Tohtori Marx kuvaili yksien harjoittamaa toisten jotensakin kuppaamista siihen tapaan,että ”pääoma on kuollutta työtä, joka vampyyrien lailla elää vain imemällä elävää työtä, ja se elää sitä paremmin, mitä enemmän se sitä imee.”

lauantai 12. tammikuuta 2013


عـودلاجان،پاریس معتـادان 
خبرگزاری میراث فرهنگی
۱۳۹۱/۱۰/۲۰ 

بوی سوختن ماده‌ای لجز هر تازه‌ واردی را گیج می‌کند. در پیچ و خم دالان، کنار گُله گُله بوته‌های آتش سایه‌هایی کج و معوج تکان تکان می‌خورند. صداهای خفه و ناله‌های بی‌مفهوم دلهره به جان هر غریبه‌ای می‌اندازد. اینجا عودلاجان است. همان محله‌ای که قرار بود شهر موزه‌ای شود، مثل شهر موزه‌های پاریس اما به همت مسئولا،ن شهر رویایی معتادان شد. معتادانی که می‌توانند با هیمه‌های آتش، سرنگ و بنگ افیون زیر سقف‌های تازه مرمت شده زمستان ٩١ را هم تاب بیاورند.

خبرگزاری میراث فرهنگی- گروه میراث فرهنگی- کاسب‌های بازار ماجراهای عجیب و غریبی از شب‌های محله عودلاجان می‌گویند. از دزدی‌های گاه بی گاه. از جنازه‌هایی که یکهو پایشان بهشان گیر می‌کند. در شب‌های عودلاجان چه می‌گذرد؟ این گزارش واقعی از روز یکشنبه 3 دی‌ماه در گرگ و میش هوا، پیش از برآمدن کامل خورشید از این محله قدیمی تا برآمدن صبح سپیده است.  

پیش از طلوع، قلمرو ارواح شبانه
این آخرین لحظه‌های پیش از صبح زمستانی یکشنبه 3 دی ماه در عودلاجان ساعت 6 صبح است. بوی سوختن ماده‌ای لجز هر تازه‌واردی را گیج می‌کند. دود غلیظ و سنگینی زیر سقف دالان گیر کرده و راه در رو ندارد. صداهای خفه و پچ پچ‌های نامفهوم در لایه حلزونی گوش تبدیل به جیغ ضعیف ممتدی می‌شود. گردی گس و تلخ در گلو ته نشین می‌شود. اینجا برای هر غریبه‌ای دلهره آوره است. اینجا سرزمین آخرین ها را تداعی می کند. آنجا که برای فروختن زباله همه صف های طویل می بندد. مرده ها را خاک نمی کنند. می سوزانند.
 
 عکاسی پیش از طلوع آفتاب در عودلاجان کار دلهره آوری بود. کاری که اگر همکاری کاسب های محله نبود، امکان انجام دادنش وجود نداشت. اینجا از غروب آفتاب تا طلوع آفتاب در قلمرو معتادان و بی خانمان هاست
در این سرزمین گاهی همه آدم ها از دور محوند اما اگر درست وسط چهار طاقی بروی. حتما زنی تصویر زنی جان می گیرد با موهای قهوه‌ای و دست‌های لاک زده با کیف پوست ماری بنفش، با چندین مرد و زن دیگر در زاویه حجره ای خزیده و با فندک قرمزش آتش زیر قاشقی می‌زند. صداهای خفه‌ای در هم می‌آمیزد. مثل مار، ماری، مریم ... ماری پتو ندارد. اینجا خوشبختی با کسانی است که پتو دارند. آن‌هایی که پتو دارند، هر طوری می‌خوابند. مچاله شده، دراز کش. آن‌هایی که پتو ندارند، به شکل جینی دور آتش‌های نیم سوخته‌ جمع می‌شوند.
هر غریبه‌ای که گذرش به اینجا افتاده، محال است هر لحظه در بیم آن نباشد که ناگهان دستی گلویش را چنگ بزند. به زمین پرتابش کند. بعد جنین‌های دور آتش یکی یکی بلند شوند، با چاقوهای آهیخته به او حمله کنند. دار و ندارش را بردارند. تکه تکه‌اش کنند و دوباره به سمت آتش برگردند و به شعله‌های آن خیره شوند.
 
