاق
بازرگاني امريكا روانه شد. آنچه او گفت در عمل اين بود كه جو ضدتجاري در
اين كشور بيش از حد گسترش يافته است، ما به يك تلاش جمعي نياز داريم تا اين
جو را وارونه سازيم. بعد از آن ما شاهد شكلگيري مجموعهي كاملي از
اتاقهاي فكر هستيم، انبوه منابع مالي سازمانهاي مختلف كه ميكوشيد بر
سياست عمومي تاثيرگذار باشد و از طريق رسانهها اين كار را انجام ميداد،
از طريق اتاقهاي فكر مبادرت به اين كار كرد.
در
سال 1972 نيز شاهد چيزي بوديم كه ميتوانيم «ميزگرد تجاري» بناميم كه يك
سازمان بسيار تاثيرگذار بود. اين گروه بهشدت درگير آن بود كه قوانيني را
كه در طي دههي 1960 و اوايل دههي 1970 تصويب شده بود و چيزهايي مانند
سازمان حمايت از محيط زيست، سازمان بهداشت و امنيت شغلي، دفاع از
مصرفكننده، و تمامي چيزهايي از اين دست را برگرداند. و البته از طريق
والاستريب جورنال و صفحات اقتصادي و دانشكدههاي اقتصادي و نظير آن بسيار
تاثيرگذار بودند و از طريق اتاقهاي فكرشان تلاش كردند بر روي افكار عمومي
اثرگذاري كنند. اما در ادامه لازم بود آنها فضايي در فرايند سياسي به دست
آورند. اين فرايند بسيار جالبي بود كه طي آن كميتههاي اقدام سياسي كه در
دههي 1970 تاسيس شدند بسيار فعال بودند و حضور گستردهاي يافتند و آنها با
يكديگر به طور جمعي شروع به در اختيار گرفتن حزب جمهوريخواه با خطوط
نوليبرالي، و خطوط محافظهكارانه كردند، نه جمهوريخواهان ليبرالي مانند
راكفلرها كه مربوط به جمهوريخواهان سبك قديم بودند. تصرف حزب جمهوريخواه
توسط ريگان و افرادي همچون او در دههي 1970 رخ داد. اما
بعد از آن حزب جمهوريخواه به يك پايهي تودهاي نياز داشت و يكي از
اتفاقاتي كه رخ داد اين بود كه آنها به راست مسيحي توجه كردند و به ياد
آوريد كه اين جري فالول در 1978 بود كه اكثريت اخلاقي را تشكيل
دادند و ائتلافي وجود داشت كه بعد از آن پديدار شد، پايهي تودهاي در ميان
مسيحيان انجليكان از سويي و شركتهاي بسيار بزرگي كه فرايندهاي سياسي را
تامين مالي ميكرد از سوي ديگر، كه حزب جمهوريخواه را قوياً پشت دستوركار
نوليبرالي قرار داد.
نوشتهايد
كه ويژگي بنيادي نوليبراليسم انضباطبخشي و حذف قدرت طبقهي كارگر بود. پل
ولكر، كه نخست در دورهي كارتر و بعد در دورهي ريگان رييس فدرال رزرو بود
نقش محوري را در اين زمينه در ايالات متحده داشت. شرايط امريكا– بهاصطلاح
آرايش نيروهاي طبقاتي در آن زمان - در دههي 1970 را براي ما توضيح دهيدواينكه چگونه پل ولكرنقش مهمي درجابجايي درموازنه قدرت ايفا كرد.
در
اواخر دههي 1960 و در سرتاسر دههي 1970 فرايند ثابت صنعتزدايي، يعني
كاهش مشاغل صنعتي، وجود داشت. فرايندي آهسته بود و در بسياري از نواحي كشور
افزايش هزينههاي عمومي نقش بازدارنده در برابر اين فرايند داشت. مثلاً در
شهر نيويورك اين امر صادق بود. مشاغل صنعتي كاهش يافت اما مشاغل خدمات
عمومي رونق پيدا كرد. و معنايش اين بود كه براي اين كار نياز به تامين مالي
عمومي بود. دولت فدرال – فدرال رزرو – سياستي را دنبال ميكرد كه در آن
اشتغال كامل بسيار پراهميت بود، هدف بسيار مهم سياست عمومي بود. آنچه پل
ولكر در 1979 انجام داد برگرداندن اين روند بود يعني ما ديگر علاقهاي به
اشتغال كامل نداريم، آنچه بدان علاقه داريم كنترل تورم است. او در حدود سه
يا چهار سال با خشونت تمام تورم را كاهش داد، اما در اين فرايند وي بيكاري
گستردهاي ايجاد كرد. و البته بيكاري گسترده از قدرت كارگران ميكاهد و در
عين حال صنعتزدايي، كه به آن اشاره كردم، آن را تشديد ميكند. بنابراين در
اوايل دههي 1980 كاهش گستردهي مشاغل صنعتي، مشاغل توليدي، وجود داشت. و
البته اين به معناي كاهش قدرت اتحاديههاست. كاهش مشاغل در بخش اتحاديهاي
قدرت اتحاديهها را كاهش داد و در عين حال بيكاري رشد مييافت، بيكاري باعث
شد نيروي كار در صورت لزوم مشاغلي با دستمزد پايينتر را بپذيرد. از اين
رو، تغيير ديدگاهي كه ولكر در فدرال رزرو از راهبرد اشتغال كامل به كنترل
تورم، فارغ از تاثير آن بر روي اشتغال، ايجاد كرد تحول مهمي در سياست عمومي
بود كه همچنان اجرا ميشود.
مظهر
حمله به اشتغال اتحاديهاي مارگارت تاچر، نخستوزير بريتانيا، بود كه حزب
محافظهكار وي در مه 1979 به قدرت رسيد. معروف است كه تاچر گفت «چيزي به
عنوان جامعه وجود ندارد، تنها مردان و زنان منفرد هستنتد.» مايلم در صورت
امكان دربارهي اين سياست در بريتانيا در اواسط و اواخر دههي 1970، قدرت
اتحاديهها و نحوهي واكنش نخبگان به اين قدرت و آنچه عملاً تاچر در واكنش
به آن انجام داد بگوييد.
البته
اتحاديهها در بريتانيا بسيار قدرتمند بودند و در آن كشور يك بخش عمومي
بسيار بزرگ وجود داشت. ليبراليسم درونيشده در بريتانيا مستلزم مليشدن
ذغال سنگ، حملونقل، مخابرات و ساير موارد مشابه بود. اتحاديهها در دههي
1970 نسبتاً قدرتمند بودند اما بازهم فشار اقتصادي سهمگيني در بريتانيا
وجود داشت و در اواسط دههي 1970 دچار مسايل حادي شده بود. واقعاً دولت
كارگر روش مناسبي براي حل مسايل نداشت. بنابراين دولت كارگر فشار براي كاهش
بخش عمومي را آغاز كرد. نتيجه آن بود كه موج گستردهي اعتصابات بخش عمومي
در 1978 آغاز شد و اين امر نارضايتي گستردهاي در كشور در كل ايجاد كرد.
مارگارت تاچر درواقع با دستوركار كنترل قدرت اتحاديهها به قدرت رسيد و اين
همان چيزي است كه او در عمل با يك راهبرد كموبيش ناب نوليبرالي انجام
داد. البته از همه معروفتر چيرگي سياسي و معنوي، بر قدرتمندترين اتحاديه
در تاريخ بريتانيا، يعني اتحاديهي معدنچيان، بود. در 1984 اعتصاب بزرگ
معدنچيان رخ داد كه وي بهتنهايي تا پيروزي نهايي عليه آنها جنگيد. اين
آغازي بر پايان قدرت واقعاً مهيب جنبش كارگري بود. پس از آن وي
فولاد را خصوصي كرد، خودروسازها را خصوصي كرد، معادن زغال سنگ را خصوصي
كرد. وي تقريباً همه چيز را در اقتصاد بريتانياي آن زمان خصوصي كرد. در
اواخر وي به خصوصيسازي بهداشت ملي مبادرت كرد، اما هيچگاه نتوانست آن را
تا آخر مديريت كند.
تاچر به شوراهاي شهر نيز حمله برد كه جايگاه چپگرايان در بريتانيا بود.
وي با اين واقعيت مواجه بود كه بخش اعظم شوراهاي شهرهاي بزرگ در كنترل حزب كارگر بود كه با برنامههايش
قدرتمندانه مخالفت ميكردند. حزب كارگر قصد نداشت در اين سطح با برنامهي
تاچر هماهنگ باشد. بنابراين وي به قطع منابع مالي شهرداريهاي محلي مبادرت
كرد، آنچه شوراهاي شهر انجام دادند اين بود كه مالياتهاي محلي را افزايش
دادند تا همچنان برنامههايشان را اجرا كنند. بعد آنچه تاچر انجام داد
محدودساختن ماليات محلي بود كه شهرداريها ميتوانستند بگيرند و بدين ترتيب
وي درگير مبارزهي گستردهاي با دولتهاي محلي كارگري شد. براي مثال در
ليورپول شوراي شهر هزينههاي خود يا مالياتها را محدود نساخت و تاچر همهي
آنها را به خاطر عدماطاعت از قانون كشوري روانهي زندان ساخت. سرانجام وي
تمامي منابع مالي محلي را حول چيزي موسوم به «ماليات يكسان» اصلاح كرد يا
تلاش كرد اصلاح كند و بارديگر مقاومت گستردهاي در برابر اين وجود داشت
بنابراين در طي دههي 1980 در شرايط حاكميت مارگارت تاچر همچنان كه وي تلاش
ميكرد ارادهاش را بر مقاومت شوراهاي شهري تحميل كند مبارزه بر سر تامين
مالي شهرداريها وجود داشت.
سالهاي
1979 تا 1980 را لحظهي كليدي صعود نوليبراليسم خواندهايد، شوك ولكر كه
پيشتر از آن صحبت كرديد، ظهور مارگارت تاچر كه در اين دوره به قدرت رسيد.
اتفاق مهمي در اين سالها رخ داد، در حقيقت در 1978: حزب كمونيست چين تحت
رهبري دنگ شياپينگ در مسير آزادسازي اقتصادي گام نهاد و سرانجام به نحو
فراگيري اقتصاد چين را متحول ساخت. به نظر شما اين رخداد نيز به شيوهي خاص
خود در مسير رشد نوليبراليسم قرار داشت؛ چهگونه؟
فكر
ميكنم آنچه بايد در اينجا به آن توجه كنيم مشابهت حوادث است. نميتوان
اصلاحات چين را برخاسته از رخدادهاي بريتانيا يا رخدادهاي ايالات متحده
دانست. اما آزادسازي در چين اين كشور را در چارچوب نوعي از سوسياليسم مبتني
بر بازار قرار داد كه راهي براي ادغام در اقتصاد جهاني به نحوي مييافت كه
فكر ميكنم در دهههاي 1950 يا 1960 امكانپذير نبود. زيرا نوليبرالسازي،
از آنجا كه بازار را خواه در سطح جهاني يا داخل كشورها آزاد ميسازد، به
چينيها فرصت آن را داد كه به شيوههايي كه بهآساني امكان ممانعت از آن
وجود ندارد، حضور در بازار جهاني را تجربه كنند. فكر ميكنم اصلاحات چين در
آغاز به مفهوم تلاش اين كشور براي قدرت بخشيدن به كشور در مقايسه با چيزي
بود كه در تايوان،هنگكنگ و سنگاپور رخ ميداد. چينيها كاملاً از اين
تحولات آگاه بودند و ميخواستند به شيوههايي با اين اقتصادها رقابت كنند.
در آغاز، فكر نميكنم كه چينيها ميخواستند يك اقتصاد با جهتگيري صادراتي
را توسعه دهند، اما آنچه اين اصلاحات به آن منجر شد گشايش ظرفيت صنعتي در
بسياري از بخشهاي چين بود كه پس از آن چينيها قادر شدند كالاهايشان را
در صحنهي جهاني در بازار عرضه كنند، زيرا از كارگر بسيار ارزان، فنآوري
بسيار خوب و نيروي كاري با آموزش معقول برخوردار بودند. ناگهان چينيها
متوجه شدند كه در اقتصاد جهاني رخنه ميكنند و همانطور كه در عمل رخ داد
آنها برحسب سرمايهگذاري مستقيم خارجي سود بسيار زيادي بردند، از اين رو
ناگهان چين شروع كرد به مشاركت در فرايند نوليبرالسازي. آيا اين تصادفي
بود يا طبق برنامه، واقعاً نميدانم، اما ترديدي نيست كه تفاوت مهمي در
نحوهي عملكرد اقتصاد جهاني ايجاد كرد.
بحران
نفتي اوپك در اوايل دههي 1970 آغاز شد و دلارهاي نفتي كه اين كشورها در
خاورميانه كه از نفت برخوردار بود ايجاد كردند آغاز زنجيرهي حوادثي بود كه
فرايند مطيعشدن كشورهاي در حال توسعه از نهادهايي مانند صندوق بينالمللي
پول و بانك جهاني را تسهيل كرد و اين نهادها بودند كه سياستهاي نوليبرالي
را تحميل كردند.
در
اين زمينه ماجراي بسيار جالبي هست كه بايد گفته شود و اطمينان ندارم كه
تاكنون بهتفصيل گفته شده باشد. با اوجگيري قيمت نفت اوپك در 1973، حجم
گستردهاي از پول در عربستان سعودي و ديگر كشورهاي خليج فارس انباشته شد. و
در اين شرايط پرسش مهم اين بود: قرار است چه بر سر اين پول بيايد؟ اكنون
بهدرستي ميدانيم كه دولت امريكا بهشدت مراقب آن بود كه اين پول به
نيويورك برگردد و از طريق بانكهاي سرمايهگذاري نيويورك در اقتصاد جهاني
گردش يابد و سعوديها را قانع كرد كه اين كار را انجام دهند. اين كه چرا
سعوديها اين كار را انجام دادند همچنان در هالهاي از ابهام است. ما از
طريق منابع اطلاعاتي انگلستان ميدانيم كه ايالات متحده در 1973 در تدارك
اشغال عربستان سعودي بود، اما آيا به سعوديها گفته شد پول را از طريق
نيويورك برگردانيد يا اين كه اشغال ميشويد... چه كسي ميداند؟ بانكهاي
سرمايهگذاري نيويورك پس از آن مقادير بسيار هنگفتي پول داشتند. آنها اين
پولها را در كجا سرمايهگذاري كردند؟ عملكرد اقتصاد در سالهاي 75-1974
خيلي خوب نبود و به طور كلي اقتصاد گرفتار ركود بود. والتر ريستون (رييس
سيتي بانك) اين را گفت كه امنترين مكان براي سرمايهگذاري كشورهاست زيرا
كشورها نميتوانند ناپديد شوند – هميشه ميدانيد كه كجا هستند. و از اين رو
آنها شروع كردند اين پول را به كشورهايي مانند آرژانتين، مكزيك، (امريكاي
لاتين بسيار محبوب بود) اما علاوه بر آن حتي به نقاطي مانند لهستان، وام
دهند.