 صداها خفه و دور بود، مار، ماری، مریم ... ماری پتو نداشت. به جای همه عذرخواهی می کرد. زیر لب از ساعت کاری گرمخانه شهرداری شاکی بود. اینکه از صبح آشغال جمع می کنند. شب می آیند همینجا که مرکز جمع آوری زباله است. خوب شب هم سقفی هست، همین جا می خوابند... برای او آتش گرفتن عودلاجان، دود گرفتن سقف های تازه مرمت شده، آجرهایی که با زحمت روی هم گذاشته شدند... چه اهمیتی دارد؟
این اتفاق روز یک شنبه نیفتاد. اما هیچ کس نمی‌تواند برای تازه‌واردها امنیت این محله را تضمین کند. شاید برای همین هم حتی دستان ظریف زنانی که به نظر می‌رسد، نمی‌توانند، یک پر را از زمین بردارند، وهم انگیز می‌شود.
حتی ماری که در میان همه این زنان از همه لاغرتر و  ظریف‌تر است و در برابر هر صدای تحکمی سرش را پایین می‌اندازد و معذرت خواهی می‌کند، باز هم ترسناک می‌شود. ماری که عودلاجان تنها پناهش است، از فاصله‌ای دور، همانطور که سرش پایین است، از گرم‌خانه شهرداری می‌گوید که ساعت 8 دیگر بسته می‌شود. از اینکه ماها که از صبح زباله جمع کردیم. شب به اینجا می‌رسیم. به همین مرکز بازیافت زباله. خوب بعد باید کجا برویم؟
اینجا محله ای است که زمانی به اعیان نشینی و برو و بیایش معروف بود. محله ای که زنان امنیت داشتند. مردان امنیت داشتند و صبح وقتی کرکره هایشان را بالا می زنند، مجبور نبودند تا آت و آشغال ها را جمع کنند
او کنار مردانی نشسته‌ است که با دست‌های گبره بسته پالپ‌های شیشه‌ای را به سختی به دست می‌گیرند و به آن پک می‌زنند و همین طور به هر نقطه‌ای سقف، آتش، هوا، آجر‌های سه سانتی تازه مرمت شده خیره می‌شوند. لب هایشان به هم چفت شده، تنها ناله‌ای گاهی از میان حلقشان بلند می‌شود: « ولمون کنین بابا...»
این آخرین لحظه‌های پیش از صبح زمستانی عودلاجان است. اگر هر غریبه‌ای از میدان امام خمینی، سوار ون نشده باشد و باب همایون را دور نزده و وارد ورودی این دالان نشده باشد. بی‌شک فکر می‌کند، تونل زمان را طی کرده و وارد لوکیشنی در فیلم‌های ژانر وحشت هالیوودی شده است. اما نه! باید پذیرفت اینجا عودلاجان است. محله‌ای که نزدیک 40 سال پیش،برای خودش برو و بیایی داشته، محله اعیان نشینی که طاق‌های ضربی‌اش زمانی زبانزد بازار‌ی‌های تهران بوده.
اینجا قلمرو شبانه ارواح است. ارواح معتاد که کمتر غریبه ای جرات می کند پا به آن بگذارد. ارواحی که صبح وقتی خورشید می دمد ناگهان دود می شوند و به هوا می روند
پیرمردهای عودلاجان همیشه خاطره‌ای از آن روزهای دور دارند که برای هر تازه واردی تعریف می‌کنند. از صبح‌هایی که مردها کرکره مغازه‌‌هایشان را با آسودگی بالا می‌زدند و زنان با چادرهای گل گلی‌شان به خرید می‌رفتند. میوه فروش دوره گرد، شیرفروش، لحاف دوز، شیشه‌بر، نفتی همه چیز برای زندگی مهیا بود. زیر سقف دالان صدای خنده کودکان می‌پیچید. شب‌ها گاه بی گاه صدایی نعره می‌زد:« آسوده بخوابید، همه چیز امن و امان است.»
حالا دیگر شب‌ها همان است که گفته شد. قلمرویی برای ارواح شبانه. ارواح معتادان که کمتر غریبه‌ای جرات می‌کند پا به آن بگذارد. قلمرویی که زباله‌ها از جان آدمی ارزشمندترند. قلمرویی که مجوز ورود به آن سرنگ و افیون و شیشه است. می‌شود در آن آتشی روشن کرد تا زنده ماند. یا حتی مرد. همچون مردی در پتوی چرک زردنبویی که جلوی یکی از مغازه‌ها دراز کشیده، می‌گویند سه روز است از جایش تکان نخورده.   