آنها
مقادير زيادي پول به اين كشورها وام دادند. مدتي عملكرد كاملاً خوبي
داشتند، اما بعد از آن در 1982 بهخصوص بعد از اين كه ولكر نرخ بهره را
افزايش داد، اين بحران مالي عمومي رخ داد. معنايش اين بود كه مكزيكيها كه
پول را با بهرهي 5 درصد قرض گرفته بودند الان بايد آن را با بهرهي 16 يا
17 درصد بازپرداخت كنند. در 1982 مكزيك در آستانهي ورشكستگي بود. اين
نقطهاي است كه نوليبراليسم متبلور ميشود. ايالات متحده، از طريق صندوق
بينالمللي پول و خزانهداري امريكا، گفت: ما بازپرداخت وام شما را تضمين
ميكنيم، اما اين تضمين به شرط آن است كه شما شروع كنيد به خصوصيسازي و
بازكردن كشور به روي سرمايهگذاري خارجي و شروع كنيد به پذيرش موضع
نوليبرالي.
در
آغاز مكزيكيها واقعاً خيلي دنبال اين نرفتند و با گذشت زمان تا 1988 بود
كه آنها اين كار را به نحو گستردهاي انجام داند. اما در اين جا نكتهي
جالبي هست: منطقي نيست كه فكر كنيم واقعاً ايالات متحده نوليبراليسم را بر
مكزيك تحميل كرد. آنچه رخ داد اين بود ايالات متحده فشارهاي نوليبرالي را
بر مكزيك وارد كرد و نخبگان داخلي مكزيك فرصت آن را يافتند كه بگويند، آري
اين همان چيزي است كه ما ميخواهيم. از اين رو ائتلافي بين نخبگان مكزيك و
خزانهداري امريكا / صندوق بينالمللي پول وجود داشت كه مشتركاً نوعي از
بستهي نولييبرالسازي را مطرح ساختند كه در اواخر دههي 1980 به مكزيك
آمد. و واقعاً اگر به اين الگو نگاه كنيدكمتر تحميل مستقيم سياستهاي
نوليبرالي از طريق صندوق بينالمللي پول يا ايالات متحده را ميبينيد.
تقريباً هميشه ائتلافي بين نخبگان داخلي، مانند آنچه در شيلي رخ داده بود، و
نيروهاي امريكايي وجود داشت كه مشتركاً اين سياستها را مطرح ميساختند و
اين نخبگان داخلي هستند كه به همان ميزان نهادهاي بينالمللي مسئول
نوليبرالسازي هستند.
اين
نكته بسياري از مفروضاتي را كه چپها تمايل دارند در مورد نوليبراليسم
انجام دهند كه براساس آن نوليبراليسم را امريكا بر كشورها تحميل ميكند
كاملاً تغيير ميدهد. يكي از نمونهها كه اين را نشان ميداد سوئد بود كه
يكي از سوسياليستيترين دولتهاي رفاه را داشت و در آنجا نخبگان حاكم
ناگزير از اجراي سياستهاي نوليبرالي شدند.
در
سالهاي دههي 1970 تهديدي جدي در برابر ساختار مالكيت در سوئد وجود داشت،
در واقع، پيشنهادي براي واگذاري كل مالكيت و تبديل آن به نوعي دمكراسي
كارگري وجود داشت. نخبگان سياسي در سوئد هراسان از اين بودند و نبرد
گستردهاي را بر عليه آن آغاز كردند. روش مبارزهي آنها بازهم تاحدودي از
طريق سازوكارهاي ايدئولوژيك بود. بانكداران جايزهي نوبل اقتصاد را در
اختيار دارند كه به هايك تعلق يافت، به فريدمن تعلق يافت، به همهي
چهرههاي نوليبرالي تعلق يافت كه به استدلالهاي نوليبرالي مشروعيت
ميدهند. اما همچنين سوئديها خود را به مثابه اتحاديهي سياسي بزرگان
صنعتي سازمان دادند،خود را سازمان دادند و اتاقهاي فكر و مانند آن بنا
كردند. و هرگاه كه نوعي بحران يا دشواري در اقتصاد سوئد پديد ميآمد و
تمامي اقتصادها در مقطعي دچار مشكل ميشود آنها در حقيقت اين استدلال را
مطرح ميساختند: مسئله قدرتمندي دولت رفاه، هزينههاي عظيم دولت رفاه است.
از اين رو آنها راهبرد جذاب پيوستن به اتحاديهي اروپا را مطرح ساختند،
زيرا اتحاديهي اروپا – از طريق پيمان ماستريخت - ساختاري بسيار نوليبرالي
داشت، از اين رو كنفدراسيون سوئد همه را متقاعد ساخت كه آنها بايد به اروپا
بروند و بعد از آن اين قوانين اروپايي بود كه اجازه داد سياستهاي
نوليبراليتر در سالهاي دههي 1990 در سوئد اجرا شود. به خاطر اين كه
اتحاديهها هنوز در سوئد بسيار قدرتمندند و تاريخ سياسي سوسيالدمكراسي
بسيار قوي است و مانند آن، اين سياستها چندان پيشتر نرفت. اما، علاوه بر
اين به سبب فعاليتهاي اين نخبگان سياسي و راهبرد آنها براي پيوستن به
اروپا، فرايندي در جهت نوليبرالسازي محدود در سوئد وجود داشته است.
نوشتهايد
كه نوليبراليسم دو نقش ايفا ميكند: يكي اعادهي نرخهاي بالاي سودآوري
براي سرمايهداري و ديگري اعادهي قدرت طبقهي مسلط سرمايهدار. اين تمايز
را براي ما بيان كنيد و چرا آنها بهناگزيرهمراه يكديگر نيستند.
نخستين
دورهي نوليبرالسازي در دههي 1970 و اوايل دههي 1980 در شرايط نرخهاي
بسيار ناچيز انباشت سرمايه رخ داد و بنابراين استدلال عمومي اين بود كه ما
نياز داريم روش سازماندهي اقتصاد را تغيير دهيم تا بتوانيم رشد اقتصادي را
بازگردانيم. اين استدلال عامي بود كه انجام ميشد. اما مشكل آن بود كه در
عمل نخستين دولت ريگان در بحران اقتصادي حاد قرار داشت، مارگارت تاچر برحسب
تحول اقتصاد آنجا عملكرد خيلي خوبي نداشت و چنانكه در مورد شيلي اشاره
كردم اوضاع اقتصادي شيلي از زماني كه سياستهاي نوليبرالي را دنبال كرد تا
اوايل دههي 1980 خيلي خوب نبود. عملكرد نوليبراليسم در شكل ناب آن در
زمينهي بازآفريني انباشت سرمايه، خيلي خوب نبود اما در زمينهي بازتوزيع
ثروت در جهت طبقات بالايي جامعه خيلي خوب عمل كرد. در تمامي دادههاي موجود
اين را ميبينيد كه از دههي 1970 به بعد كه اين كشورها نوليبرالسازي را
دنبال كردند واقعاً افزايش چشمگيري در ثروت نخبگان رخ داد. مثلاً در امريكا
سهم يكدرصد بالايي جمعيت از درآمد ملي در فاصلهي سالهاي 1979 تا 2000
سهبرابر شد. و البته الان با توجه به قوانين مالياتي كه دولت بوش اجرا
ميكند وضعيت آنها حتي بهتر شده است. مكزيك نمونهي ديگري است كه در آن طي
دورهي كوتاهي بعد از نوليبراليسازي، ناگهان چهارده تن يا تعداد بيشتري از
مكزيكيها در ليست جهاني ميلياردرهاي فوربس ظاهر شدند. شوكدرماني بازار
كه پس از فروپاشي در روسيه اجرا شد به شكلگيري هفت اليگارشي منجر شد كه 50
درصد درآمد ملي روسيه را در اختيار دارند. از
اين رو در هر كجا كه نوليبرالسازي به حركت درآمد اين تمركز مهيب ثروت و
قدرت در سطوحبالاي سلسلهمراتب را ميبينيد. اين را در عمل در 0.01 درصد
بالايي سلسلهمراتب ميبينيد. براي مثال، مطلب كوتاهي در نيويوركتايمز بود
كه گفت طي بيست سال گذشته چه اتفاقي براي ثروتمندترين افراد در اين كشور
رخ داد؟ و نشان داد كه ثروت آنها برحسب دلار ثابت در حدود 1985، 600
ميليلون دلار بود كه الان چيزي در حدود 2.8 ميليارد دلار است. طي اين دوره
آنها ثروت خود را چهاربرابر كردند. آنچه نوليبرالسازي بسيار خوب انجام
داده است اعاده يا شكلگيري دوبارهي قدرت طبقاتي باند معدودي از نخبگان
سياسي است.
بخش پاياني
نوليبرالها و نومحافظهكاران
توضيح دادهايد كه كاركرد نوليبراليسم قبل از هر چيز بازتوزيع ثروت است نه خلق آن، آنچه شما «انباشت سرمايه از طريق سلب مالكيت» نه انباشت با گسترش كار دستمزدي ميناميد. برخي اشكال متعدد انباشت از طريق سلب مالكيت را بيان كنيد.
به
نظر من، انباشت از طريق سلب مالكيت مفهوم بسيار مهمي است. و صرفاً در
كشورهاي پيراموني اقتصاد جهاني سرمايهداري كاربرد ندارد. براي مثال، در
مكزيك، اصلاح نظام ارضي، خصوصيسازي زمين، بسياري از زارعان را از زمين
جداساخت. نتيجه اين بود كه زمين به افراد كمشماري تعلق يافت. از اين رو،
تمركز ثروت و قدرت در كشاورزي در مكزيك و در نتيجهي آن خلق يك پرولتارياي
فاقد زمين خيلي سريع رخ داد. اكنون در امريكا نيز شرايط مشابهي در زمينهي
آنچه در كشاورزي خانوادگي رخ ميدهد ميبينيم. واحدهاي كشاورزي خانوادگي
ديگر عمل نميكنند و به تصرف واحدهاي تجاري كشاورزي درآمدهاند. البته يكي
از سازوكارها از طريق بدهكارسازي است، يعني مردمي كه پول قرض ميگيرند،
بدهكار ميشوند، قادر به بازپرداخت بدهيهايشان نيستند و در پايان ناگزير
از فروش همهچيز، گاه به قيمتهايي بس نازل، ميشوند. انباشت از طريق سلب
مالكيت شكلهاي محلي بسياري مييابد. براي مثال، فكر ميكنم كاربرد حاكميت
دولت بر زمين در امريكا كه بسياري را از مسكن محروم ساخته است مثال بسيار
خوبي از اين است. اما علاوه بر اين ما شاهد وقوع زيان در زمينهي حقوق
بازنشستگي هستيم. مردمي كه فكر ميكردند پسانداز بازنشستگي خيلي خوبي در
يونايتد ايرلاينز دارند ناگهان ميبينند هيچگونه ذخيرهاي براي بازنشستگي
ندارند زيرا شركت ورشكسته شده و به دنبال آن تمامي تعهدات بازنشستگياش سلب
شده است. همين چيز در انرون و موارد مشابه رخ داد. از اين رو، سلب مالكيت
چشمگيري از ثروت و داراييها در سرتاسر جهان رخ ميدهد. و بعد از خودتان
ميپرسيد كه چهطور است مراقبتهاي درماني در اين كشور هرچه كمتر در دسترس
است و حق شمار هرچه بيشتري از مردم در دسترسي به مراقبتهاي بهداشتي سلب
ميشود؟ از خودتان اين را بپرسيد چه كساني در اين شرايط ثروتمند ميشوند؟
خب اين نخبگان بسيار بسيار اندكي هستند كه پول بسيار بيشتري به دست
ميآورند كه نميدانند با آن چه كنند. نگاهي به سود سهام والاستريت يا
چيزهايي از اين دست بيندازيد ميپرسيد چهطور ميليونها دلار سود به دست
ميآورند وقتي مردم مراقبتهاي بهداشتي را از دست ميدهند. و ميگويم بايد
اين چيزها را به هم ربط بدهيم. وقتي مردم سلب مالكيت ميشوند چيزهايي در
اين كشور رخ ميدهد، و وقتي حقوق مردم در چين سلب ميشود چيزهايي در اين
كشور رخ ميدهد، همچنانكه مردم از منابعشان محروم ميشوند سلب مالكيتي در
افريقا رخ ميدهد. نوع عامي از فرايند سلب مالكيت در شرف وقوع است كه فكر
ميكنم بسيار مهم است كه به لحاظ سياسي به آن نگاه كنيم و آنقدر كه
ميتوانيم در برابر آن به لحاظ سياسي مقاومت كنيم.
سلب مالكيت، دستكم در مقياس جهاني، تصويري از امپراطوري ايجاد ميكند. رابطهي بين نوليبراليسم و امپرياليسم چيست؟
امپرياليسم
امروز تفاوت بسيار زيادي با نوع امپرياليسم در پايان قرن نوزدهم مثلاً در
بريتانيا، فرانسه و مانند آن، دارد. امپريالسم امروز از طريق كنترل
فعالانهي مستقيم سرزمينها عمل نميكند. البته تنها استثنا در اين زمينه
اشغال عراق است كه نسبتاً متفاوت است؛ اين نوعي بازگشت به شيوهي قديمي
فعاليت امپرياليستي است. اما معناي آن اين است كه براي مثال ايالات متحده
يك كشور امپرياليستي است، دستوركار امپرياليستي دارد و با راهبردي دوگانه
به اعمال قدرت مبادرت كرده است. نخست، تلاش ميكنيد با تاثيرگذاري اقتصادي،
با قدرت اقتصادي، با نهادهاي اقتصادي، اعمال قدرت كنيد، چنين است كه
ايالات متحده صندوق بينالمللي پول و بانك جهاني را كنترل ميكند، اين
واقعيت كه امريكا ميتواند عملاً از طريق اين نهادها كار كند، يعني
ميتواند نفوذ و قدرت اقتصادي فوقالعادهي خود را اعمال كند يكي از
ابزارهايي است كه از طريق آن ايالات متحده راهبردهاي امپراتوري خود را عملي
ميكند. ايالات متحده ميتواند از طريق سازمانهايي مانند سازمان تجارت
جهاني و از طريق روشهايي مانند ضمانت بدهيهاي مكزيك يا كرهي جنوبي،
بازارها را به روي خود باز كند.
راهبرد
ديگر، كه تاريخ طولاني در امپراتوري امريكا دارد يافتن يك فرد قدرتمند
محلي – معمولاً يك مرد، يك مرد قدرتمند – است كه فعاليتهاي اقتصادي شما را
امكانپذير ميسازد و شما از وي حمايت ميكنيد و به وي داراييهايي
ميدهيد و به وي كمك نظامي ميدهيد. اين كاري است كه آنها در دهههاي 1920 و
1930 در نيكاراگوئه كردند سوموزا – سوموزاي قديميتر - را پيدا كردند. اين
كاري است كه با شاه ايران در كودتايي كه دولت منتختب دمكراتيك را سرنگون
كرد انجام دادند. اين چيزي است كه در شيلي با پينوشه انجام دادند و بار
ديگر يك دولت منتخب دمكراتيك را سرنگون ساختند. ايالات متحده از طريق اين
دو سازوكار قدرت گستردهي اقتصادي و نيز از طريق اشخاصي كه با حمايتهاي
امريكا از كودتاهاي نظامي به قدرت رسيدهاند حمايت از كودتاهاي نظامي اين
شكل غيرمستقيم امپرياليسم را داشته است. اكنون به شيوهي زير آن را به
نوليبرالسازي مرتبط ساخته است: وقتي بانكهاي سرمايهگذاري در نيويورك اين
همه پول در اواسط دههي 1970 به دست آوردند و شروع به سرمايهگذاري مثلاً
در مكزيك و جاهاي ديگر كردند، اين خيلي اهميت داشت كه كسي در مكزيك قدرت
داشته باشد كه دوست امريكا باشد. اگردوست امريكا نباشدو نيزاگر مكزيك
گرفتار بدهي خارجي باشد، آنگاه البته ميتوانيدازقدرت اقتصادي خود
استفاده كنيد تااطمينان يابيددولت دوستي در آنجا حضور داشته باشد.ازاينرو، نوليبرالسازي دراين شيوههاي بسيارخاص با راهبرد امپراتوري ارتباط
مييابد. اكنون به طور خاص، با روش عمل نهادهاي مالي بسيار آميخته شده است.