بعد از طلوع، طاق‌های بخوری، مغازه‌های دزد زده
سرانجام روز آخرین ته مانده شب را سر می‌کشد. ساعت 7 می‌شود، رویای معتادان با ضربه پای کاسب‌کاران و بازاری‌ها به پهلویشان تمام می‌شود. بازارچه‌ای که در شب فرامانروایانش بودند و کسی جرات پا گذاشتن به قلمرویشان را نداشت. با آمدن روز به دست مغازه‌داران و کاسب کاران می‌افتد. بازاری‌ها می‌آیند. با پا به آتش معتادان می‌زنند و آن را خاموش می‌کنند.« بلندشید بابا.. بلندشید برید رد کارتون.» « صدبار نگفتم آتیش درست نکنید از طاق‌ها خراب می‌شن، استغفرالله.»
ماری به جای همه عذرخواهی می‌کند:« ببخشید حاج آقا . الان می‌ریم خوب. اگه اون خونه پشت گاراژ رو خراب نمی‌کردن خوب ما اونجا می‌رفتیم، به خدا . ما گناه نداریم . اونجا خراب شد، آواره شدیم.» مردها همچنان بی هیچ هراسی به پالپ‌ها پک می‌زنند.
کاسب‌کارها معتادان را می‌تارانند. کرکره‌های دود گرفته مغازه‌شان را بالا می‌زنند و بسم‌الله کاسبی‌شان را می‌گویند. ارواح معتادان وقتی نور بهشان می‌خورد. یکهو در دل شهر محو می‌شوند. چند ساعت دیگر اثری از هیچ کدام از بی‌خانمان‌ها نیست.
روز که می شود، معتادان در شهر  گم می شوند . شاید می روند که آشغال جمع کنند، شاید شاید شاید...
اما طاق‌ها بخوری و دود زده بر جای می‌مانند. با زباله هایی که روی کف زمین بی کفپوش و گل و شلی  پخش شده‌اند. شهرداری گفته تا سقف درست نشود، خبری از کف پوش و آب و برق و گاز نیست.  هنوز دزد وسایل و ابزار مرمتکاران که در یکی از مغازه های بازارچه عودلاجان گذاشته بود، پیدا نشده است.
« به جان اوستا همون پسر تیزست از همون اول می‌دونستم دزده!» یکی از شاگرد مغازه‌ها اصرار دارد که دزد را دیده است. از صبح کار کاسب‌کاران این است که دنبال دزد بگردند. نزدیک 10 میلیون خسارت به مرمتکاران خورده است. باز هم پروژه به تعویق می‌افتد.
زمزمه‌های تمام شدن اعتبارات هم شنیده می‌شود. بازاری‌ها نگرانند. طاق‌ها هنوز نیمه کاره است. در روز به جای گله به گله آتش، توده‌های آجر و سیمان و مصالح هر گوشه به چشم می‌خورد. بوها از مغز و سر بیرون نمی‌رود. چشم‌ها هنوز می‌سوزد. ماری یکهو دود شده رفته است هوا. مردان مثل مرده‌های هزارساله کار تفکیک زباله‌های شهر را شروع می‌کنند. تنها امیدشان اینست که دوباره شب شود. زیرطاق‌های امن تازه مرمت شده، قلمروخود رابه دست گیرند.
«نیرو انتظامی‌ می‌گوید برای ما کاری ندارد، یک شب می‌ریزیم، جمعشان می‌کنیم. اما بعد چه می‌شود. دوباره فردا شب می‌آیند.» یکی از کاسب‌کارها می‌گوید. او هم امیدش را از دست داده و نمی‌داند چرا مسئولان بر اتفاقات عودلاجان چشم بسته‌اند.شب و روز همچنان در عودلاجان ادامه دارد. همچون زعفرانیه و فرمانیه و ... همه جاهای دیگر شهر و همه جاهای دنیا همچون در پاریس و رم و آتن.
فاطمه علی‌اصغر