فكر
ميكنم بايد بر اين مسئله تاكيد كرد. فكر ميكنم كه نوليبراليسم شكلي
كاملاً تناقضآميز است، ثبات ندارد، و از اين رو نوسان زيادي در خلال
نوليبرالسازي رخ ميدهد. اين نوسان بدان معني است كه عدمامنيت بسيار زياد
و عدماطمينان بسيار زيادي وجود دارد، و فكر ميكنم به اين دليل تاحدودي
تمايل به رامكردن هيولاي بازار و تحميل نظمي بر آن از مركز و در صورت لزوم
اعمال آن با نيروي نظامي وجود دارد. فكر ميكنم نومحافظهكاران با قوت
بسيار اين نظر را پذيرفتهاند. و فكر ميكنم نومحافظهكاران همچنين اين
ديدگاه را پذيرفتهاند كه اخلاق بازار، مادامي كه فينفسه اخلاقي عام است،
نيز بايد با تحميل نوعي هدف اخلاقي بر آن تكميل شود. نومحافظهكاران بهشدت
مدافع بازارند، اين بدان مفهوم است كه بوش و چني و ولفوويتز طرفدار
فرايندهاي بازار يا بازگشت قدرت طبقاتي يا چيزهايي از اين دست هستند. اما
به نظر آنها روش نوليبرالها براي انجام آن بيثبات است و بنابراين به نوعي
كنترل نياز دارد. آنها رهبراني هستند كه فرمان اجراي اين دستوركار
نوليبراليسم را در دست گرفتهاند يا تلاش ميكنند در دست بگيرند و به نظر
من ميبينيم كه آنها خيلي هم موفق نبودهاند.
شما
دربارهي كارل پولاني، اقتصاددان مجار، كه نقطهنظر مقابل دربرابر
اقتصادداناني مانند هايك را مطرح ساخت نوشتهايد. پولاني در كتاب تحول بزرگ
از فرايندي سخن گفت كه آن را «جنبش دوگانه» ناميد كه چهگونه نيروهاي
بازاري كه بيقيدوبند در جامعه رها شدهاند در نهايت نظم اجتماعي را به
چنان نقطهاي ميرسانند كه نخبگان ممكن است خواهان شرايط دولت رفاه و
محدوديتهايي بر روي بازارباشند؛ همانگونه كه بعد ازآشوبهاي ركود بزرگ وجنگ جهاني دوم شاهد آن بودهايم. آيا چنين ظرفيتي درنخبگان براي نوعي
جنبش مخالفتآميزرا ميبينيد؟
فكر
ميكنم نشانههايي وجود دارد. به سياست جورج سوروس يا اشخاصي از اين دست
نگاه كنيد كه به نظر من تا حدودي در اين جهت حركت ميكنند. حتي برخي از
اقتصاددانان كه باقدرت در اردوگاه نوليبرالها بودند، منظورم جوزف
استيگليتز و جفري ساش است، الان رويكردي نهادگرايانهتر دربارهي چگونگي
مديريت اقتصاد جهاني مطرح ميسازند. آنان نومحافظهكار نيستند. آنان
ميكوشند نوعي چارچوب نهادي را طرح كنند كه نسبت به عدالت اجتماعي، فقر و
مسايلي از اين دست حساستر است. من با نحوهي طرح مسئله از سوي آنان موافق
نيستم، اما فكر ميكنم جالب است ببينيم چهگونه افكار عمومي و برخي تفكرات
در اين محافل، حركت در جهت يك چارچوب سياسي و اقتصادي بديل را آغاز ميكند
كه ميتواند كار بهتري براي خلق كيفيتي بهتر در نظام جهاني آينده پديد
آورد. از اين رو امروز حركتي از ارتدكسي ليبرال در برخي محافل وجود دارد و
فكر ميكنم برخي نخبگان سياسي و اقتصادي از اين حركت پشتيباني ميكنند.
به
نظر شما هژموني نظامي امريكا و كسري بودجهاي كه با آن همراه بوده است –
كه در عمل چندان هم نوليبرالي نيست هرچند ريگان هم همين كار را انجام داد –
ايالات متحده را در موقعيتي آسيبپذير قرار داده است. اين آسيبپذيري را
توضيح دهيدوآيا اين را خطري براي نظم اقتصاد سياسي كنوني در مقياس جهاني
ميبينيد؟
اگر
به موقعيت امريكا مثلاً در اواخر دههي 1960 و حدود 1970 نگاه كنيد
ميبينيد در جهان توليد چيرگي داشت، به لحاظ فنآوري چيرگي داشت، در
زمينهي ماليهي جهاني چيرگي داشت و به لحاظ نظامي چيرگي داشت. با آنچه تحت
نوليبرالسازي در ايالات متحده رخ داد، اين كشور بخش مهمي از تسلط خود را
در جهان توليد از دست داده است. در زمينهي توليد، ظرفيتش به مكانهايي
مانند چين و ديگر نقاط شرق و جنوب شرقي آسيا منتقل شده است. البته به طور
كامل تسلط خود را از دست نداده است. به لحاظ فنآوري، ايالات متحده همچنان
قدرت فوقالعادهاي دارد اما اين قدرت به طور خاص بهآرامي در جهت شرق آسيا
منتقل ميشود. اگر به ماليهي جهاني نگاه كنيد، بله امريكا در سالهاي
دههي 1980 و 1990 در جهان مالي بسيار قدرتمند بود. اما اكنون ميبينيد كه
امريكا، هم برحسب بودجهي داخلي و هم بر حسب بدهكاريش به بقيهي جهان،
گرفتار كسري عظيمي است و ميبينيد كه امريكا به لحاظ مالي در چنان موقعيت
خوبي نيست. ما اكنون واقعاً در نقطهي پايان هستيم: مقدار پولي كه امريكا
به منظور پرداخت بدهياش به بقيهي جهان بايد بپردازد معادل مقدار پولي است
كه از عمليات جهاني امريكا در داخل اين كشور جريان مييابد. از اين رو،
ديگر چيز مثبتي براي امريكا وجود ندارد كه انجام دهد. تنها چيزي كه براي
ايالات متحده باقي مانده تسلط واقعياش بر حسب ظرفيت نظامي است. اما در اين
جا نيز ما محدوديتي ميبينيم، زيرا آنچه عراق نشان ميدهد اين است كه
ايالات متحده از ارتقاع 000ر30 پايي ميتواند تسلط داشته باشد اما تسلطش بر
روي زمين چندان تعريف ندارد. بنابراين، نسبت به آنچه بسياري مايلند تصور
كنند ايالات متحده موقعيت نسبتاً محدودتري دارد، و ديگر مانند قبل تسلط
ندارد. فكر ميكنم كه كسريهاي عظيمي كه امريكا با آن سروكار دارد هم در
رابطه با بقيهي جهان و هم در داخل واقعاً تهديدي بر ثبات جهاني است. و اين
چيزي است كه پل ولكر و افراد كاملاً محافظهكاري مانند او و حتي
اقتصاددانان صندوق بينالمللي ميگويند و به نظر من ايالات متحده در
سياستهاي جاري خود با آتش بازي ميكند.
طي چند سال آتي اين فشارها چهگونه باعث پايان موقعيت اقتصادي ايالات متحده را رقم ميزنند؟
البته
اگر پاسخ اين سوال را ميدانستم، ميدانستم پولم را كجا سرمايهگذاري كنم!
اما در اين زمينه اطمينان ندارم. فكر ميكنم در شرايط آتي ما يك تعديل
ساختاري مهم در ايالات متحده خواهيم داشت. براي مثال، آنچه در كتاب انجام
دادم مشاهدهي معيارهايي است كه وقتي صندوق بينالمللي پول با اقتصادي
سروكار دارد و قرار است يك تعديل ساختاري انجام دهد آنها را به كار
ميبرد. و بر اساس اغلب اين معيارها اقتصاد امريكا عملكرد بسيار بدي دارد.
پس اين بدان معني است كه در شرايط طبيعي، صندوق بينالمللي پول بايد ايالات
متحده را منضبط سازند. خب، البته ايالات متحده يعني صندوق بينالمللي پول و
مسئله اين است كه خودش را به انضباط نميكشد. اما نيروهاي بازار ميتواند
اقتصاد امريكا را منضبط سازد. و اگر نيروهاي بازار آن را منضبط سازد، آنگاه
ما مسايل بسيار حادي را شاهد خواهيم بود. نميدانم
اين اتفاق چهگونه رخ خواهد داد، اما تقريباً ترديدي ندارم كه از طريق
نوعي جابهجايي در نحوهي سرمايهگذاري مردم در ايالات متحده و تامين مالي
كسري بودجهي امريكا در خارج اين امر رخ خواهد داد.
مايلم
بقيهي وقت را به بحث دربارهي آنچه چپ از رشد نوليبراليسم ميآموزد و
مسايل مربوط به روشهاي شكلگيري مخالفت چپ با نوليبراليسم اختصاص دهيم.
بحث جالبي داشتهايد دربارهي اين كه چهگونه تناقضات چپ نو در پي موج
اعتراضات اجتماعي در دههي 1960 و 1970، تا اندازهاي رشد ايدههاي
نوليبرالي را امكانپذير ساخت.
جنبشهاي
دههي 1960، مثلاً جنبش دانشجويي، به طور گستردهاي در طلب آزادي بسيار
بيشتر از سلطهي شركتها و سلطهي دولت، و البته مخالفت با سياستهاي
جنگافزوزانهي دولت امريكا و نحوهي تخريب محيط زيست و مانند آن توسط
سرمايهداري جهاني، سهيم بودند. از اين رو، اين يك جناح آن جنبش بود. و
جناح ديگر جنبش، البته نيروي كار سازمانيافته و گروههاي حول و حوش آن
بودند كه ميتوانيد آنها را جنبش سنتي طبقهي كارگر بناميد. جنبشهاي
دههي 1960 اين ماهيت دوگانه را داشت. در طي دههي 1960 آنها ميتوانستند
به آميزهاي نهچندان آسان حول اين ايده دست يابند كه آزادي فردي و رهايي و
عدالت اجتماعي و پايداري محيط زيست و مانند آن چيزهايي هستند كه ما جمعاً
دلمشغول آن هستيم. اما
در مواردي اختلافات واقعي در آن جنبش وجود داشت. فكر ميكنم آنچه در دههي
1970 رخ داد آن بود كه وقتي جنبش نوليبرالي آغاز شد اين ايده پارهپاره شد
كه آري نوليبراليسم به شما آزادي فردي و رهايي ميدهيد اما شما صرفاً بايد
عدالت اجتماعي را فراموش كنيد، صرفاً بايد پايداري زيستمحيطي را فراموش
كنيد، و همهي موارد ديگر را. به طور خاص فقط به آزادي فردي و رهايي فكر
كنيد و ما قصد داريم تمايلات و علايق شما را از طريق آزاديهاي فردي و
انتخاب بازار تحقق بخشيم – آزادي بازار چيزي است كه همهي اينها بدان مربوط
است. به مفهومي، اين پاسخ نوليبرالها به جنبش سالهاي دههي 1960 بود كه
ما ميتوانيم به اين جنبهي جنبش دههي 1960 پاسخ دهيم اما در برابر
جنبهي ديگر پاسخگو نيستيم. و بنابراين فكر ميكنم آنچه در دههي 1970
شاهد بوديم اين بود كه بسياري از افرادي كه در جنبش دههي 1960 فعال بودند
در سلسلهي تفكر و روشهاي نوليبرالي مصرفگرايي، به مثابه بخشي از آنچه
نحوهي استقرار نوليبرالسازي است، سهيم بودند. اين روش بسيار عامي براي
مشاهدهي نوليبراليسم است اما گرايش فكري من اين است كه اين چيزي است كه در
عمل رخ داد. و اين درست الان ما را با اين سوال مواجه ميسازد كه ما قصد
داريم براي عدالت چه كنيم، قصد داريم براي پايداري زيستمحيطي چه كاري
انجام دهيم، اينها همهي چيزهايي است كه نوليبراليسم قادر به رويارويي با
آنها نيست.
امروز
يك واكنش چپ به اين موارد بهرهگيري از طرح دعواهاي حقوقي است. شما منتقد
اين نوع رويكرد هستيد كه در بخش اعظم چپ چيره است و بيشتر برخاسته از
سازمانهاي غيردولتي يا NGOها
است. در صورت امكان نقد خود را نسبت به چارچوب قانوني حقوق بشر جهانشمول و
سازمانهاي غيرانتفاعي به عنوان عوامل تغيير بيان كنيد.
من
با بيشتر اين استدلال مخالف نيستم و فكر ميكنم بخشي از آن درست است، اما
اين روشي محدود است زيرا در تلاش است با خود ابزارهاي نوليبراليسم عليه
نوليبراليسم مبارزه كند. ميكوشد با منطق حقوق فردي با اخلاق بازار مقابله
كند، در حالي كه اخلاق بازار مبتني بر منطق حقوق فردي است. وقتي به جزئيات
نگاه كنيد آنچه قبل از هرچيز درمييابيد اين است كه سازمانهاي غيردولتي
سازمانهاي دمكراتيك نيستند. سازمان غيردولتي خوب و سازمان غيردولتي بد
وجود دارد، آرايش گستردهاي از سازمانهاي غيردولتي وجود دارند كه كارهاي
بسيار متفاوتي انجام ميدهند. مسئلهي گفتمان حقوقي آن است كه مادامي كه
شما به دنياي حقوقي وارد ميشويد خودتان را عملاً در وضعيتي مييابيد كه
تلاش ميكنيد از طريق قانون چيزها را ثابت كنيد، و قانون مطلقاً نهادي فاقد
موضعگيري نيست. روشهاي مختلفي براي مشاهدهي مالكيت خصوصي و فرد و مانند
آن وجود دارد. براي مثال، به نظر من فوقالعاده است كه در شهر نيويورك در
«مركز راكفلر»، پلاكي برنزي ميبينيد كه وي بياننامهي شخصياش را در آن
نوشته است و ميگويد وي به ارزش فرد بيش از هر چيز اعتقاد دارد. بله همهي
ما ميدانيم كه شركت نيز به لحاظ قانوني يك فرد است. بنابراين ميتوانيم به
آنجا برويم و بگوييم آيا شما به تفوق ارزش شركت اعتقاد داريد. وقتي من به
دادگاه ميروم و از يك شركت شكايت ميكنم عدمتقارن قدرت در اين نظام كلان
وجود دارد. و اين حتي در سطح جهاني نيز كاركرد دارد. براي مثال، اگر دولت
چاد اين واقعيت را كه امريكا با دادن يارانه به مزارع پنبه قوانين سازمان
تجارت جهاني را نقض ميكند دوست نداشته باشد. چاد بايد به طرح دعواي حقوقي
عليه دولت امريكا بپردازد. اما براي اين كار دستكم به يك ميليون دلار نياز
دارد. اما بودجهي چاد بسيار اندك است، بنابراين يك ميليون دلار از
بودجهي چاد رقم هنگفتي است در حالي كه يك ميليون دلار از بودجهي امريكا
تقريباً هيچ است. بنابراين در عمل چاد قدرت مالي آن را ندارد كه در عمل
كارزاري عليه ايالات متحده راه اندازد و نسبت به ايالات متحده بر اساس
مقررات سازمان تجارت جهاني اقدام حقوقي كند.
اين
نوع مسئلهاي است كه در تمامي سطوح وجود دارد: مادامي كه به نظام حقوقي
مراجعه ميكنيد عدم تقارن قدرت و مسايلي از اين دست وجود دارد. در عين حال
كه من مخالف برخي مسايل با دنبالكردن حقوق بشر نيستم، آنچه ميگويم اين
است كه دسترسي محدودي نسبت به آن وجود دارد. آنچه بايد بدان بنگريم اين است
كه دنبال ساخت اشكال بديل سازماندهي اجتماعي و سياسي، همبستگيهاي
اجتماعي، باشيم و بايد مفهوم واقعي دمكراسي و مفهوم واقعي آزادي را بار
ديگر ارزيابي كنيم. فكر ميكنم پرسشهاي جاري اين است كه كه آزادي چيست،
دمكراسي چيست، چهگونه ميتوان همبستگي اجتماعي را بنا كرد – اينها مسايلي
است كه بايد در سياست چپ بر روي آن متمركز شد.
بله
من با اين ديدگاه در تفكر چپ كه اين روزها مطرح ميشود بهشدت مخالفم،
ايدهاي كه ميگويد بياييد صرفاً روي جنبشهاي مشخص محلي كه در اينجا و
آنجا و جاهاي مختلف رخ ميدهد و تا اندازهاي تغييري كامل در جهان بدون
رويارويي با قدرت دولتي پديد ميآورد متمركز شويد. فكر ميكنم اين تفكر در
خدمت اخلاق نوليبرالي است و فكر ميكنم اين در خدمت استفادهي
نومحافظهكارانه از تاكتيكهاي نوليبرالي براي تصرف قدرت است. فكر ميكنم
اتخاذ اين رويكرد تهيشدن چپ از قدرت است. اما بازهم فكر ميكنم كه بايد
تنوع چشمگير مبارزاتي را كه در جاهاي مختلف جريان دارد تصديق كنيم و اين
چيزي است كه در كتابم و در جاهاي ديگر واقعاً نگرانش بودم. مبارزه عليه
احداث سد در هند يا جنبش دهقانان بدون زمين در برزيل، مبارزاتي كه در
بوليوي جريان دارد، مبارزاتي كه هماكنون در پاريس رخ ميدهد. همهي اين
مبارزات بسيار خاص هستند و بايد تنوع اين مبارزات را تصديق كنيم و تنوع
آنها را ارج نهيم. فكر نميكنم كه بايد به مردم بگوييم كه مبارزات مشخصتان
را فراموش كنيم و به جنبش جهاني پرولتاريا بپيونديد؛ فكر نميكنم كه موضوع
اصلاً اين باشد. آنچه ما بايد انجام دهيم اين است كه روش سياسياي بيابيم
كه به اين مبارزات وحدت ببخشد و از اين روست كه فكر ميكنم چيزي همچون
مفهوم نوليبراليسم و گرايش آن به انباشت از طريق سلب مالكيت، نوعي از
واژگان را براي شروع مبارزات حول مضموني عام فراهم ميسازد. از اين رو
كشاورز آيووايي كه مزرعهاش را از دست داده است ميتواند احساس دهقان
مكزيكي را دريابد، ميتواند بفهمد چرا مبارزاتي كه در چين جريان دارد از
همان جنس است، از اين رو ما وحدت در تمامي اين مبارزات را مشاهده ميكنيم
در عين حال كه خاص بودم آن را تصديق مينماييم.
مثال
كشاورز آيووا و دهقان مكزيكي را كه زديد در نظر بگيريد: از سويي گفتيد كه
ما به چتري نياز داريم كه مردم پراكنده مانند اين گروهها در سرتاسر جهان
را وحدت ببخشد. اما آيا اين تفاوتهايي را كه وجود دارد ناديده نميگيرد،
مثلاً وقتي دهقان مكزيكي سرانجام كارگرمزرعه شود ودرمزرعه كشاورز
آيووايي كار كند. آيا كوشش براي چنين چترفراگيري ازجنبش،ائتلافهاي غيرمتعارف درچپ پديد نميآورد
امكان
آن هست و واقعاً حرف من حسرت گذشته را خوردن و اين كه چيزي نبايد تغيير
كند نيست – مثل معروف مائويستي ميگويد كه نميتوانيد املت درست كنيد مگر
اين كه تخم مرغها را بشكنيد. و بنابراين هر نوع جنبش انقلابي بايد به نظر
من در تدارك تحولاتي عمده باشد. اما يكي از چيزهايي كه فكر ميكنم جالب است
آن است كه بسياري از جنبشهايي كه جنبشهاي دهقاني يا از آن دست هستند
برعليه مدرنيزاسيون نيستند، بر عليه تحول نيستند. آنچه باعث ميشود جالب
شوند اين است كه آنها از تحول سود ميبرند. و اگر به سلب مالكيت دهقانان
مكزيكي يا حتي به سلب مالكيت كشاورز آيووايي نگاه ميكنيد، چيزي است براي
گفتن اين كه سازماندهي دوبارهي جامعه به نحوي است كه بايد شيوههاي
سنتيتان در انجام چيزها را رها كنيد و كارها را به شيوهي كاملاً متفاوتي
انجام دهيد. شيوهاي است براي گفتن اين. روش ديگري براي گفتن اين است كه
شما داريد همهي حقوقتان را از دست ميدهيد و شماها داريد به نقطهاي
ميرسيد كه صرفاً فردي ميشويد كاملاً سلب مالكيت شده. و فكر ميكنم
مبارزات ادامه دارد، براي مثال جنبش دهقانان فاقد زمين در برزيل يا
جنبشهاي عليه سد نارمادا در هند به نفع آناني نيست كه خواهان تغيير
نيستنتد. اينها مردمي هستند كه خواهان تغييرند، خواهان مدرنيزاسيون، خواهان
فنآوري جديد، خواهان انجام چيزها به شيوهاي متفاوت، خواهان مراقبتهاي
بهداشتي مناسب و آموزش مناسب، و چيزهايي از اين نوع هستند. اما آنچه آنها
دلنگرانش هستند اين است كه آنها همهچيزي را به نحوي از دست دادند و اصلاً
هيچ فايدهاي از آن نميبرند. و اين چيزي است كه مرا ترغيب ميكند كه فكر
كنم در اينجا وحدت بيشتري وجود دارد تا اين كه صرفاً افرادي بگويند من
ميخواهم از روشهاي كهنهام استفاده كنم و نميخواهم كسي مزاحم من شود.
اين نوعي ساختار رمانتيك است كه به نظر من در بخشي از چپ وجود دارد، نه
عملاً در ميان خود مردم. فكر ميكنم مردم فراواني خواهان توسعه هستند، آنها
توسعه را بر اساس تعريف خودشان ميخواهند، آنها توسعهاي ميخواهند كه به
آنها فايده برساند نه به نخبگان دور و بر والاستريت.
درست
است اما بر مسئلهي طبقاتي متمركز شويم كه روشن است نقش بسيار مهمي در بحث
شما ايفا ميكند، شما از ائتلافهاي مردمي گفتهايد در حالي كه آنها ممكن
است منافع مشتركي در مخالفت با مثلاً تاثير شركتهاي بزرگ يا تسلط آنها
داشته باشند، اما احتمالاً منافع طبقاتي يكساني در ميان آنها وجود ندارد.
بله
نميتوانيد يك جنبش را برمبناي تفاوتها بنا كنيد، شما تلاش ميكنيد جنبشي
را بنا كنيد كه تفاوتها را پيوند دهد، در حالي كه در تلاش است اين
تفاوتها را شناسايي كند تا چيزي را كه در شرف وقوع است بشناسد، ما بايد بر
اين تفاوتها چيره شويم. براي مثال، فكر ميكنم اگر شما اين سوال را مطرح
سازيد كه در اين كشور چه كسي از يك نظام بهداشتي جهاني سود ميبرد؟ فكر
ميكنم پاسخ مشخص است در ميان تمامي گروهها – مرد و زن، همجنسگرا و
دگرجنسگرا، اقليتهاي قومي، انواع مختلف گروههاي مذهبي – بنابراين شما يك
پروژهي جهانشمول در مورد نظام عام بهداشتي داريد كه در آن انواع مسايل
در مورد چگونگي طراحي آن وجود دارد. ميتوانيد آنها را به نحوي طراحي كنيد
كه نسبت به تفاوت حساس باشند، اما جهانشمولي آن چيزي است كه به نظر من
گروههاي بسيار بسيار متفاوتي را گردميآورد كه به همراه هم از آن پشتيباني
كنند. پس شما به يك جنبش سياسي نياز داريد، به يك سازمان سياسي حول
مراقبتهاي عام بهداشتي، كه به معناي يك حزب سياسي است كه قرار است به نحوي
از آن پشتيباني كنيد، آن را به كنگره ببرد، قانون را تصويب كند. چيزي كه
اگر پراكنده بمانيد نميتوانيد بدان دست يابيد. و اين نوعي فرارفتن از
ويژگيهاي خاص و تمايل به حركت در سطحي فراگير و جهانشمول است كه به نظر
من درست امروز براي سياست اهميت مبرم دارد و بخش بزرگي از جريان چپ نيز
بدان تمايل دارد.
............................................................................................................................................................
نیویورک، اکنون شهری «تقسیمشده» است، از سویی «منهتن» بهشت رویایی میلیاردرها هست و از سوی دیگر محلاتی که بر اثر سه دهه حاکمیت نولیبرالی بهسختی از حداقل خدمات اجتماعی بهرهمندند. از حدود سال 1973، توقف بودجههای دولتی و وامهای بانکهای سرمایهگذاری به شهرداری نیویورک، اصلاحات سوسیالدمکراتیکی را که این شهر در دهههای قبل شاهد بود متوقف ساخت. رخدادهایی که همزمان در جهان رخ داد، ازجمله دلارهای نفتی انباشته در کشورهای خلیج فارس و انتقال آن به بانکهای سرمایهگذاری در نیویورک، تفوق ایدئولوژی نولیبرالی در عرصهی سیاسی در امریکا، و حاکمشدن برنامهی تعدیل ساختاری در بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول، در عمل نیویورک را پایتخت مالی جهان ساخت. اما پایتختی که تنها در سایهی قدرت نظامی امریکا قادر به ایفای نقش خود در درازمدت بوده است.
(پایان بخش یکم)
نیویورک، اکنون شهری «تقسیمشده» است، از سویی «منهتن» بهشت رویایی میلیاردرها هست و از سوی دیگر محلاتی که بر اثر سه دهه حاکمیت نولیبرالی بهسختی از حداقل خدمات اجتماعی بهرهمندند. از حدود سال 1973، توقف بودجههای دولتی و وامهای بانکهای سرمایهگذاری به شهرداری نیویورک، اصلاحات سوسیالدمکراتیکی را که این شهر در دهههای قبل شاهد بود متوقف ساخت. رخدادهایی که همزمان در جهان رخ داد، ازجمله دلارهای نفتی انباشته در کشورهای خلیج فارس و انتقال آن به بانکهای سرمایهگذاری در نیویورک، تفوق ایدئولوژی نولیبرالی در عرصهی سیاسی در امریکا، و حاکمشدن برنامهی تعدیل ساختاری در بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول، در عمل نیویورک را پایتخت مالی جهان ساخت. اما پایتختی که تنها در سایهی قدرت نظامی امریکا قادر به ایفای نقش خود در درازمدت بوده است.
دیوید هاروی در سخنرانیای که اول فوریهی 2007 در کالج
دیکینسون ادا کرد به رابطهی نولیبرالیسم و شهر میپردازد؛ و در این چارچوب
شکلگیری نیویورک امروز، به مثابه یک شهر نولیبرالی را نشان میدهد. وی در
این سخنان، نخست تصویری از گفتمان شهر و گفتمان حاکم بر مطالعات شهری در
دهههای اخیر ارائه میدهد. وی میگوید شهر قرار بوده است فضایی برای آزادی
فراهم کند، فضایی برای تعریف جدید انسانها و مناسبات میان آنها. از این
منظر، وی به گفتمان نولیبرالی میپردازد که متکی بر تکرار مکرر ایدههای
آزادی و رهایی است؛ اما دقت در این گفتمان نشان میدهد که آزادی صرفاً با
آزادی تجارت و آزادیهای کسبوکار تعریف شده است. از این منظر وی اشاراتی
به نضج و شکلگیری ایدههای نولیبرالی، گسترش آن و در نهایت تسلط کنونی آن
میکند.
هاروی، نولیبرالیسم را اساساً ایدئولوژیای در خدمت
بازگرداندن قدرت طبقاتی طبقات مسلط جامعه، بانکداران و شرکتهای بزرگ،
ارزیابی میکند. وی در چنین چارچوبی، تطور نیویورک طی سه دهه را ترسیم
میکند.
دیوید هاوری، یکی از برجستهترین متخصصان جغرافیا،
انسانشناسی و مسایل شهری در دنیای معاصر است. او در 1935 در انگلستان به
دنيا آمد. تا اواسط دههي 1960 وي عمدتاً به جريان متعارف علوم اجتماعي
نزديك بود، از روشهاي كمَي استفاده ميكرد و در دانش متعارف جغرافيا و
نظريهي پوزيتيويستي مشاركت داشت. وي در 1969 كتاب «تبيين در جغرافيا» را
نوشت كه به روششناسي و فلسفهي جغرافيا اختصاص داشت. با اين حال،از اين
مقطع شاهد گردش وي به چپ و نيز گرايشهاي راديكالي در مطالعات جغرافيايي
بوديم. چنين است كه هاروي به مباحثي نظير بيعدالتي اجتماعي و سرشت نظام
سرمايهداري پرداخت. ورود وي به دانشگاه جان هاپكينز در بالتيمور در گرايش
وي به چپ موثر بود. در سال 1973، هاروي كتاب «عدالت اجتماعي و شهر» را نوشت
اين كتاب بهشدت در ميان گرايشهاي غيرمتعارف اقتصاد سياسي مورد توجه قرار
گرفت. وي در ادامه در كتاب «محدوديتهاي سرمايه» (1982) تحليلهاي
جغرافيايي دربارهي نظام سرمايهداري را ادامه داد.
ديگر كتاب مهم وي «وضعيت پسامدرنيته» است وي در اين كتاب
ايدههاي پسامدرنيستم را ناشي از تناقضات دروني سرمايهداري ميداند. اين
كتاب يكي از آثار بسيار پرفروش بود و از آن به عنوان يكي از 50 كتاب برتر
در دوران پس از جنگ دوم جهاني نام بردهاند. هاروي در 1996 كتاب «عدالت،
شهر و جغرافياي تفاوت» را منتشر كرد و در اين كتاب بر روي مسايل عدالت
اجتماعي و عدالت زيستمحيطي متمركز شد. هاروي در كتاب «فضاهاي اميد» (2000)
با ايدهاي آرمانشهرگرايانه به طرح بديلي براي وضعيت كنوني جهان پرداخت.
كتاب بعدي وي «پاريس: پايتخت مدرنيته» نام دارد. در اين كتاب وي به بررسي
وضعيت شهر پاريس در قرن نوزدهم تا مقطع شكلگيري كمون پاريس را بررسی
میکند.
به دنبال مداخلات نظامي امريكا بعد از 11 سپتامبر، هاروي در
سال 2003 كتاب «امپرياليسم جديد» را نوشت. او در اين كتاب استدلال كرد
نومحافظهكاران امريكايي جنگ عراق را به منظور تغيير توجه از ناكاميهاي
داخلي سرمايهداري راه انداختند. آخرين كتاب وي که به فارسی نیز منتشر شده
«تاريخچهي نوليبراليسم» نام دارد كه در سال 2005 منتشر شد (ترجمه محمود
عبدالله زاده، اختران، 1386). در اين كتاب وي با بررسي همهجانبه شرايط
ظهور و رشد نوليبراليسم، تفوق نوليبراليسم را حاصل اعادهي جايگاه طبقات
ثروتمند ميداند.
هاروی اکنون یکی از مطرحترین چهرههای جهانی در عرصهی علوم
اجتماعی است و در حوزهی جغرافیا، به طور عام و جغرافیای شهری به طور خاص،
امروز در سطح جهانی بیشترین توجه به آثار وی میشود.
نولیبرالیسم و شهر
دیوید هاروی
ترجمه: پرویز صداقت
حضور در اینجا و به طور خاص تجلیل از آغاز انتشار نشریهای با چنین عنوان فرخنده بسیار مسرتبخش است.[1] مدت زمان درازی است که به مسایل مربوط به عدالت اجتماعی علاقهمند بودهام؛ یکی از نخستین کتابهایم عدالت اجتماعی و شهر[2]
نام دارد. برای من نوشتن این کتاب بسیار آموزنده بود و امیدوارم روزی
کتابی آموزنده برای خواندن باشد؛ اما گاهی، مانند این نمونه، از نوشتن
بسیار بیش از خواندن میآموزید. کتاب من دربارهی شهر بود و مایلم صحبتم را
با یکی از نقلقولهای مورد علاقهام دربارهی شهرها آغاز کنم که از رابرت
پارک،[3] جامعهشناسی است که در دههی 1920 در شیکاگو قلم میزد. پارک اینگونه از شهرها سخن میگفت، وی گفت:
شهر منسجمترین و به طور کلی موفقترین کوشش انسان برای
بازآفرینی جهانی که در آن زندگی میکند، بیشتر بر اساس تمایلات درونیاش،
است. شهر جهانی است که مرد خلق کرده است؛ ازاینرو، جهانی است که محکوم
است در آن زندگی کند. بنابراین، بطورغیرمستقیم، انسان بدون درک روشنی از
ماهیت کاریکه انجام داده، با بازآفرینی شهرخود را از نو ساخته است.
گرایش جنسیتی این نقلقول را باید نادیده بگیرید، این گفتار
در دههی 1920 نوشته شده است. برای من، معنای این جملات نیاز به تامل دارد؛
زیرا نهتنها بدان علاقهمندم، بلکه به اشکال گوناگون مشابه گفتهی مشهور
مارکس است. مارکس در کتاب سرمایه درباره فرایند کار انسان صحبت میکند و
این نکتهی دیالکتیکی را مطرح میسازد که ما نمیتوانیم جهان پیرامونمان
را تغییر دهیم بدون این که خود را تغییر داده باشیم و ما نمیتوانیم خود را
تغییر دهیم بدون این که جهان پیرامونمان را تغییر داده باشیم. و از این
رو، مارکس کل تاریخ انسان را تبلور دیالکتیک دگرسانیهای کیستی و چیستی ما،
همراه با دگرسانیهای جهان پیرامون ما، محیط زیست و چیزهای دیگر میداند.
البته، پارک مارکسیست نبود، تردید دارم که اصلاً آثار مارکس را خوانده
باشد، اما پارک نیز همین استدلال را میکند. پیامد استدلال پارک این است که
پرسش «ما میخواهیم در چه نوع شهرهایی زندگی کنیم» را نمیتوان از این
پرسشها جدا کرد که «چه نوع مردمانی میخواهیم باشیم» «مایلیم چه نوع
مناسبات انسانی میان خودمان خلق کنیم» و «چهگونه میخواهیم آن را خلق
کنیم»؟ این ساخت متقابل شهر و چیستی و کیستی ماست که گمان میکنم تامل در
آن بسیار مهم است. بهویژه اگر به لحاظ تاریخی به گذشته بازگردیم و بپرسیم
آیا اصلاً نسبت به این وظیفه آگاه بودهایم؟ آیا آگاه بودهایم که این کار
را انجام میدادیم؟ فکر میکنم پاسخ آن است که همچنان که شهرها تغییر
میکنند ما نیز تغییر میکنیم بدون آن که واقعاً نسبت به آن چندان آگاه
باشیم.
هر از چندگاهی کسی، معمولاً یک آرمانشهرگرا، میآید و
میگوید؛ «آهای، ما باید نوع متفاوتی از شهر بسازیم. و این نوع متفاوت شهر
چنان شهری باشد که در آن ما قصد داریم مردمان شریفی باشیم، برخلاف مردم
شیطانصفتی که دوروبر خود میبینیم» از این رو سنتی آرمانشهرگرا وجود دارد
که میکوشد با آگاهشدن از این وظیفه و ارائهی پیشنهادهایی دربارهی اشکال
شهر و کارکردهای شهر و رشد شهر که تاحدودی مرتبط با ایدهی خلق یک اجتماعی
انسانی آرمانی، جهانی آرمانی است که در آن میتوانیم زندگی کنیم، به این
بحث پارک پاسخ دهد. اغلب طرحهای آرمانشهرگرایانه به دلایلی که اینجا واردش
نمیشوم هیچگاه عملکرد چندان خوبی نداشتهاند. اما وقتی به لحاظ تاریخی و
جغرافیایی نگاه کنیم به شیوهای که نیویورک ساخته شد، تورنتو ساخته شد،
مسکو ساخته شد، شانگهای ساخته شد، میبینیم که ساخت این شهرها با ایدهی
مشخصی دربارهی این که بنا داریم چهگونه مردمی باشیم نبوده است. اما این
حاصل شهرنشینی خلق نوعی از جامعهی انسانی است و باید توجه کنیم که این چه
نوع جامعهی انسانی است.
گفتهای بسیار قدیمی از دوران قرون وسطی است که میگوید «هوای
شهر انسان را آزاد میکند» و از این جاست که اهمیت تاریخی ایدهی آزادی
شهر آغاز میشود. پرسشی که مایلم امروز در آن تامل کنم این است که «چه نوع
آزادی در شهر داریم؟» درست همین الان، اگر بگوییم «هوای شهر ما را آزاد
میسازد» فرایندهای شهری که در پیرامون ما جریان دارد چه نوع آزادیای
میسازد؟ این پرسشها بیدرنگ به این پرسشها میانجامد که «منظور ما از
آزادی چیست؟»، «چه کسی در جایگاهی قرار دارد که به ما بگوید این آزادی
چیست؟» و «چهگونه ماهیت این آزادی را طرحریزی میکنیم؟» البته برای این
ایدهی موسوم به آزادی اخلاق قدرتمندی داریم.
مردی از حوالی کارولینای جنوبی، به نام جرج بورش، واقعاً
نوشتههای بسیار و سخنرانیهای متعددی دربارهی این موضوع درباره آزادی و
رهایی دارد. من بشدت نسبت باین موضوع کنجکاوم واز اینرو زمانی راصرف آن میکنم وتمامی سخنرانیهای جرج بوش را بازمیخوانم و اینها بسیار
جالب است. وی از چیزهای متفاوتی میگوید. وی در سالگرد 11 سپتامبر گفت:
ما قاطعانه از ارزشهایی دفاع میکنیم که این کشور را به وجود
آورد، زیرا جهانی صلحآمیز از آزادیهای فزاینده در خدمت منافع درازمدت
امریکاست، بازتاب استمرار آرمانهای امریکایی است و به متحدان امریکا وحدت
میبخشد. انسانیت فرصت آن را دارد که پیروزی آزادی بر دشمنان دیرینهاش را
جامهی عمل بپوشد.
وی در ادامه میگوید که «ایالات متحده یا این ملت بزرگ از مسئولیت رهبری خویش استقبال میکند.» این احساسات را میتوان در برخی سخنرانیهای قبل از 11
سپتامبر جرج بوش نیز یافت – اینها جدید نیست. پیوست جالبتوجهای وجود
دارد. وقتی تونی بلر در ژوییهی 2003 برای سخنرانی به کنگره رفت اصلاح
دوستانهای نسبت به تاکید بوش بر ارزشهای امریکایی انجام داد. وی گفت:
اسطورهای وجود دارد که به رغم آن که ما عاشق آزادی هستیم،
دیگران نیستند، که پیوند ما با آزادی حاصل فرهنگ ماست، که آزادی، دمکراسی،
حقوق بشر، حاکمیت قانون، ارزشهای امریکایی یا ارزشهای غربی است. اعضای
کنگره، ایدههای ما ارزشهای غربی نیستند؛ آنها ارزشهای جهانشمول سرشت
انسانیاند.
بوش این اصلاح را پذیرفت. در سخنرانی بعدیاش که در پاسخ به سخنان بلر در وستمینستر ادا کرد، گفت:
پیشبرد آزادی خواستهی زمان ماست. خواستهی کشور ما از هنگام 14 نکته[4]{در این جا اشارهی او به وودراو ویلسون بازمیگردد}، و چهار آزادی[5] {اشاره به روزولت} و سخنرانی وستمینستر[6]
{اشاره به رونالد ریگان} است. امریکا قدرت خود را در خدمت این اصل قرار
داده که ما بر این باوریم که آزادی طراحی طبیعت است، ما بر این باوریم که
آزادی جهتگیری تاریخ است. ما بر این باوریم که اعتلا و احترام انسانی و با
اعمال مسئولانهی آزادی تحقق مییابد. ما بر این باوریم که آزادی که بر آن
ارج مینهیم تنها مربوط به ما نیست، بلکه حق و امکانی است برای تمامی نوع
انسان.
جرج بوش در سخنرانی پذیرش خود در کنوانسیون ملی جمهورخواهان در سال 2004، گفت:
بر این باورم که امریکا در سدهی جدید به راهبری آرمان آزادی
فراخوانده شده است. بر این باورم که میلیونها نفر در خاورمیانه در سکوت
تمنای آزادی دارند. اگر شانس آن را پیدا کنند، شرافتمندانهترین شکل دولت
را که تاکنون انسان طراحی کرده است در آغوش میکشند. بر این باورم که تمامی
این چیزها از آن روست که آزادی هدیهی امریکاییها به جهان نیست، بلکه
موهبت قادر متعال به تمامی مردان و زنان در این جهان است.
مجموعه تغییرات جالبی در این سخنرانیها وجود دارد. از این
ایده که رهایی و آزادی ارزشهای امریکایی است، تا این ایده که آنها
ارزشهای جهانشمولاند، تا این ایده که آنها ارزشهای نهفته در طبیعتاند،
و تا این ایده که آنها البته بخشی از طراحی هوشمندانهی قادر متعال برای
زمین است. آنچه در این لفاظی جالب است آن است که در دولت بوش دایمی است.
میتوانیم دو رویکرد در این زمینه اتخاذ کنیم. یکی آن است که اینها صرفاً
لفاظیهای توخالی، حرفهای پوچ ریاکارانه است. وقتی به خلیج گوانتانامو یا
زندان ابوغریب نگاه کنیم، وقتی همهی چیزهایی که روی زمین جریان دارد
ببینیم، ناهماهنگی غریب میان این لفاظی دربارهی آزادی و رهایی و
واقعیتهایی که در سیاستهای واقعی برملا میشود تکاندهنده است. حتی در
قانون پاتریوت[7] در امریکا، در تمامی
سطوح دولت اقتدارگرایی میبینیم ـ این لفاظی کاملاً دروغ و ریاکارانه است و
این روشی غلط برای تفسیر آنست. فکرمیکنم بچند دلیل این غلطست. بوش
خیلی بادعاهایش برسر آزادی و رهایی اتکا کرده است. دیوید بروکس،[8] ستوننویس محافظهکار نیویورک تایمز این نظر را ارائه کرده و من تاحدودی با او موافقم، او میگوید:
نباید فرض کنید که امریکا تصاحبکنندهی پول، هدردهندهی
منابع، دارای انواع و اقسام شبکههای تلویزیونی، بیفکر روی زمین است و
همهی این زبان مدروز صرفاً پوششی برای طلب نفت، برای منافع ثروتمندان،
سلطه یا جنگ است.
من واقعاً فکر میکنم امریکا همهی این چیزهاست، اما آنچه
بروکس در مورد آن کاملاً حق دارد این است که میگوید امریکا صرفاً همهی
این چیزها نیست. آرمانهای بوش در واقع ریشهی عمیقی در فرهنگ امریکا دارد و
در زمینهی روشی که طی آن مردم امریکا موقعیت خود را در جهان تعبیر
میکنند، باید قدرت این لفاظی، اهمیت این لفاظی و سنت این لفاظی را
دریابیم. وقتی مثلاً بوش از وودراو ویلسون نقل میکند، ارتباط بسیار بسیار
قدرتمندی پدید میآورد. وودراو ویلسون (که لیبرال بود) نگران آزادی و رهایی
در جهان بود. در عین حال، او نگرانیهای ناشایستتری داشت. برای مثال،
ویلسون وقتی رییسجمهور بود این گونه بر آن تاکید کرد:
از آن جا که تجارت مرزهای طبیعی را نادیده میگیرد و
تولیدکننده بر آن تاکید دارد که جهان را همچون یک بازار در اختیار داشته
باشد، پرچم کشورش باید او را دنبال کند و درهای کشوری را که بر وی بسته است
باید درهم شکست. امتیازاتی که تامینمالی کنندگان بدان دست مییابند باید
با وزارتخانههای دولتی، یعنی با ارتش، تضمین یابند، هرچند حاکمیت یک ملت
ناراضی در این فرایند مورد تجاوز قرار گیرد. از آن جا که هیچ گوشهای از
این سرزمین نباید نادیده گرفته شود یا از آن استفاده نشود، مستعمرهها باید
تصرف گردد و از آن بهرهبرداری شود.
روزولت طرحهای جهانی مشابهی داشت. البته ریگان نیز از همین
سنخ بود. اکنون قصد من از گفتن این نکات آن است که دیدگاه نادرستی وجود
دارد که میگوید بوش نوعی انحراف در سنت امریکا است. چنین نیست، وی کاملاً
در این سنت جای گرفته است. بنابراین نمیتوانیم از این نظر استقبال کنیم که
صرفاً رای دادن به رقیب بوش و رییسجمهور کردن کسی مانند کلینتون این
مسئله را حل میکند.
تردیدی نیست که ایده آزادی اهمیت بسیاردارد، اما باید
معنایی ملموس برای آن تعریف کنیم. روشی که بوش معنای ملموسی برای آن
میگذارد صرفاً همراهساختن دوباره ودوباره آن در سخنرانیهایش با این
ایده است که آزادی بازاروآزادی تجارت معرف آزادی است. معنای آزادی در نزد
بوش را به بهترین شکلی پال برمر، رییس ائتلاف دولت انتقالی در عراق نشان
داد. بازسازی کامل ساختار نهادی دولت عراق وجود دارد. حکم به خصوصیسازی
همهچیز داده شد. هیچ مانعی در برابر مالکیت خصوصی نباید وجود داشته باشد.
هیچ مانعی برای ورود سرمایهگذاری خارجی و عملیات موردنظرشان، هیچ مانعی در
برابر داراییهایی کشور که میتوانند به مالکیت در آورند، و هیچ مانعی در
برابر تجارت نباید وجود داشته باشد. در واقع، آنچه پال برمر، قبل از انتقال
قدرت، انجام داد، طراحی مجموعهی کاملی از شرایط در ساختار نهادی عراق بود
که با دستگاه دولتی نولیبرالی سازگاری داشته باشد. هماهنگی تمامعیار با
سازمان تجارت جهانی و نیز با نظریهی الزامات دستگاه دولتی نولیبرالی.
برمر، حدود 70-80 مقررات و لایحه برای عراقیها برجا گذاشت. وقتی دولت را
به عراقیها واگذار کردند، یک شرط انتقال قدرت این بود که عراقیها چیزی را
تغییر ندهند. پس، از عراقیها خواسته شد که ایدهی آزادی را این گونه
بپذیرند. متیو آرنولد[9] سالها قبل گفت:
«آزادی ایدهی بزرگی است، اسب باشکوهی برای سواری است، به شرط آن که بدانی
با آن به کجا میروی».
ازعراقیها خواسته شد درست دراصطبل نولیبرالی سواراسب آزادی شوند. قانون اساسی عراق که در 2003 طراحی شد تقریباً مشابه قانونی بود که 30 سال قبل، دقیقاً در 1975، در پی کودتای شیلی، برکناری سالوادور آلنده و به قدرت رسیدن پینوشه، برقرار شد. یک وقفهی دو ساله در شیلی وجود داشت زیرا مسئله این بود که چه نوع برنامهی اقتصادی میتواند اقتصاد را احیا کند؟ آنچه در شیلی انجام دادند ارمغان بچههای شیکاگو بود که میگفتند: «همهچیز را خصوصی کنید، کشور را به روی سرمایهگذاری خارجی، تجارت خارجی باز کنید، هیچ مانعی در برابر بازگشت سود مالکیت خصوصی به کشور مبداء نگذارید، الگوی رشد مبتنی بر صادرات داشته باشید.» البته آنها نمیبایست نیروی کار را منضبط سازند چرا که تمامی رهبران کارگری کشته شده بودند، همهی اتحادیههای کارگری منحل شده بودند. همهی درمانگاههای بهداشتی که دگراندیشان رادیکال در آن شورش راه میانداختند منحل شده بودند. در 1975، یک نظام تمامعیار نولیبرالی در شیلی به اجرا درآمد که کاملاً مشابه چیزی بود که ایالات متحده در 2003 بر عراق تحمیل کرد.
ازعراقیها خواسته شد درست دراصطبل نولیبرالی سواراسب آزادی شوند. قانون اساسی عراق که در 2003 طراحی شد تقریباً مشابه قانونی بود که 30 سال قبل، دقیقاً در 1975، در پی کودتای شیلی، برکناری سالوادور آلنده و به قدرت رسیدن پینوشه، برقرار شد. یک وقفهی دو ساله در شیلی وجود داشت زیرا مسئله این بود که چه نوع برنامهی اقتصادی میتواند اقتصاد را احیا کند؟ آنچه در شیلی انجام دادند ارمغان بچههای شیکاگو بود که میگفتند: «همهچیز را خصوصی کنید، کشور را به روی سرمایهگذاری خارجی، تجارت خارجی باز کنید، هیچ مانعی در برابر بازگشت سود مالکیت خصوصی به کشور مبداء نگذارید، الگوی رشد مبتنی بر صادرات داشته باشید.» البته آنها نمیبایست نیروی کار را منضبط سازند چرا که تمامی رهبران کارگری کشته شده بودند، همهی اتحادیههای کارگری منحل شده بودند. همهی درمانگاههای بهداشتی که دگراندیشان رادیکال در آن شورش راه میانداختند منحل شده بودند. در 1975، یک نظام تمامعیار نولیبرالی در شیلی به اجرا درآمد که کاملاً مشابه چیزی بود که ایالات متحده در 2003 بر عراق تحمیل کرد.
بنابراین،
بار دیگر مفهوم معینی از آزادی است که بر آن تاکید میشود. فکر میکنم آنچه
بعد از کودتای شیلی رخ داد و آنچه در عراق رخ داد، نظریهی تاریخی کاملی
را مشخص میسازد که طی آن فرایندهای قدرتمند نولیبرالیسم جهان را دگرگون
ساخت و ما را دگرگون ساخت تا جایی که امروز همهی ما خواه ناخواه
نولیبرالیم، و درنتیجه، ما به شیوههای بسیار متفاوتی با یکدیگر ارتباط
برقرار میکنیم. این دگرگونی را از همه بیشتر در نحوهی تحول شهرها در طی
این دوره مشاهده میکنیم.
[1] این مقاله ترجمهای است از:
David Harvey, Neoliberlaism and the City, Studies in Social Justice, Volume 1, Number 1, Winter 2007
اصل مقاله دستنوشتهی سخنرانی هاروی در دانشگاه ویندسار در 25 سپتامبر 2007 است.
[2] این کتاب به فارسی ترجمه شده است:
دیوید هاروی، عدالت اجتماعی و شهر، ترجمهی محمدرضا حائری، فرخ حسامیان و بهروز منادی زاده، شرکت پردازش و برنامهریزی شهری، 1382
[3] Robert Park
[4] 14 پیشنهاد پرزیدنت ویلسون
در هشتم ژانویه 1918 به کنگره امریکا در مورد جهان پس از جنگ جهانی اول،
هفت مورد از این پیشنهادها مربوط به خطوط مرزی و سرزمینها در جهان آن روز
بود و سایر موارد مبنایی برای تشکیل جامعهی ملل گردید.
[5] اشاره به سخنرانی فرانکلین
روزولت در ششم ژانویهی 1941 که در آن به آزادیهای چهارگانه: آزادی بیان،
آزادی مذهب، آزادی از تنگدستی، و آزادی از ارعاب ناشی سرکوب فیزیکی اشاره
کرد.
[6] سخنرانی ریگان در هشتم ژوئن
1982 خطاب به نمایندگان پارلمان انگلستان در وستمینستر. سخنرانی ریگان در
فضای جنگ سرد سیاستهای بلوک شوروی سابق را مورد انتقاد قرار داد و از
آزادیهای فردی، لیبرالدمکراسی و حاکمیت قانون دفاع کرد.
[7] Patriot Act
قانونی که کنگرهی امریکا در پی حادثهی یازدهم سپتامیر تصویب
کرد و به مقامات دولتی اختیارات بیشتری برای تعرض به حقوق و آزادیهای
شهروندی اعطا کرد.
[8] David Brooks
نیویورک علیه نیویورک
(بخش دوم)
برای منُ یکی از خیرهکنندهترین چیزها دنبالکردن مسیر
نولیبرالسازی در شهر نیویورک در 1975 بوده است. این درست در همان مقطعی
بود که کودتا در شیلی رخ میداد. ورشکستگی نیویورک رخدادی منحصربهفرد بود
که پیامدهای جهانی مهمی داشت. در آغاز، بودجهی نیویورک یکی از بزرگترین
طرحهای بخش عمومی در جهان بود. این بودجه چهاردهمین یا پانردهمین طرح
بزرگ عمومی در جهان به شمار میرفت. از این رو، ورشکستگی چیزی از این نوع
برابر با ورشکستگی کشوری مانند ایتالیا یا فرانسه بود. این ایده به طور
بالقوه چنان مخاطرهآمیز بود که صدراعظم آلمان غربی و رییسجمهور فرانسه هر
دو به دولت فورد متوسل شدند و گفتند «اجازه ندهید چنین اتفاقی رخ دهد.»
اما این اتفاق رخ داد و آنچه بعد از آن رخ داد کاملاً سرنوشتساز بود.
چه چیزی رخ داد و چرا؟ در طی سالهای دههی 1960 نیویورک شاهد
کاهش اشتغال بود و شرکتها به سمت حومهها یا خارج به امریکای جنوبی (هنوز
حرکت به مکزیک، تایوان یا چین را آغاز نکرده بودند اما با این حال خارج
میشدند). در نتیجا اشتغال صنعتی در نیویورک کاهش مییافت. البته، در آن
مقطه این امر در بسیاری از شهرهای امریکا رخ میدادو نتیحه آن بود که مرکز
شهرها در اشغال، جماعت ناراضی، بیکار، حاشیهنشین و معمولاً اقلیتهای
نژادی بود. این امر در دههی 1960 بحرانهای بسیاری پدید آورد و به بحران
شهری دههی 1960 معروف است.
شورشها، به خصوص شورشهای بعد از قتل مارتین لوترکینگ در
1968 در بسیاری از شهرهای مرکزی خشونتهای بسیاری پدید آورد. دولت فدرال
تصمیم گرفت کاری در این زمینه انجام دهد. دولت درصدد برآمد تلاش کند به
بهبود وضعیت شهرهای مرکزی کمک کند؛ یک برنامهی بهبود را در دستور کار قرار
داد. برنامهی بهبود عمدتاً متکی به گسترش بخش عمومی بود. بخش عمومی گسترش
یافت زیرا وجوه فدرال خیلی سریع به سمت شهرها پرواز میکرد و شهرداریها
شروع کردند به گسترش نیروی کار و توسعهی خدماتی که ارائه میکردند. گسترش
آموزش، گسترش مراقبتهای بهداشتی، گسترش جمعآوری زباله، گسترش کارگران
حملونقل، رخ داد. بخش شهرداری نیویورک، به عنوان بخشی از این برنامهی
تثبیت، در اواخر دههی 1960 و اوایل دههی 1970 بهشدت گسترش یافت. این
برنامه همچنین درهمآمیزی اقلیتهای نژادی در نیروی کار از طریق اشتغال
عمومی را نیز دربرداشت. کل برنامه منوط به آن بود که شهر منابع مالی کافی
داشته باشد. شهر منابع مالی کافی نداشت، پس از اواخر دههی 60 و اوایل
دههی 70 شروع به گرفتن وامهای سنگین کرد. بانکداران سرمایهگذاری عاشق
نیویورک بودند زیرا شهر بودجهی هنگفتی داشت و به همین خاطر سرمایهگذاری
مطمئنی به شمار میرفت. بانکداران سرمایهگذاری از تامین مالی این طرحها
بسیار خوشحال شده بودند. در حقیقت، آنان در واقع طراحی ابزارها و بازیهای
مالی جدید، حسابداری خلاق و همهی چیزهایی از این دست را آموختند و
بنابراین میتوانستند با انواع شیوههای «پیچیده»تر تامین مالی کنند. اما
1973 آغاز وخیمشدن اوضاع بود. منابع مالی شهر کاهش یافت، مالیات بر دارایی
روند کاهنده یافت و درآمدها کاهش مییافت. در 1973 دولت فدرال خود را در
شرایط بحران مالی دید. همیشه روزی را به خاطر میآوردم که پرزیدنت نیکسون
به رادیو آمد و در سخنرانی رادیویی خطاب به کنگره گفت «بحران شهری به پایان
رسیده است.» من از پنجره به بیرون نگاه کردم و گفتم «بالتیمور به نظر من
تغییری نکرده است.» فکر کردم مردم باید در خیابانها برقصند. این همان نوع
پلیدی، کثافتکاری، و افتضاح موجودی است که مثل همیشه جریان دارد. معنای
آنچه نیکسون گفت این بود: «قصد نداریم که دیگر بازهم پول به شما بدهیم.»
آنها دادن پول به نیویورک را متوقف کردند با حذف ورود پول از جانب دولت
فدرال، بودجهها قطع شدند. بنابراین نیویورک شروع به قرضگرفتن بیشتر کرد.
در 1975، بانکداران سرمایهگذاری گفتند «نه، دیگر قصد نداریم که به شما بیش
از این قرض دهیم.» این لحظهی مهمی بود که مدیریت شهر گفت: «چی؟ پس چه کار
باید بکنیم؟» بانکداران سرمایهگذاری پاسخ دادند که «نمیدانیم» و این
بخشی از ماجراست.
بخش دوم ماجرا این است که در طی دهههای 1960 و 1970
برنامهای برای آنچه من «سرمایهی مازاد» میخوانم وجود داشته است.
سرمایهی بسیار زیادی وجود داشت و کسی نمیدانست با آن چه کند. بخش زیادی
از آن به سوداگری در مستغلات روی آورد. رونق گستردهی ساختمان در بسیاری از
شهرهای امریکا و بهخصوص در نیویورک وجود داشت. این همان زمانی است که
مرکز تجارت جهانی را پدید آورد، که یک فاجعهی اقتصادی بود زیرا هیچکس
نمیخواست در آنجا ساکن شود و هیچگاه ساکنان دایمی در آن ساکن نشدند. رونق
بخش ساختمان وجود داشت و بهخصوص در بخش اداری ساختوساز اداری مازاد
باورنکردنی بود. شهر همه کاری مانند معافیت از مالیات بر دارایی انجام
میداد. یک بازی واقعی جریان داشت که بازیگران آن ساختوسازکنندگان در
بازار مستغلات بودند. بازار مستغلات در 1973 سقوط کرد. همهی این
ساختمانهای خالی دوروبر ما بودند که مالیات نمیپرداختند و این بخشی از
مسئلهی نیویورک بود. بنابراین، در فاصلهی کمبود اشتغال و و نبود مالیات
بر دارایی، این بحران را داشتید. اما مسئلهی دیگری وجود داشت، چرا
بانکداران سرمایهگذاری ناگهان تصمیم گرفتند دادن وام را قطع کنند؟ اگر
نگاهی به اقتصادی بیاندازید که بهشدت گرفتار بدهی بود و از طریق کسربودجه
به گونهای افتضاح مدیریت میشد، نگاهی به ایالات متحدهی معاصر
انداختهاید. دادههای اقتصادی آن روز ایالات متحده بدتر از دادههای کلان
اقتصاد امریکا درست در زمان حاضر نبود. و معادل امروز این خواهد بود که
بانک مرکزی چین، بانک مرکزی ژاپن، بانک مرکزی کرهی جنوبی ناگهان تصمیم
بگیرند که: «دیگر پول بیشتری به شما قرض نخواهیم داد.» پول بیشتری در
امریکا برای تامین مالی جنگ، برای رونق مسکن، برای این همه مصرفگرایی وجود
ندارد، پول بیشتری برای ادارهی این کسری بودجهی عظیمی که مدیریت میشود
نیست. پرسش این است که چرا بانکداران سرمایهگذاری ناگهان تصمیم گرفتند که
دیگر به نیویورک وام ندهند؟ به نظر من، این ماجرای واقعی بحران مالی
نیویورک است. روشن است که نیویورک آسیبپذیر بود، نیویورک چه میکرد که
بانکداران سرمایهگذاری دوست نداشتند؟ آنچه آنان انجام میدادند برای
اتحادیهها دوستداشتنی بود، آنها در واقع پول را جایی خرج میکردند و
درگیر انواع و اقسام طرحهای نوعدوستانه شده بودند که به مزاق اقلیتها،
سیاهپوستان و دیگر گروههای اقلیت خوش میآمد. شهر همهی کارهایی را انحام
میداد که برخلاف راه بلندپروازانهای کسانی مانند دیوید راکفلر بود که
میخواستند نیویورک جزیرهی رفاه بورژوازی باشد. در همان زمانی که پولها
از نیویورک بیرون کشانده میشد احساسات ضدبانکداران و ضدشرکتها در شهر
جاری بود.
به خاطر بیاورید که این درست همان زمانی بود که دانشجویان در
سانتاباربارا یک شورولت را در خاک دفن کردند و ساختمان «بانک امریکا» را
آتش زدند. رادیکالیسمی گسترده، سیاستی گسترده بر ضد شرکتها وجود داشت.
شرکتهای بزرگ در آغاز دههی 1970 عصبی شده بودند. آنها با یکدیگر تلاش
کردند که از نو یک سرمایهداری شرکتی قابلاتکا پدید آورند که از قدرت کافی
برخوردار باشد. در راس نیویورک یک شهرداری با گرایش سوسیالدمکراتیک و
کموبیش سوسیالیستی وجود داشت. شرکتهای بزرگ به لحاظ سیاسی ترسیده بودند.
از این رو کودتایی مالی علیه شهر را سازمان دادند. بحث من این است که این
کودتای مالی علیه شهر همان تاثیر کودتای نظامی در شیلی را داشت. آنچه بعد
رخ داد آن بود که نیویورک بایستی در نوع جدیدی از انضباط اقتصادی نظم یابد.
چهطور می شد این کار را به طور دمکراتیک انجام داد؟ یکی از کارهایی که
فوراً انجام شد آن بود که اعمال قدرت نسبت به بودجه از مقامات منتخب گرفته
شد و به شرکت مساعدت شهرداری[1] داده شد. این شرکت بعداً هیئت کنترل مالی اضطراری[2]
خوانده شد. شرکت یادشده را بانکداران سرمایهگذاری، نمایندگانی از دولت و
نمایندگانی از شهر اداره میکردند. آنچه در عمل آنها انجام دادند گرفتن
تمامی دریافتیهای شهر و تمامی مالیاتها بود و آنها گفتند «ما همهی این
پولها را میگیریم و قبل از هرچیز آنها را به دارندگان اوراق قرضه و
طلبکاران پرداخت میکنیم. آنچه میماند به بودجهی شهر میرسد.» خب
میتوانید تصور کنید پیامد آن بر روی بیکاری و قطع خدمات شهری چیست. این
فاجعه بود. آنها حتی تاکید کردند که اتحادیههای شهرداری باید تمامی وجوه
بازنشستکی خود را به حساب بدهیها بریزد. پس، اگر اتحادیههای شهرداری هر
نوع مسئلهای ایجاد کردند شهر نیویورک ورشکسته شده است، باید تمامی
پسانداز بازنشستگیشان را از دست بدهند. این حرکت بسیار ماهرانهای در آن
زمان بود.
فکر میکنم این جا بود که یک اصل بینهایت مهم که یک اصل
جهانی شد برای اولین بار به اجرا درآمد. اگر تضادی بین رفاه نهادهای مالی و
رفاه مردم وجود داشته باشد، رفاه مردم به جهنم، دولت رفاه نهادهای مالی را
انتخاب میکند. این البته مرام صندوق بینالمللی پول و برنامهی تعدیل
ساختاری شد که در دههی 1980 آغاز گردید و یکی از نخستین موردها مکزیک بود.
هیئت مساعدت شهرداری شهر را منضبط ساخت، نیروی کار و انواع هزینههای
اجتماعی را زیر ضرب گرفت. اما بانکهای سرمایهگذاری یک مشکل داشتند؛
مشکلشان این بود که آنها مالک همهی این داراییها بودند. از این رو
نمیتوانستند از شهر بروند و بگویند «به جهنم». باید شهر را احیا میکردند و
در عین حال آن را منضبط میساختند. این وضعیت واقعاً به خدمات آسیب رسانده
بود. زبالهها جمع نمیشد؛ آنها باید با راهبردی برای احیای شهر میآمدند
به ترتیبی که ارزش تمامی این داراییها که در دههی 1970 منفی شده بود بار
دیگر به جریان میافتاد.
چهطور این کار را انجام دهند؟ به دو شکل این کار را انجام
دادند. اولی تمهیدی بینالمللی بود. اگر به خاطر داشته باشید، یکی از
اتفاقاتی که در 1973 رخ داد رشد شدید بهای نفت با راهافتادن اوپک و تحریم
نفتی بود. به دنبال افزایش قیمت نفت دلارهای نفتی در کشورهای خلیج فارس
انباشته میشد. عربستان سعودی، مانند دیگر کشورهای خلیج فارس، ناگهان متوجه
خروارها و خروارها دلار شد. پرسش اصلی این بود که قرار است چه بر سر این
پول بیاید؟ آن را زیر تشکهایشان بگذارند؟ آنچه از گزارشهای اطلاعاتی
بریتانیا که پارسال منتشر شده است میدانیم آن است که اطلاعات بریتانیا
گمان میکرد که احتمال بسیار وجود داشت که در 1973 ایالات متحده به منظور
اشغال چاههای نفت و پایین کشاندن قیمت آن، عربستان را اشغال نظامی کند.
نمیدانیم این برنامه چه چشمانداز گستردهای داشت. نمیدانیم که آیا این
صرفاً برنامهای احتمالی بود یا این که چقدر جدی بود. هیچ کس نمیداند و
احتمالاً مدت زمان درازی نیز همچنان نخواهیم دانست. آنچه میدانیم آن است
که سفیر امریکا در عربستان سعودی به نزد سعودیها رفت و این مسئله را مطرح
کرد که قصد دارند با دلارهای نفتیشان چه کنند. آنها بر سر ساختاری خاص با
سعودیها مذاکره کردند که عربستان سعودی از طریق بانکهای سرمایهگذاری در
امریکا دلارهای نفتیاش را به گردش آورد. آیا آنها میدانستند قرار است
اشغال شوند یا نه، یا آنها میدانستند که قرار است بمباران شوند تا به عصر
حجر بازگردند یا نه؛ نمیدانم. اما آن چه دقیقاً میدانیم این است که
سعودیها موافقت کردند که همهی این دلارهای نفتی را با بانکهای
سرمایهگذاری نیویورک بدهند که به آنها بر اساس شرایط مالی جهانی موقعیتی
ممتاز میداد. این مسئله تضمین کرد که نیویورک پایتخت مالی جهان بشود. اغلب
فکر میکنیم که نیویورک پایتخت مالی جهان است چون چنین چیزی طبیعی به نظر
میرسد. اما این طبیعی نیست، این تاحدودی قدرت نظامی امریکاست که این را
تضمین کرده است. بنابراین بانکهای سرمایهگذاری نیویورک پول پیدا کردند و
کسبوکار پیدا کردند. آنها در ادامه اشتغال بسیاری در خدمات مالی در
نیویورک ایجاد کردند. صنعت در شهر اهمیتی نداشت. آنها میبایست شهر را حول
خدمات مالی و همهی چیزهایی که همراه آن است بازسازی میکردند.
بنابراین در آن زمان، بانکداران سرمایهگذاری و شرکتها حول
ایدهی احیای اقتصاد نیویورک به یاری یکدیگر آمدند. آنها چیزی موسوم به
مشارکت کسبوکار شهری[3] تشکیل دادند.
این مشارکت در صدد برآمد که شهر نیویورک را به مثابه هدفی برای علاقهمندان
به فرهنگ به فروش برساند؛ آنها واقعاً نهادهای فرهنگی مانند موزهی هنر
مدرن، برادوی و دیگر نهادها را به مثابه اهداف مصرفی، به مثابه اهدافی
توریستی به فروش رسانند. این در مقطعی بود که آنها با این نشانگان آمدند که
«من عاشق نیویورکم». آنها قصد داشتند شهر را به فروش رسانند؛ اینگونه
میخواستند شهر را احیا کنند. اما وقتی کسی در شهر زبالهها را جمع
نمیکرد، چه طور این کار را انجام دهند؟ چرا گردشگران به شهری بروند که
خیابانهایش پر از زباله است؟ پس آنها بهتدریج باید به بررسی نحوهی
ادارهی شهر و دستکاری آن شروع میکردند، در این فرایند با مقاومت جدی
روبرو شدند. اتحادیههای پلیس و آتشنشانی از این که دستمزدهایشان کاهش
یافته بود، قراردادهایشان لغو شده بود و برخی از آنها اخراج شده بودند،
برآشفته بودند. از این رو کارزاری علیه ایدهی «من عاشق نیویورکم» سازمان
دادند. آنان جزوهای به نام «شهر ترس» منتشر کردند. آنان به فرودگاه کندی
میرفتند و آن را به گردشگران میدادند. در این جزوه چیزهایی از این قبیل
گفته شده بود که «به شهر نروید، زیرا اگر هتل شما دچار حریق شود باید از
پنجره به خیابان بپرید زیرا ماموران آتشنشانی وجود ندارند که شما را نجات
دهند.» «در شهر قدم نزنید»، «تنها میتوانید بین ساعت 9 صبح و 5 بعدازظهر
سوار اتوبوس شوید»، «هرگز به مترو نروید زیرا خود را در معرض جیببرها قرار
میدهید.» از این رو آنان به کارزار «شهر ترس» روی آوردند که که عملاً
اروپا و مسافران اروپایی مخاطب آن بودند که طبیعی است بگویند «فکر نمیکنم
بتوانم به نیویورک بروم.» این زمانی بود که چیزهای دیگری مانند «تابستان
سام»،[4] و قتلهای مخوف در جریان بود.
روشن است که مشارکت کسبوکار شهری با مشکل تصویر بیرونی نیویورک مواجه بود.
از این رو با اتحادیههای پلیس و آتشنشانی مذاکره کرد و گفت «کارزار را
متوقف کنید و ما گروهی از شما را دوباره استخدام میکنیم.» آنها هم قبول
کردند و کارزار را متوقف ساختند و گروهی از آنها به کار بازگشتند. اما آنها
در منهتن مشغول به کار شدند. چنین است که برانکس (منطقهای در جنوب شرقی
نیویورک) در آتش سوخت، بخش مهمی از زبالههای کویینز (منطقهای دیگر در
جنوب شرقی نیویورک) هیچگاه جمعآوری نشد، و جنایتهای بسیاری در آن منطقه
جریان داشت. اما منهتن مهروموم شد و آن را یک مکان ممتاز کردند. منهتن را
تا جایی که میتوانستند امن ساختند. در اوایل دههی 1980 منهتن خیلی امن
نبود، در واقع کاملاً به هم ریخته بود، اما تصرف دوبارهی منهتان قدم به
قدم انجام شد.
پس این دومین اصل بود: شهرداری دیگر وظیفهی خدمترسانی به
مردم را ندارد، شهرداری باید فضای مناسب کسبوکار خلق کند. هدف این بود:
خلق فضای مناسب برای کسبوکار. و در صورتی که تضادی بین ایجاد فضای مناسب
کسبوکار و این یا آن بخش از جمعیت وجود داشت، این یا آن بخش جمعیت به
جهنم. در دههی 1980 نیویورک شهری تقسیمشده بود، موج شگفتانگیز جنایات
شهر را دربر گرفت. اگر همه جیزی را خصوصی میکنید، چرا بازتوزیع درآمد از
طریق فعالیت مجرمانه را خصوصی نکنید. این چیزی بود که در عمل رخ میداد. با
توجه به روشی که وسایل دفاعی طراحی میشد به نحو روزافزونی خصوصیسازی
خیلی ثروتمندان مشکلتر میشد. تنها برای مردمان فقیر یا طبقهی متوسط
میتوانستند این کار را انجام دهند. مسئلهی دیگر البته آن بود که نیویورک
دیگر، نیویورکی که ممتاز نبود، از بیماری همهگیر، اپیدمی ایدز و بحران
بهداشت عمومی آسیب میدید. پس نیمی از شهر شوربختانه رنج میبردند و نیمی
دیگر با مفهوم طبقاتی «این منهتنی است که میشناسیم و عاشقش هستیم»
بهآرامی در سرپناه مشارکتهای کسبوکار قرار میگرفتند.
حالا، درست حالا با شهرداری مایکل بلومبرگ، به نقطهی پایان
رسیدهایم. اینک مردی که میلیاردر است و اساساً مسیر رسیدن به شهرداری را
با پول خریده است و در عمل شهردار بدی نیست. وی آنقدر که برخی از شهرداران
قبلی بودهاند بد نیست و واقعاً دلمشغولی او رقابتیساختن نیویورک در
اقتصاد جهانی است. اما، اما رقابتی برای چه چیزی؟ یکی از نخستین چیزهایی که
مایکل بلومبرگ گفت آن بود که «دیگر قصد نداریم به شرکتهایی که اینجا
میآیند یارانه بدهیم». وی در ادامه میگوید «اگر شرکتی برای این که به این
جا، به این منطقهی پرهزینه، باکیفیت، و فوقالعادهی نیویورک بیاید به
یارانه نیاز دارد، نمیخواهیم به اینجا بیاید. ما تنها شرکتهایی را
میخواهیم که استطاعت بودن در اینجا را داشته باشند.» وی این را در مورد
مردم نگفت، اما در حقیقت این سیاست بر مردم تحمیل میشود. مهاجرت گروههای
کمدرآمد بهویژه اسپانیاییزبانها از نیویورک جریان دارد. آنان به
شهرکهایی در پنسیلوانیا و شمال ایالت نیویورک میروند، چرا که دیگر
استطاعت آن را ندارند که در نیویورک زندگی کنند. شرایط زندگی برای آنها در
شهر نیویورک نفرتانگیز است. در عین حال که شرایط زندگی برای بسیاربسیار
پولدارها کاملاً شگفتانگیز است. این شهری است که من اکنون در آن زندگی
میکنم. از سویی میتوانید زندگی در محیطی مانند منهتن را ستایش کنید که
اکنون نسبتاً امن است و خدماتش مطلقاً بد نیست. آن را تحسین میکنید، اما
مسئله آن است که برای مردمان طبقهی متوسط مانند خودم زندگی در منهتن دیگر
امکانپذیر نیست، و بخشی از آن مربوط به مسیری میشود که نولیبرالسازی
پیموده است.
نام فیلمی از اسپایک لی که در 1999 به نمایش درآمد و در آن
ماجرای واقعی قتلهای زنجیرهای فردی به نام دیوید برکوویتز (در فیلم با
نام پسر سام) در نیویورک را روایت میکند. این قتلها در تابستان 1977 رخ
داد و مردم نیویورک بر اثر انتشار اخبار آن دچار هراس شده بودند.
بخش 3
گفتیم که بانکداران سرمایهگذاری همهی این پولها را از عربستان سعودی گرفتند، مسئله این است که با این پول چه باید میکردند؟ اقتصاد امریکا دچار رکود بود، این پول را به کجا قرض میدادند؟ نمیتوانستند آن را در ساختمانهای جدید در منهتن بگذارند؛ ساختمانهای بسیار زیادی در آن جا بود. مسئلهی حقیقی سرمایهی مازاد در 1975 وجود داشت. این پول مازاد را در کجای کرهی زمین سرمایهگذاری کنند؟ واتلر ریستن[1] یکی از بانکداران سرمایهگذاری گفت: «ساده است، ما به کشورها قرض میدهیم، زیرا کشورها وجود خواهند داشت، همواره میتوانیم آنها را پیدا کنیم.» از این رو، آنان شروع به وامدهی مقادیر هنگفتی پول به جاهایی مانند مکزیک، آرژانتین، برزیل و حتی لهستان کردند. آنها با نرخهای بهرهی نسبتاً کمی وام میدادند چرا که نرخهای بهره در دههی 1970 پایین بود. آنگاه پل ولکر ناگهان به خاطر نرخهای بالای تورم در 1979 نرخ بهره را افزایش داد. وقتی نرخ بهره افزایش یافت، ناگهان مکزیک دریافت که باید نرخ بهرهی بالاتری بازپرداخت کند و توان آن را ندارد. چنین است که مکزیک در 1982 ورشکسته شد.
جناح راست نولیبرالها علاقهای به صندوق بینالمللی پول ندارد. در نخستین سال دولت ریگان، جیمز بیکر[2] برنامهای
طراحی کرد تا در عمل صندوق بینالمللی پول را حذف کند و دولت ریگان قصد
داشت این کار را انجام دهد. استثنا آن بود که مکزیک ورشکست شد. مسئله ای
واقعی وجود داشت، اگر اجازه دهید مکزیک ورشکست شود، آنگاه وامهایش به مشکل
برمیخورد، سیتیبانک،[3] چیس منهتن،[4]
و همهی بانکهای نیویورک بر اثر ورشکستگی مکزیک دچار مشکل میشوند. پس در
این جا بود که آنها تصمیم گرفتند که مکزیک را نجات دهند. آنها باید مکزیک
را نجات میدادند. خب خزانهداری امریکا وارد این کار شد و در آن مقطع جیمز
بیکر ناگهان گفت: «بله این جایی است که صندوق بینالمللی پول میتواند کمک
کند و آنها میتوانند این کار ناخوشایند را برای ما انجام دهند.» مشکل آن
بود که در آن مقطع صندوق متشکل از افرادی با تفکر کینزی بود. بنابراین،
نخستین چیزی که بیکر گفت این بود «بگذارید کسی را که یک نولیبرال پولگرای
بیخاصیت است آنجا بگذاریم.» بنابراین آنها کاری را انجام دادند که جوزف
استیگلیتز «تصفیهی همهی کینزیها از صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی
در 1982» نامیده است. آنان تمامی اقتصاددانان دیگری را که تفکرشان بر اساس
پولگرایی و اصول نولیبرالی است به صندوق آوردند. بعد گفتند «به مسئلهی
مکزیک بپردازیم». آنچه صندوق بینالمللی پول آغاز کرد درگیر شدن در این
فرایند با این نظر بود که «راه برگشت پول از مکزیک تحت فشار قرار دادن مردم
مکزیک است.» بار دیگر اصلی که در نیویورک برقرار شده بود که اگر تضادی بین
نهادهای مالی و رفاه مردم وجود داشت، رفاه مردم مکزیک به جهنم، رفاه مردم
برزیل به جهنم، رفاه مردم اکوادور به جهنم، رفاه مردم هر جای دیگر به جهنم.
تعدیل ساختاری دقیقاً این کار را انجام میداد. در عین حال بر اصلاح نهادی
تاکید میکرد. «از اتحادیههای قدرتمند خلاص شوید و انعطافپذیری در بازار
کار ایجاد کنید، و ساختارهای بازنشستگی را اصلاح کنید» چنین است که تعدیل
ساختاری نام این بازی شد. این گونه است که صندوق بینالمللی پول کار جهانی
خود را آغاز کرد و بانکهای سرمایهگذاری نیویورک که البته در کانون آن
هستند به نحوی باورنکردنی ثروتمند شدند. آنچه علاوه بر این رخ داد فرایند
مالیگرایی در مقیاس جهانی بود.
ابزارهایی جدید که برخی حیرتانگیزند پدیدار شدند، مثلاً صندوقهای سرمایهگذاری خطرپذیر،[5]
15 سال قبل 300 تا از آنها وجود داشت، اکنون چیزی حدود 000ر3 صندوق
خطرپذیر وجود دارد. اخیراً دیدیم یکی از آنها ورشکست شد و چیزهایی از این
دست زیاد میشنویم، با این حال مدیران صندوقهای اصلی سرمایهگذاری خطرپذیر
سال گذشته به طور شخصی هر کدام 250 میلیون دلار درآمد داشتند. یعنی، درآمد
شخصی هر یک از آنها طی یک سال 250 میلیون دلار بود. اکنون میدانم که
همهی شما آروز میکنید که از مدیران صندوقهای خطرپذیر باشید، اما دقت
کنید، دقت کنید. این حقوق در صنعت خدمات مالی غیرمتعارف نیست. در منهتن
بسیاری هستند که دوست دارند در جایگاهی زندگی کنند، که کانونی ممتاز برای
طبقهای است که شما سرمایهدار فراملیتی مینامید ـ من خودم به این اصطلاح
علاقهای ندارم. این طبقه به دستکاری ساختگی در ارزها دست میزند. آخر
هفتهی گذشته نیویورک تایمز دادههایی دربارهی برخی آمارهای کلی که اخیراً
منتشر شده بیرون داد که بسیار جالب است. چیزهایی با نام ابزار مشتقهی نرخ
بهره و ارز وجود دارد. میتوانیم دربارهی ماهیت آنها صحبت کنیم، اگر
میدانید علت جذابیت آنها چیست و اگر نمیدانید لازم است بدانید که در 1988
آمار اینها صفر بود. اکنون حدود 8/250 تریلیون دلار هستند. چیز دیگری است
به نام «سواپ اعتباری»[6] و ارزش آنها
در که سال 2000 معادل صفر بود اکنون 26 تریلیون دلار است. ابزار مشتقهی
سهام در سال 2002 حدود 2 تریلیون دلار بودند و اکنون آن ها حدود 4/6
تریلیون دلار هستند. این مقاله میگوید که کل این سواپها و ابزارهای مشتقه
در پایان ژوئن 2007 معادل 2/283 تریلیون دلار بودند. مجموع تولید ناخالص
داخلی ایالات متحده، اتحادیهی اروپا، کانادا، ژاپن و چین 34 تریلیون دلار
است. این آدمها خروارها و خروارها پول از دل این بازی درمیآورند. این
بازیهای ساختگی و این همهی نیویورک امروز است. شهر نیویورک اکنون در
سلطهی نوعی ثروت است که با این نوع فعالیت پدید آمده است. البته بخشی از
این ثروت به طبقات دیگر رسوب میکند، اما نه به افرادی مثل من، بلکه بهطور
کلی به خدمات مالی؛ به خدمات حقوقی و فرار مالیاتی رسوب میکند. من کسی را
میشناسم که اخیراً بازنشسته شد و سالانه برای کار پارهوقت 000ر400 دلار
میگیرد. چه کار میکند؟ او یاد میدهد که مردم چهطور در سطح بینالمللی
بازی مالیاتی بکنند. البته این چیزی است که نولیبرالسازی پدید آورده است.
وقتی به این دادههای کلی نگاه کنید که کاملاً حیرتانگیزند، میبینید
یکدرصد بالایی جمعیت امریکا طی 20 سال گذشته سهم خود را از درآمد ملی
دوبرابر کردهاند. وقتی به 01/0 بالایی نگاه کنید میبینید که سهم اینها
از درآمد ملی طی 20 سال گذشته، 497 درصد افزایش داشته است. تمامی آنچه باید
انجام دهید این است که به این دادهها نگاه کنید و ببینید که در تمامی
کشورهایی که نولیبرال شدهاند، تاحدودی نولیبرال شدهاند یا عمدتاً
نولیبرال شدهاند، تمرکز شگفتانگیز ثروت رخ داده است. چین درست اکنون نوع
ویژهای از نولیبرالیسم را برگزیده است. ثروتی هم که در چین در دست گروه
معدودی متمرکز شده حیرتآور است.
نتیجه آن است که نولیبرالسازی از همان آغاز به اعاده قدرت
طبقاتی و به طور خاص اعاده قدرت طبقاتی به نخبگانی بسیار ممتاز، یعنی
بانکداران سرمایهگذاری و روسای شرکتها، مربوط میشده است. دادهها این
موضوع را بارها و بارها و بارها نشان دادهاند. در اینجا باید بگویید که
این سیاستی آگاهانه بود و تصادفی نبود. وقتی نظرات افرادی مانند استیگلیتز
را در دهه 90 میخوانید به نظر نوعی شوخی میرسد وقتی میگوید «بله ما
این سیاست را اجرا کردیم و جالب است که بهتصادف ثروتمندان ثروتمندتر شدند و
فقرا فقیرتر.» نه، این چیزی است که این سیاستها به منظور آن طراحی
شدهاند و محصول فرعی این سیاستها نیست. این چیزی است که این سیاستها
دقیقاً در نیویورک انجام دادند. از زمانی که مکزیک بعد از این که چند دور
مورد ضرب صندوق بینالمللی پول و همچنین بانک جهانی قرار گرفت، در فاصلهی
1988 تا 1992 واقعاً نولیبرال شد. پنج سال بعد، حدود 20 مکزیکی در فهرست
ثروتمندترین افراد جهان قرار گرفتنتد. فکر میکنم که سومین یا چهارمین
ثروتمند جهانی مردی به نام کارلوس اسلیم است که مکزیکی است. تعداد
میلیاردرهای مکزیکی از عربستان سعودی بیشتر است. آن دسته از شما که در
مکزیک بودهاید، آیا متوجه وجود فقر در آنجا نشدهاید؟ آیا متوجه بیکاری
گسترده در آنجا نشدهاید؟ آیا متوجه فلاکت گستردهی آنجا نشدهاید؟ انواع
بیماریها و نبود خدمات عمومی، آب آلوده است. این چیزی است که
نولیبرالسازی پدید آورده است و آنچه بر سر شهرها آورده واقعاً حیرتانگیز
است. در مثال نیویورک، نولیبرالسازی با موج مهیب جنایت و و موج بیماریها
همراه بود. که به دنبال آن سرکوب جولیانی[7]
رخ داد. عملاً اگر به شهرهای امریکای لاتین در دورهی نولیبرالی نگاه کنید
میبینید همه آنها، به استثنای سانتیاگو، شاهد افزایش سطح مطلق فقر
بودند. همه آنها و از جمله سانتیاگو افزایش حیرتانگیزی در نابرابری
اجتماعی داشتهاند. نتیجه آن است که اکنون شاهد شهرهای تقسیمشده هستیم؛
جماعتهای دربسته در اینجا و جماعت فقرزده در آنجا. شهرها در دولتهای
کوچک فقیر و غنی مضمحل شده است. این را در نیویورک داریم، با منهتن در
برابر محلات دیگر. چیز دیگری که دادههای مربوط به شهرنشینی در امریکای
لاتین نشان میدهد موج مهیب جنایاتی است که شهرها را فراگرفته است تا جایی
که دارودستههای جنایتکار طی ماههای اخیر در مقاطعی کنترل سائوپائولو را
در دست گرفتهاند که نشان دادهاند که میتوانند شهر را اداره کنند.
فعالیتهای مجرمانه و سرقتهای مسلحانه را میبینید. من مرتب به آرژانتین
میروم چون همسرم اهل این کشور است. کریسمس گذشته ما را روی زمین خواباندند
و در حالی که اسلحهها را به سمت ما نشانه گرفته بودند همهچیزمان را به
سرقت بردند. و این عادی است، این غیرعادی نیست، این عادی است. این
خصوصیسازی بازتوزیع درآمد است، فکر میکنم آنرا باید اینگونه تعبیر
کنید.
بنابراین مهم آنست که نگاه کنیم با تکامل چنین شهرهایی چه چیزی جریان دارد. اکنون آثاری مانند سیاره زاغهها نوشته مایک دیویس[8]
وجود دارد وما ازآن صحبت میکنیم. باید درکی ازاین فرایند بدست
آوریم، ریشه آن چیست، چه کسی آنرا انجام میدهد وچه میکند. برای درک
آن باید به برخی راهبردهای ساده بازگردیم. اگرشبیه مبارزه طبقاتی است،
بمبارزه طبقاتی توجه نشان دهید! وتنها راه برای بررسی آن اینست که
باصطلا - حات مبارزه طبقاتی بازگردید. اما همکاران دانشگاهیام بمن
میگویند که طبقه دیگر مفهومی معتبرنیست. پیرمردهای دیگربمن میگویند
که طبقه مخربست. اگرازطبقه صحبت کنید، «قایق را بقعر دریا
کشاندهاید». والاستریت جورنال کسانی را که ازاین بازتوزیع درآمد سخن
بگوید ریشخند میکند ومیگوید «آنها میخواهند یک مبارزه طبقاتی
نفاقافکنانه راه بیندازند»،انگارما همه دریک قایق نشستهایم. ما همه
دریک قایق نیستیم من درهمان قایقی نیستم که صاحبان درآمد سالانه 250
میلیون دلاری درآن نشستهاند. بنابراین ما اکنون دراین نقطه قرارگرفتهایم. برای اینکه کاری انجام دهیم فکرمیکنم باید تصدیق کنیم که
شهرها همواره کانونهای مبارزه، تغییروتحول بودهاند. درعمل جنبش هایی
در شهرهای مختلف جریان دارد که میکوشد چیزهایی را تغییر دهد. میتوانید
اکنون به زبالههایی که شهرهای مختلف برزیل و برخی شهرهای اروپایی را
دربرگرفته نگاه کنید. شهرها صحنههایی هستند که سیاست جدید میتواند درآن
ساخته شود وظهور کند. مهمترین مشکل جاری آن است که شهرها با دولتهای
خرد تقسیم شدهاند. از این رو امروز به من گفته میشود که «شهر» دیگر یک
مفهوم معتبر نیست. پاسخ من آن است که باید بار دیگر از مفهومی از شهر
بهرهمند شویم که پارک از آن صحبت میکرد، نوعی بدنه سیاسی که میتوانیم
از طریق آن نه تنها شهر که مناسبات انسانی و خودمان را از نو بسازیم. باید
در این شرایط درباره آن بیندیشیم و باید درک کنیم که این پروژهای سیاسی،
پروژهای طبقاتی است. در غیر این صورت صرفاً وارد دور بعدی تجدید ساختار
میشویم خود را در موضعی منفعلانه در موافقت با آن مییابیم. با چنین
ایدهای است که مایلم صحبتهایم را به پایان ببریم و این یکی از مضمونهای
مهمی است که در نشریه جدیدتان بدان خواهید پرداخت.
[1] Walter Wriston
[2] James Baker
[3] Citibank
[4] Chase Manhattan
[5] Hedge Fund
[6] Credit Default Swaps
[7] اشاره به موج سرکوب
باندهای جنایتکار که رادلف جیولیانی Rudolph Giuliani، شهردار نیویورک در
فاصله سالهای 1994 تا 2001 در این شهر راه انداخت.
[8] Mike Davis
[9] Matthew Arnold